ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
کـــسے کہ واقعـــاً در مسیـــر تَـــقـوا،
۔۔۔[ترک گناه] قـــرٰار بگـــیـــرد،
⇇ محـٰــال أســـت کِہ ⇩⇩⇩
« امـٰــام زمـــآن"ﷺ" 𔘓» بـــہ او
⇦⇦ عـــلٰاقہ نـــدٰاشـــتہ بـــٰاشـــد ...
و بـــٰا او ارتـــبـــٰاط بـــرقـــرار نـــکـُــند ؛ ⇆
«ایـــن أمـــر حتـــّمے و قَـــطعے أســـت .»
_﴿ آیـّــت الله صــٰـافے𑁍﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
صــِدٰاقــت و شـَهـــآدت،⇩⇩⇩
⇦اتـــفـــٰاقے همقـــٰافـــیہ نــــشـُـدن
↶ أگـــر صــــٰـادق بـــٰاشیـــم ↷
﴿ حــتمـــاً شـَهیـــد مـےشَـــویـــم ﴾
«يَــجْزِيَ اللَّهُ الصَّــادِقِــينَ بِـصِــدْقِــهِــم»
﴿حـــآجحّـــسیـــنیـــکـــتـــٰا𑁍﴾
#سخن_بزرگان
#شهیدانه
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
- جــٰـا؎ عَـــــروســـــک ↓↓↓
⇇تـــو؎ دستـــٰــات خـــــٰالـــــیہ...! 💔➩
#مرگ_بر_اسرائیل
#فلسطین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۳۸ 💥ارزشها و آداب معاشرت با مردم (اخلاقی،اجتماعی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۳۸ 🎇🎇🎇🎇 ✅به فرزندش امام
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۳۸ 💥ارزشها و آداب معاشرت با مردم (اخلاقی،اجتماعی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۳۸ 🎇🎇🎇🎇 ✅به فرزندش امام
حکمت ۳۹
🌸جایگاه واجبات و مستحبات(عبادت،معنوی)
🎇🎇🎇#حکمت۳۹ 🎇🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ .
✅و درود خدا بر او فرمود: مستحبات به خدا نزديك نمي گرداند اگر به واجبات زيان رساند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
شمـــٰا هـــرچـــقَـــدر⇩⇩⇩
⇦بہ نـــمـــازتـــٰان بـــهـٰــا بـــدهـیــد،
⇇تـــوانــٰـاییـــتـــٰان
◇بـــرا؎ مُـــقـــابـــلہ بـــا گـــنــٰـاه
..... بـــیشتَـــر میـــشـــود.⇉
«آیـــّتاللهجــــٰــاودان𔘓»
#نماز_اول_وقت
#تلنگر
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۹ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۹ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۰
🍃به روايت امير حسين🍃
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه.بالاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره.اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم.
اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه، ولی مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بالاخره نامحرمه، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_کجایی داداش؟ عاشق شدی؟
_چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده.
.
مامان حانیه خانوم _خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم..."وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره.تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم، واقعا شب خوبی بود، خیلی خوش گذشت.
با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم .آية الكرسى مسكن خوبيه..
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم.با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز، دانشگاه نه "
.
.
محمدجواد_ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه
_خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_اوا خواهر. خب به من چه؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره.
تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه.
دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهدآرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی #بهشت_زهرا.
ادامه دارد.....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2