eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
♡┅═════════════﷽══┅┅ مَـــن زمـــزمہ مےکُـــــنم⇩⇩⇩ ⇦ ⇦نـــٰامـــت رٰا، ....تُــــــو۔۔۔ ↶ آرام کـُــن قـَــلبـم رٰا...↷ ﴿السَّـــلامُ‌علّیـــك‌َیــٰـابقیَّـــةَ‌اللّٰه🤍﴾ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۳۰ علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره
جذاب و آموزنده ✍قسمت ‌‌۱۳۱ فاطمه نصف شب بیدار شد. علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چشم های قرمز شده نگاهش میکنه. شرمنده شد و سرشو انداخت پایین.بعد مدتی رفت وضو بگیره.سجاده شو پهن کرد و چادر نماز پوشید.دو رکعت نمازشب خوند؛نشسته. بعد از سلام نماز، سجاده علی رو پهن کرد.بدون اینکه به علی نگاه کنه،جای خودش نشست و دوباره نماز خوند.علی فقط نگاهش میکرد.. چند دقیقه بعد علی هم وضو گرفت، و روی سجاده ای که فاطمه براش انداخته بود،نماز خوند.هردو سر نماز گریه میکردن. فاطمه از خدا صبر و عاقبت بخیری میخواست،برای خودش و علی و پدر و مادرش.علی هم سلامتی فاطمه شو میخواست. بعد از نماز صبح،علی برگشت و رو به فاطمه نشست.گفت: _از وقتی از خدا خواستم حواسش به منم باشه،مثل تو که حواسش بهت هست،خیلی سختی کشیدم..چرا؟!...چرا با خدا بودن سختی داره؟ -وقتی بخوای با خدا باشی،خدا تو رو در آغوش میگیره. لبخند زد و گفت: _وقتی برای خدا دلبری کنی،خدا هم یه کم فشارت میده..باز تو ناز میکنی و خدا بیشتر فشارت میده..باز تو میخندی وخدا بیشتر فشارت میده..وقتی به سختی هات میخندی و میگی باشه خداجون..من که مال خودتم..هر کاری دوست داری بکن...اون وقت دیگه سختی ای وجود نداره،همش خوشیه..تو آغوش خدا هستی و حاضر نیستی به هیچ قیمتی از آغوش خدا جدا بشی..اون وقته که زندگی و سختی هاش میشه عشق بازی... علی به فاطمه خیره بود. معلوم بود از عمق وجودش داره با خدا عشق بازی میکنه و حرف هایی که به علی میگه خودش کاملا درک کرده. -فاطمه،من نمیفهمم تو چی میگی. لبخند فاطمه عمیق تر شد و با مهربانی نگاهش کرد؛مثل همیشه. -یه روزی خودت متوجه میشی. چند روز گذشت. بعد از نماز ظهر احساس کرد حالش بهتره. بعد از مدت ها به آشپزخونه رفت. زهره خانوم به زینب غذا میداد.وقتی فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد. کمکش کرد روی صندلی بشینه.فاطمه کنار زینب نشست و آروم بهش غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.غذا خوردن زینب تمام شد.فاطمه به مادرش گفت: _میشه من امشب شام درست کنم؟ زهره خانوم از اینکه حال دخترش خوب بود،خوشحال شد و گفت: _چی میخوای درست کنی؟ -علی قیمه خیلی دوست داره.میخوام براش قیمه درست کنم. زهره خانوم مواد غذایی که لازم بود،روی کابینت،کنار گاز گذاشت.فاطمه به سختی ولی غذا درست میکرد.خورشت درست کرد ولی به مادرش گفت برنج درست کنه. روی صندلی نشست. حالش خیلی بد بود ولی میخواست تا جایی که میتونه کنار خانواده ش باشه. عصر شد. فاطمه و زینب روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.در خونه باز شد و علی یا الله گفت. فاطمه ایستاد و گفت: _مامان،علی اومده. میخواست به استقبال همسرش بره ولی نتونست.علی تا صدای فاطمه رو شنید... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ‌‌۱۳۱ فاطمه نصف شب بیدار شد. علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چ
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۳۲ علی تا صدای فاطمه رو شنید، در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاطمه شو ایستاده و تو هال دید،خیلی خوشحال شد.فکر کرد حالش خوب شده.وسایلی که دستش بود،زمین گذاشت و پیش فاطمه رفت. فاطمه با لبخند بی حالی گفت: _سلام علی جانم. -سلام جان علی. زینب پای علی رو گرفته بود، و بابا بابا میکرد.علی بغلش کرد و کنار فاطمه نشست.باهم حرف میزدن که اذان مغرب شد.فاطمه به اتاقش رفت تا نماز بخونه.بعد از نماز علی رو به روش نشست و با عشق و امیدواری نگاهش میکرد.صدای حاج محمود و امیررضا و محدثه اومد که با زهره خانوم سلام و احوالپرسی میکردن. علی گفت: _بریم پیش بقیه؟ با اینکه حالش خوب نبود،بخاطر علی قبول کرد.حاج محمود و امیررضا و محدثه هم وقتی فاطمه رو سرپا دیدن خوشحال شدن.همه نشسته بودن. زهره خانوم به فاطمه گفت: _غذا آماده ست.مزه شم درست کن تا بخوریم. امیررضا گفت: _چرا فاطمه مزه شو درست کنه؟!! -آخه امروز فاطمه غذا درست کرده. علی با ذوق به فاطمه گفت: _دلم برای دستپختت تنگ شده بود. فاطمه میخواست به مادرش بگه نمیتونه ولی وقتی علی اونجوری گفت،به سختی بلند شد و به آشپزخونه رفت.علی هم همراهش رفت.بقیه با بغض نگاهشون میکردن. فاطمه طعم غذا رو درست کرد. تو ظرف کشید و با خلال سیب زمینی شکل قلب تزیین کرد.تمام مدت علی روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد. زهره خانوم هم به آشپزخونه رفت و میز رو آماده کرد.همه دور هم جمع شدن.بعد از مدت ها فاطمه هم کنار خانواده ش،تو آشپزخونه، غذا میخورد. محدثه به زینب غذا میداد. علی تمام مدت حواسش به فاطمه بود. خوشحال بود.خوشحال شدن علی،فاطمه رو بیشتر ناراحت و نگران میکرد. به سختی و فقط بخاطر علی چند قاشق غذا خورد.اما علی خیلی با اشتها غذا میخورد.وقتی سیر شد به فاطمه گفت: _عالی بود.مثل همیشه خوشمزه بود. لبخند بی حالی زد و گفت: _نوش جان. بعد از غذا خوردن همه،فاطمه بلند شد که به اتاقش بره.علی هم کنارش میرفت.تو هال بودن که یه دفعه فاطمه افتاد. علی هم با زانو کنارش افتاد. همه با سرعت به هال رفتن.علی سر فاطمه رو روی پاش گذاشت و با بغض و التماس صداش میکرد. -فاطمه..فاطمه جان..فاطمه جانم..پاشو خانومم... حاج محمود دست فاطمه رو گرفت، نبضش میزد.به امیررضا گفت: _زنگ بزن اورژانس بیاد. رو به علی گفت: _بیهوش شده. اشک های علی روی صورت فاطمه میریخت. دکتر بعد از ویزیت فاطمه، دارو های جدید براش تجویز کرد.به حاج محمود اشاره کرد که همراهش بره بیرون. به حاج محمود گفت: _روند بیماری دخترتون بدتر از چیزیه که فکر میکردم..دخترتون حالش خوب نیست..اینجا بودنش هیچ فایده ای براش نداره.اما اگه باعث دلگرمی شما میشه، میتونه بمونه...ولی به نظر من..بهتره این روزهای آخر...تو خونه و کنار خانواده باشه...متأسفم،دیگه کاری از دست ما برنمیاد. حاج محمود روی صندلی افتاد و اشک هاش جاری شد.امیررضا پیش پدرش رفت.حال حاج محمود رو که دید فهمید دکتر بهش چی گفته. فاطمه به هوش اومد. علی با غصه نگاهش میکرد.شرمنده شد،دوباره چشم هاشو بست. علی آروم صداش کرد. -فاطمه جانم چشم هاشو باز نکرد، ولی اشک هاش از گوشه چشم های بسته هم روان شد. -فاطمه ی من،همه ی زندگی من،جان علی چشم های قشنگ تو باز کن. فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠سلیمان‌بن‌سفیان روایت کرده که حضرت صادق (علیه السّلام) فرمودند: مردمان در سه دسته از بسترهایشان برمی خیزند؛ ✔️ دسته‌اى که سود میکنند و زیان نمیکنند... ✔️ دسته‌اى که زیان میکنند و سود نمیکنند... ✔️ دسته‌اى که نه سود میکنند ونه‌زیان..مى‌بینند. 🔸 امّا دسته‌اى که سود میکنند و زیان نمیبرند کسانى هستند که از خواب برخاسته، وضو میسازند و نماز میگزارند و خداوند عزّتمند را یاد میکنند؛ 🔸دسته‌اى که زیان میکنند و سود نمیکنند، کسانى‌ هستند که پیوسته در نافرمانى از خدا به سر مى‌برند تا بخوابند؛ 🔸و دسته‌اى که نه سود میبرند و نه زیان میکنند، کسانى هستند که پیوسته در خوابند تا صبح شود... 📚امالی طوسی، مجلس پانزدهم، ص ۴۳۱ و ۴۳۲ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
ایتای من قطع بود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا