ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
نمـــــٰـاز بـــدون حُضـــورِ قلـــب؛
⇠قـَــبـــول نیـــست.
⇠⇠صـــحیـــح أســـت!
یـــَعنـــے ⇩⇩⇩
⇦بـــہ تُـــو نـــمےگـــویـــنـــد:
↶چـــرٰا #نمـــاز نخـــوٰانـــد؎ !↷
أمـّــا قـَــبـــول نـــیـــست؛
◇◇یَـــعنـــے:
⇇ تـُــو را بہ جـــٰایے نـــمےبـــرد،
خـــاصـــّیتےبـــرا؎ تُــــــو نـــدٰارد..!⇉
﴿شَهیـــدمطهـّــر؎𑁍➩﴾
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
ســـعےکــُـنـــید پـــایـــتـــٰان را ⇩⇩⇩
أز کـــشتےحَضـــرت سیـّــدألـــشهـــدٰاءﷺ
⇦⇦بـــیـــرون نگـــذٰاریـــد ...
و دائـــمـــاً بہ أمـــر؎ أز اُمـــور
دستـــگٰاه #امـــام_حسیـــن ﷺ
⇇ مَشغـــول بـــٰاشیـــد.
«آشپـَــز؎،چــٰـا؎ دادن،
سیـــنہ زدن،کـَــفـــش جُفـــت کــَـردن و ...»
↶تــٰـا بـــواســـطہ آن،
أز هـَــمہ شیـــعیــٰـان،
دستگـــیر؎ شَـــود↷
و إلّا حســـٰاب وکـــتـٰــاب آن طـــرف،
دقیـــق تَـــر أز ایـــن حـــرفهـــٰاســـت کـــہ
⇠چــٰـارها؎ دٰاشـــتہ بــٰـاشیـــم.! ➩
﴿آیـّـــتاللهبـــهــٰـاءألـــدیـــنـــے(ره)𑁍⇉﴾
#سخن_بزرگان
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۴۱ 🔻راه شناخت عاقل و احمق (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۴۱ 🎇🎇🎇🎇 ✨ و قد روي عنه ( عليه السلام ): هذا الم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۴۱ 🔻راه شناخت عاقل و احمق (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۴۱ 🎇🎇🎇🎇 ✨ و قد روي عنه ( عليه السلام ): هذا الم
حکمت ۴۲
🥀بیماری و پاک شدن گناهان (اخلاقی،معنوی)
🎇🎇🎇#حکمت۴۲ 🎇🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لِبَعْضِ أَصْحَابِهِ فِي عِلَّةٍ اعْتَلَّهَا جَعَلَ اللَّهُ مَا كَانَ مِنْ شَكْوَاكَ حَطّاً لِسَيِّئَاتِكَ فَإِنَّ الْمَرَضَ لَا أَجْرَ فِيهِ وَ لَكِنَّهُ يَحُطُّ السَّيِّئَاتِ وَ يَحُتُّهَا حَتَّ الْأَوْرَاقِ وَ إِنَّمَا الْأَجْرُ فِي الْقَوْلِ بِاللِّسَانِ وَ الْعَمَلِ بِالْأَيْدِي وَ الْأَقْدَامِ وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يُدْخِلُ بِصِدْقِ النِّيَّةِ وَ السَّرِيرَةِ الصَّالِحَةِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ الْجَنَّةَ .
قال الرضي : و أقول صدق ( عليه السلام ) إن المرض لا أجر فيه لأنه ليس من قبيل ما يستحق عليه العوض لأن العوض يستحق علي ما كان في مقابلة فعل الله تعالي بالعبد من الآلام و الأمراض و ما يجري مجري ذلك و الأجر و الثواب يستحقان علي ما كان في مقابلة فعل العبد فبينهما فرق قد بينه (عليه السلام) كما يقتضيه علمه الثاقب و رأيه الصائب .
🌾و به يكي از يارانش كه بيمار بود فرمود: خدا! آنچه را كه از درد بيماري شكايت داري موجب كاستن گناهانت قرار داد، در بيماري پاداشي نيست اما گناهان را از بين مي برد، و آنها را چونان برگ پاييزي مي ريزاند، و همانا پاداش در گفتار به زبان، و كردار با دستها و قدمهاست، و خداي سبحان به خاطر نيت راست، و درون پاك، هر كس از بندگانش را كه بخواهد وارد بهشت خواهد كرد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۵ 🍃به روایت حانیه🍃 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۵ 🍃به روایت حانیه🍃 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان.
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۶
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم، ساعت 11 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم...عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه،
وای الان ساعت 10/45 هستش؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه. وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد.
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم. با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای
.
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم؟ خودمم نمیدونم.گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم.
با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر. کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛
خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
❣❣
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
❣❣
ادامه دارد.....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
نویسنده_ح_سادات_کاظمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2