#داستان_کرامت
#امام_رضا
حال که چنین است به حمام نیم گرم برود.
من پیش همسر مریضم آمدم و جریان شفا یافتن کوکب را برایش شرح دادم او بسیار گریست. گفتم:
تو هم شب جمعه شفای خود را از امام هشتم علیهالسلام بگیر.
روز پنجشنبه به همراه زنی به حمام رفته، عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفای خود را به شرح زیر گرفت:
خودش گفت:
وقتی خبر شفا یافتن کوکب را شنیدم، دلم شکست با خود گفتم:
من به امید شفا به مشهد آمدهام؛ لکن چه کنم که به مقصود نرسیدم؟ تا اینکه پیش از ظهر روز چهارشنبه خوابیده بودم و در عالم رویا سید بزرگواری را دیدم که عمامهای سیاه بر سر و قرص نانی به زیر بغل داشت آن نان را به یک طرف گذاشت و به زن سیدی که پرستار من بود فرمود:
این نان را بردار.
این سخن را فرمود و از نظرم غایب شد؛ همینکه بیدار شدم قدرت برخاستن و نشستن، در خود یافتم، حال اینکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
فهمیدم که تب قطع شده، ساعت به ساعت حالم بهتر میشد تا شب جمعه که به حرم مطهر رفته، توسل جستم و به امام علیهالسلام درد دلم را اظهار مینمودم. عرض میکردم:
من از سبزوار به امیدی به دربارت آمدهام نه به امید طبیب؛ حال یا مرگ یا شفا میخواهم.
اتفاقا در حرم، پهلوی همسر حاج احمد بودم که شفا یافت. من همین قدر دیدم که نوری ظاهر شد که دلم روشن گشت.
مانند شخص کوری که یک مرتبه چشمانش بینا گردد. در آن حال هیچ درد و کسالتی در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم علیهالسلام.
شوهرش گفت:
پس از سه روز او را پیش دکترش بردیم؛ پرسید:
در این چند روز گذشته کجا بودی؟ گفتم:
نیامدن ما به واسطهی این بود که امام هشتم علیهالسلام همسرم را شفا داده است؛ او را آوردهام تا مشاهده نمایی. و درخواست کردم در این خصوص گواهی صادر فرمایند؛ دکتر آلمانی او را معاینه کرد و گفت:
هیچ مرضی ندارد.
دکتر مضایقه نکرد و به مترجم خود گفت:
بنویس. فاطمه زوجهی حاج غلامعلی سبزواری که مدت یک ماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم؛ سپس دکتر آلمانی زیر آن را امضاء کرد.
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دلشده را
نرود بیمدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه حسن و ملاحت چه شود؟
گر لب لعل تو ریزد نمکی بر دل خویش
«حافظ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۷۳ 🔻ضرورت خودسازی رهبران و مدیران (اخلاقی،تربیتی،مدیریتی) 🎇🎇🎇#حکمت۷۳ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( علي
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۷۳ 🔻ضرورت خودسازی رهبران و مدیران (اخلاقی،تربیتی،مدیریتی) 🎇🎇🎇#حکمت۷۳ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( علي
حکمت ۷۴
🔻ضرورت یاد مرگ
(اخلاقی)
🎇🎇🎇#حکمت۷۴ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَي أَجَلِهِ .
✅ و درود خدا بر او فرمود: انسان با نفسي كه مي كشد، قدمي به سوي مرگ مي رود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
⇠⇠﴿مَهـــﷺــد؎جـــٰــان𔘓⇉ ﴾
↶شَهـــٰــادت پـــِــدر مهربٰانتــٰـــان ،
بر قَلـــــب صَبورتــــٰـان تَسلیـــــت بــٰـــاد .↷
⇇امـــــروز کِہ دٰاغ سَنگیـــــن یَتیمے،
بــَـــر دل دٰاریـــــد ...
مــٰـــا مشتٰاقــٰـــان دِل شِکستہ و چِشم بِراهتــــٰـان ↡↡
⇠ بـــَــرٰا؎ تَسلٰا؎وُجـــــود شَریـــــف و عزیزتــٰـــان ،
⤸⤸ذکر مُـــــدٰاوممٰان« فـَــــرج و دُعـــٰــا» بـَــــرا؎ســـــلٰامتیــــٰـان أست۔۔۔
◈◈سرتـــٰــان سلٰامَـــــت؛
_عَـــــزیز دل هــٰـــا؎مــــٰـا ...𑁍⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
«آیــّـت الله بـــهجّـــت(ره)𔘓⇉ »
فـَــرمـــودنـــد: ⇩⇩⇩
⇦در آخـــرالـــزّمـــان
هـــمہ هـــلاک مےشـــونـــد
« إِلاّ مَـــنْ دَعـــا بَـــالْـــفَـــرَجِ. »
⇠مگـــر کـــســـانے کہ
بـــرا؎ [تعجیـــل] فـــرج دعـــا کـــنـــنـــد!!!
پـــس در قنـــوت نـــمـــازهـــایمـــان ...
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلے ابائهِ فےهذهِ السّاعةِ، وَ فے کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّے تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
□□ بـــخـــوانـــیم۔۔۔۔➛
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
عـٰــالـــم امـــکان ســـرٰاســـر نـــور شُـــد...
⇇شیـــعہ بــَـعـــد أز
⇠ســٰـالهـــا مســـرور شُـــد
«پـــور زهـــرا تـــاج بـــر ســـر مےنـــهـــد»
...بـــر هـــمہ آفـــاق
⇦⇦فـــرمـــان مےدهـــد➩
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#عید_بیعت
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۴۵ و ۴۶ آخر شب بو
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۴۵ و ۴۶ آخر شب بو
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۴۷ و ۴۸
صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد.
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود
صدرا: _روز سختی داشتی!
+برای همه سخت بود، به خصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
+کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
+کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
+من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
+من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی.
+من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد
و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم میکردی؟
+جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دخترهی اُمل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریهی رویا آمد. هقهق میکرد.
+گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
+باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد!
_باید منم میبردی!
+تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!
رویا: داری برمیگردی؟
+دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد!
صدرا متوجه اشکهای رها شد.
چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحهی دوم شناسنامهاش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت...
همانجایی که گاهی #وجدانش جولان میداد!
تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست:
_چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟
+مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافهام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه!
تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت رها خانومه دیگه؟
امیر: _آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟
_داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان!
امیر: _حالا انگار چی هست! گوشی دستت...
احسان: _سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها!
احسان: _رهایی گفته هرکسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
+عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
+نه از بابام یاد گرفتم؛......
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2