♡┅═════════════﷽══┅┅
گـَــرچہ ایـــن قُـــوم،
⇇غَـــــدیـــــر خُـــــم مـــٰارا خـــون کـَــرد۔۔۔
↶نگُـــذاریـم بہ أبـــرو؎عـــلّےخـَم بـــرســـد↷
وقـــت فـــریٰـــاد و رجَـــز خـــوانـــےُ،
⇦⇦حَملـــہ ســـت و قیٰـــام
□گـــریہ هـٰــارا بگُـــذٰاریـــد
╰─┈➤
«مُحـــرم بـــرسَـــد....𔘓»
#آقا❤️
#ره_بر
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
«امـــٰام خـُــمینے ره»:
سَـــرنـــوشـــت جَنـــگ ⇩⇩⇩
⇦در جِـــبهہ هــٰـا رقَـــم مےخُـــورد،
↶ نہ در میـــدٰان مـُــذاکـــرههـــآ.↷
⇇«⁷خـــردٰاد¹³⁶⁷»
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
چـُــــو« ایـــــرٰان☫🇮🇷»⇩⇩⇩
⇦ نـــبــــٰـاشـــد،
⇇تَـــــن مَـــــن مبــــٰـاد!!!➩
#وعده_صادق
#انتقام_ملی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه۷۷ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇#نامه۷۷ 🎇🎇🎇🎇 ✅روش مناظره با دشمن مسلمان به قرآن با خوارج به جدل م
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه۷۷ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇#نامه۷۷ 🎇🎇🎇🎇 ✅روش مناظره با دشمن مسلمان به قرآن با خوارج به جدل م
نامه ۷۸
به ابوموسي اشعری
🎇🎇🎇#نامه۷۸ 🎇🎇🎇🎇
✅ علل سقوط جامعه
همانا بسياري از مردم دگرگون شدند، و از سعادت و رستگاري بي بهره ماندند، به دنياپرستي روي آورده، و از روي هواي نفس سخن گفتند، كردار اهل عراق مرا به شگفتي واداشته است، كه مردمي خودپسند در چيزي گرد آمدند، مي خواستم زخم درون آنها را مدارا كنم، پيش از آنكه غير قابل علاج گردد.
💥تلاش امام در تحقق وحدت
پس بدان در امت اسلام، هيچ كس همانند من وجود ندارد كه به وحدت امت محمد (ص) از من حريص تر، و انس او از من بيشتر باشد، من در اين كار پاداش نيك و سرانجام شايسته را از خدا مي طلبم، و به آنچه پيمان بستم وفا دارم، هر چند تو دگرگون شده، و همانند روزي كه از من جدا شدي نباشي. همانا بدبخت كسي است كه از عقل و تجربه اي كه نصيب او شده است محروم ماند، و من از آن كس كه به باطل سخن گويد يا كاري را كه خدا اصلاح كرده برهم زند، بيزارم. آنچه را نمي داني واگذار، زيرا مردان بدكردار، با سخناني نادرست به سوي تو خواهند شتافت، با درود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□آنـٰــانـــکہ کـــہ⇩⇩⇩
⇦ شَـــرف نـــدٰارنـــد خُـــود رٰا مےفُـــروشَنـــد!
آنـٰــانـــکہ کـــہ ⇩⇩⇩
⇦وُجـدٰان نـــدٰارنـــد دیگـــرٰان را مےفُـــروشَنـــد!
و آنـــٰانـــکہ هـــر دو² رٰا نـــدٰارنـــد
╰─┈➤
«میهَـــن را مےفُـــروشَنـــد»!➩
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۲۰ گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد. ب
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۲۰ گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد. ب
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۲۱
ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد.
یک سال گذشت.
دختر علی و فاطمه به دنیا اومد.
اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری.
حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد.
اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی #مادر شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود.
دخترشون سینه خیز میرفت،
علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن.
زینب وسط هال نشسته بود،
و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_دخترتو ببین چکار میکنه.
ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.
-علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی.
شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود.
طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن.
تو مسیر برگشت زینب آب خواست.
علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت.
تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به #هتاکی کردن.
فاطمه سریع پیاده شد،
و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد.
علی از مغازه بیرون اومد.
خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت.
دختر و پسرها فرار کردن.
وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد.
چند نفری جمع شدن.
یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه.
روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد.
-آقا ... آقا!!
علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت:
_کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره.
تازه یاد زینب افتاد....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2