داروخانه معنوی
#سفر_پرماجرا ۲۷ #استاد_شجاعی ⭕️هُشــــــــدار؛ اون ماه، همکارم، سفر کرد... دیروز، همسایه مون رفت...
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد محمد شجاعیسفر پر ماجرا 28.mp3
زمان:
حجم:
6.8M
#سفر_پرماجرا ۲۸
#استاد_شجاعی
🌞امروز طلوع آفتاب رو دیدیم!
آیا مـطمئنیم؛
غروبش رو هم می بینیم؟
با تکبر راه نریم!
با غرور حرف نزنیم!
شاید آخرِ امروزمون،
به مقصدی که براش برنامه ریختیم؛
ختم نشه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
امروز پنجشنبه
#نماز_هدیه_والدین
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
أگـــر بـــرایتـــان میـــسّر نیـــست..
⇇زیــــٰارت عـــآشـــورا بخـــوانـــید،
حـــدأقـــل درطـــول شبـــٰانہ روز
یـــک¹ مـــرتـــبہ بگـــوییـــد: ↡↡
⇠«اَلسَّـــلاَمُعَلَيْـــكَيَـــاأَبَـــاعَبْـــدِاللَّهِ»
⇇آیــّــتﷲمصبـٰــاحیـــزد؎⇉
#امام_حسین ❤️
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۴۸ 🍃رازداری و پیروزی(اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇🎇#حکمت۴۸ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الظَّفَ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت ۴۹
💥شناخت بزرگوار و پست فطرت(اخلاقی،اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۴۹ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : احْذَرُوا صَوْلَةَ الْكَرِيمِ إِذَا جَاعَ وَ اللَّئِيمِ إِذَا شَبِعَ .
✅و درود خدا بر او فرمود: از يورش بزرگوار به هنگام گرسنگي، و از تهاجم انسان پست به هنگام سيري، بپرهيز.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۹ دستم رو عقب ميكشم، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ بر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۸۰ (قسمت اخر)
تلفن از دستش روی زمین میوفته، وصدای گریه زینب بلند میشه، و حانیه روی زمین میوفته، گریه نمیکنه، حرفی نمیزنه، فقط به گوشه ای خیره میشه....
تمام خاطرات براش مرور میشه،
از اولین روز تو دربند...از برخوردشون تو مسجد...اون شب و اون کوچه...از جداییشون، از عقدشون...سفر کربلا و مشهد و عهدی که بسته بود...
نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا بهش سر بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن، پشت در حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه.
اینطرف در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه و نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میده. امیرعلی که نگران خواهرش میشه به هر بدبختی که هست در رو باز میکنه، و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی نشسته، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه، نگرانیشون بیشتر میشه....
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه ویعی در آروم کردنش داره، امیرعلی هم سراغ خواهرش میره،
اولین فکری که به ذهن هردوشون میرسه شهادت امیرحسینه، با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت، وهنوز حتی به سال نرسیده بود، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود....
همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن، عشقی که نمونش کم پیدا میشد. عشقی که چند ماه شکل گرفته بود ولی فوقالعاده تو قلبشون ریشه کرده بود...
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس، پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه، اما جواب نمیده.
فاطمه گوشی رو سرجاش میذاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه...
فاطمه سریع جواب میده
_بله؟
_سلام مجدد خانم موسوی، عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه
_ش ...هی ...د ...شدن ؟؟!!
_بله
تلفن از دست فاطمه هم میوفته و اشکی روی صورتش جاری میشه، امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه.با صدای باز شدن در هردو بسمت در برمیگردن، و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن.
امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوقالعاده متعجب و نگران میشه...
امیرحسین_حا.... ن.... یه
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده، وتازه متوجه حضور امیرحسین میشه، فکر میکنه رویا و خوابه...
دستش رو روی میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه که به کمک ریحانه بره.حانیه بلند میشه و دستش رو بطرف امیرحسین دراز میکنه، دوقدم برمیداره و دوباره به زمین میوفته، امیرحسین بالاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد...دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه، فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه...
هر دو به هم خیره میشن، و در سکوت محض به چشمای هم خیره میشن....
.
بالاخره حال حانیه کمی مساعد میشه و جریان رو تعریف میکنه، امیرحسین سرش رو پایین میاندازه و میگه؛
_علی آقا بابای زینب سادات شهید شده
این حرف امیرحسین، آوار میشه رو سر حانیه، زینب تازه یکسال و نیم، و فاطمه خانوم هم بچه دومش باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میاندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه و زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره.باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن فاطمه هق هق گریش بلند میشه و فاطمه بویی از قضیه میبره و نگران میشه....
بریده بریده زمزمه میکنه
_عـ....لـ.....ی؟😭
👇👇ادامه👇👇