ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
□﴿امــــٰـام حَسن عَسکــــَـر؎ﷺ﴾
_أگـــــر مےخـــــٰواهے↡↡
⇤ ثَـــــواب صَـــــد¹⁰⁰ ســٰـــال،
□ روزه هَمہ أیـــّٰــام
⇇«دَر نــٰـــامه عَمـــــلت ثَبـــــت بِشـــــود»۔۔
_ مَـــــردم را بـــٰــا ↡↡
⇤﴿امــٰـــام زمــٰـــانﷺ𔘓..﴾
◇◇ آشنــــٰـآ کــُـــن...✿ ⃟ ⃟ ⇉
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#روایت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت۲۱ 🔻ارزشها و ضد ارزشها (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۲۱ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : قُرِنَتِ الْهَ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت۲۲
🔻روش گرفتن حق
(اخلاقی، سیاسی)
🎇🎇🎇#حکمت۲۲ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلَّا رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِ وَ إِنْ طَالَ السُّرَي .
قال الرضي : و هذا من لطيف الكلام و فصيحه و معناه أنا إن لم نعط حقنا كنا أذلاء و ذلك أن الرديف يركب عجز البعير كالعبد و الأسير و من يجري مجراهما .
✅ و درود خدا بر او فرمود: ما را حقي است اگر به ما داده شود، وگرنه بر پشت شتران سوار شويم و براي گرفتن آن برانيم هر چند شب روي بطول انجامند.
(اين از سخنان لطيف و فصيح است، يعني اگر حق ما را ندادند، خوار خواهيم شد و بايد بر ترك شتر چون بنده بنشينيم.)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
‹ اَللَّهُـــــمَّ الْمُـــــمْ بِهِ شَعَثَنـــــا ›
◇خُـــــدایـــــٰا ↡↡
⇤بــــٰـا﴿ امـــــٰام زمـــــٰانﷺ𑁍﴾ ؛
_وَضـــــع نـــــٰابســـــٰامـــــٰان مـــــٰا رٰا ؛
_ســـٰــامـــــٰان دِه...✿ ⃟ ⃟ ⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
«امـــــٰامخُـــمیــــنے (ره)𑁍»
◇فـــــرمـــــودنـــــد: ⇩⇩⇩
⇦آنـــــچہ مــــٰـا داریـــــم بہ،
بـــــرکـــــت محّـــــرم و صفـــــر أســـت؛ ⇨
ایـــــن یـــــعنےچــــہ؟
↳❍↲یـــــعنے مهــّـــمتـــــریـــن،
↲↲ عــــٰـامـــــلےکہ در جـــامـــــعہ،
⇠احســــٰـاس پـــــاکے را ،
ایجـــــاد و دلهـــــا را بہ
۔۔ هـــــم نـــزدیـــک مےکُـــــند،
╰─┈➤
□﴿نـــور سیـّـــدألشهـــــدٰاءﷺأســـــت.﴾□
«آیـــّتﷲمصبـــٰــاحیـــــزد؎✿⇉»
#امام_حسین
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۴ اون آقا_ اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت...که قشنگ ترس رو تو چهره پ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۴ اون آقا_ اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت...که قشنگ ترس رو تو چهره پ
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲۵
🍃به روایت امیرحسین.🍃
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود... دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من. ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا.کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته...تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _سید.داداش کجا سیر میکنی؟
_هیچی.همینجام.
مهدی_فکر کنم عاشق شده
جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش،.و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم..
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم. تا رسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون.
واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم. با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده. الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم ازمشکل من خبرنداشت،چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه.یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم.
محمد سوار شد و راه افتادم.دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت.پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_نمیخوای بگی چی شده؟
_ بیخیال داداش
محمد_تاکی میخوای بریزی توخودت؟
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۵ 🍃به روایت امیرحسین.🍃 همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب ب
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲۶
🍃به روایت امیرحسین🍃
چی بهش میگفتم...میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟
چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم.از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد.پناه بردم به آرامش بخشترین چیز ممکن #زیارت_عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام....
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده
بودم. شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم.
در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟
_ یه جایی زیر سقف آسمون
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت _این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟
_ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟
_خوب به جماااااااالت.
پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره
پرنیان_ پرووووو.امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟ میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟
چی باید بهش میگفتم؟ وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.
داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم. منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.
_ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟
پرنیان_ نه. امیرحسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم. کمکم آروم تر شد، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم.ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود.میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟
(من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره. پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بیخبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله.البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد...حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
_امیرحسین
_جانم؟
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟
_ اره
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره، میخوای چیکارش کنی؟
_ نمیدونم خودمم کلافم.
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟
چرا بابا نمیذاشت برم؟ هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان.البته درکش میکردم، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم
ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2