امروز هفتمین روز ختم سوره واقعه
و هفت بارخواندن سوره واقعه
برای دسترسی به سوره ها و دعای هر روز لطفا بروی گزینه های آبی کلیک کنید👇
متن سوره واقعه
صوت سوره واقعه
و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه، هر روز این دعا را بخواند
#ختم_سوره_واقعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳 درمان قطعی و دائمی مشکلات
مفصلی ✔️
⚡️بدون عمل جراحی و فیزیوتراپی
🌱فقط و فقط با یک دوره 21 روزه استفادهاز روغن معجزهگر هلیکسیر
✅ درمان قطعی و دائمی ؛👇
♦️تـنـگی کـانـال نخاعی♦️سیاتیک
♦️دیـسـک و کـمــر درد ♦️زانـو درد
♦️دستدرد،گردندرد ♦️آرتـــــروز
🌿 کـامـلا گـیـاهـی و بـدون داروهـای شیمیایی و بدوندرد درمان شوید 😍
💥همینالانبرو تو کانالیکهگذاشتم
و بهشون پیام بده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556049841C18eec17207
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب صلوات خاصه سلطان علی بن موسی امام رضا علیه السلام رو بخونیم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_رضا ﷺ
سحر ماه مبارک بود. کنار ضریح امام رضا بودم. برای برخی رفقا پیام فرستادم که اینجا به یادتان هستم. در دفتر تلفن گوشی، اسم یکی از رفقا را پیدا کردم و پیام را برای او هم ارسال کردم. اما همین که ارسال را زدم، یکباره دیدم این شخص را با کس دیگری اشتباه گرفتم!
خدا خدا میکردم پیام ارسال نشود، اما ظاهرا امام رضا چیز دیگری میخواست!
با کسی که پیام برای او ارسال شده بود چندین سال قهر بودم، گفتم نکنه فکر کنه می خوام منت کشی کنم و...
بلافاصله دیدم همان شخص زنگ میزند. گوشی را برنداشتم. دوباره و سه باره زنگ زد. مجبور شدم بردارم.
بی مقدمه سلام کرد و پرسید الان کجا هستی؟
گفتم کنار ضریح امام رضا.
گفت واقعاً از اونجا پیام دادی؟
گفتم بله.
زد زیر گریه. کمی که آروم شد گفت: زندگی اینقدر به من فشار آورده که در این نیمه شب قرص برنج تهیه کردم و آماده خودکشی شدم. قبل از خوردن با امام رضا درد دل کردم و گفتم یک عمری کنار شما زندگی کردم، اگه واقعاً مخالف این کار من هستید، همین الان به من پیام بدهید.
یکباره پیامک تو از حرم آقا اومد. آن هم کسی که سالها با من ارتباط نداشت. فهمیدم آقا مخالف این کار من است، خیلی منقلب شدم، وسایل خودکشی رو که توی ماشین آماده کرده بودم توی جوی آب ریختم و بهت زنگ زدم...
(نقل از فرزاد جمشیدی مجری سیما در برنامه شبکه۲)
📙کتاب کرامات شگفت انگیز امام رضا علیه السلام،
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
حکمت ۷۳
🔻ضرورت خودسازی رهبران و مدیران
(اخلاقی،تربیتی،مدیریتی)
🎇🎇🎇#حکمت۷۳ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْيَبْدَأْ بِتَعْلِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِيمِ غَيْرِهِ وَ لْيَكُنْ تَأْدِيبُهُ بِسِيرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِيبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلَالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ .
✅و درود خدا بر او فرمود: كسي كه خود را رهبر مردم ساخته، بايد پيش از آنكه به تعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آنكه به گفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آنكه ديگري را تعليم دهد و ادب بياموزد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
□مِثـــــل« حَســـــنﷺ 𔘓»
⇠غَریـــــب شُـــــدن خـــُــود حکـــــٰایتیست...
دَر ⇠ســـــٰامـــــرٰاء ؛
⤸⤸بـَــــرٰا؎بَقیـــــعش دِلـَـــم گِـــرفـــــت..◈◈
#شهادت_امام_حسن_عسکری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۴۳ و ۴۴ "کاش زبا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۴۳ و ۴۴ "کاش زبا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۴۵ و ۴۶
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شدط میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد.
برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بیپدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها.
"چه میگویی زن؟ حواست هست که این بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: _حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود.
آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی بازگشته بود! چه میخواهید از جان بیجان شدهی این زن!
فخر السادات: _بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: _روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت...
رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2