دو روز قبل در حرم امام رضا علیه السلام خدمت یکی از بزرگان بودیم. پس از صحبت های معمول گفتم به نظر شما در آینده چه خبر خواهد شد و به ما بفرمائید چه کنیم؟
ایشان می فرمود: دعا، دعا، دعا.
دعا سلاح ما در مقابل با سحر صهیون است. نمی دانید با همین دعای چهاردهم و توسل و سوره فتح، چه دسیسه ها و سحرهایی باطل شد. آنها آمده بودند که کار ما را یکسره کنند، اما خداوند متعال چیز دیگری رقم زد.
فکر نکنید دعا چیز کمی است، دعا سلاح فرعی نیست، آقاجان دقت کنید، سلاح اصلی ما الان دعاست. به همه بگوئید از دعا و ضجه به درگاه خدا ناامید نشوند.
بعد فرمودند در آینده نزدیک، ما یکی دو موقعیت دیگر داریم که انشالله به دعاها و صدقات مردم به خیر خواهد گذشت.
اگر به ایام فاطمیه برسیم انشالله گردنه ها را عبور کرده ایم. به همه بگویید دعا را فراموش نکنند.
به نقل از کانال شهید ابراهیم هادی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
صلوات خاصه امیرالمومنین
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَخِي نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّهِ وَ صَفِيِّهِ [وَ وَصِيِّهِ] وَ وَزِيرِهِ وَ مُسْتَوْدَعِ عِلْمِهِ وَ مَوْضِعِ سِرِّهِ وَ بَابِ حِكْمَتِهِ وَ النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِي إِلَى شَرِيعَتِهِ وَ خَلِيفَتِهِ فِي أُمَّتِهِ وَ مُفَرِّجِ الْكُرَبِ [الْكَرْبِ] عَنْ وَجْهِهِ قَاصِمِ الْكَفَرَةِ وَ مُرْغِمِ الْفَجَرَةِ الَّذِي جَعَلْتَهُ مِنْ نَبِيِّكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصْرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَ الْعَنْ مَنْ نَصَبَ لَهُ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ صَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْصِيَاءِ أَنْبِيَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امیرالمومنین
#بابا_علی
امام حسين (علیه السلام ) فرمود: روزى على (علیه السلام ) ندا كرد: ((هر كس از رسول خدا (صلواة الله عليه ) طلبكار است يا عطايى را مى طلبد، بيايد و آن را بگيرد)).
هر روز عده اى مى آمدند و چيزى را مى خواستند و على (علیه السلام ) جا نماز پيامبر را بلند مى كرد و همان مقدار در آن جا مى يافت و به شخص طلبكار مى داد.
خليفه اول به خليفه دوم گفت : على با اين كار آبروى ما را برد! چاره چيست ؟
عمر گفت : تو نيز مثل او ندا كن ، شايد مانند او بتوانى بدهى هاى رسول خدا (صلواة الله عليه ) را ادا كنى .
ابوبكر ندا كرد: هر كس از رسول خدا (صلواة الله عليه ) طلبى دارد بيايد. اين قضيه به گوش على (علیه السلام ) رسيد، فرمود: ((او به زودى پشيمان مى شود)).
فرداى آن روز، ابوبكر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربى بيابانى آمد و پرسيد:
كدام يك از شما جانشين رسول خدا است . به ابوبكر اشاره كردند.
گفت : تو وصى و جانشين پيامبر هستى ؟
ابوبكر گفت : بلى ؟ چه مى خواهى ؟
گفت : پيامبر اكرم (صلواة الله عليه ) قول داده بود كه هشتاد شتر به من بدهد، اكنون كه او نيست ، پس آنها را تو بايد بدهى .
ابوبكر گفت : شترها بايد چگونه باشند؟
عرب گفت : هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم .
ابوبكر به عمر گفت : چه كار كنيم ؟
عمر گفت : عرب ها چيزى نمى دانند، از او بپرس آيا شاهدى بر گفته خود دارد؟ ابوبكر از او شاهد خواست .
عرب گفت : مگر بر چنين چيزى شاهد مى خواهند؟ به خدا سوگند تو جانشين پيامبر نيستى .
سلمان برخاست و گفت : اى عرب ! دنبال من بيا تا جانشين پيامبر را به تو نشان دهم .
عرب به دنبال او به راه افتاد تا اين كه به على (علیه السلام ) رسيدند.
عرب گفت : تو وصى پيامبر (صلواة الله عليه ) هستى ؟
حضرت فرمود: بلى ، چه مى خواهى ؟خ
عرب گفت : رسول خدا (صلواة الله عليه ) هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم براى من تعهد كرده بود، اكنون از تو مى خواهم .
حضرت فرمود: آيا تو و خانواده ات مسلمان شده ايد؟
در اين هنگام عرب دست على (علیه السلام ) را بوسيد و گفت : تو وصى به حق پيغمبر خدا (صلواة الله عليه ) هستى . چون بين من و پيامبر شرط همين بود، ما همه مسلمان شده ايم .
على (علیه السلام ) فرمود: ((اى حسن ، تو و سلمان ، با اين عرب به فلان صحرا برويد و بگوييد:
((يا صالح ، يا صالح !)) وقتى كه جوابتان را داد، بگو: اميرالمؤ منين به تو سلام مى رساند و مى گويد: هشتاد شترى كه رسول خدا (صلواة الله عليه ) براى اين عرب تعهد كرده بود بياور))
سلمان مى گويد: به جايى كه على (علیه السلام ) فرموده بود، رفتيم ، اما حسن (علیه السلام ) همان گونه كه على (علیه السلام ) فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبيك يابن رسول الله .
امام حسن (علیه السلام ) پيام اميرالمؤ منين على (علیه السلام ) را رساند، گفت : روى چشم اطاعت مى كنم .
چيزى نگذشت كه افسار شترها از زمين خارج شد و امام حسن (علیه السلام ) آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگير. شترها پيوسته خارج مى شدند تا اين كه هشتاد شتر با همان اوصاف تكميل شد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۹۲ 🍃والاترین دانش(علمی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۹٢ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : أَوْضَعُ الْعِ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۹۲ 🍃والاترین دانش(علمی،تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۹٢ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : أَوْضَعُ الْعِ
حکمت ۹۳
🔻فلسفه آزمایشها
(اخلاقی،اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۹۳ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلَّا وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَي فِتْنَةٍ وَ لَكِنْ مَنِ اسْتَعَاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلَّاتِ الْفِتَنِ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ مَعْنَي ذَلِكَ أَنَّهُ يَخْتَبِرُهُمْ بِالْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ لِيَتَبَيَّنَ السَّاخِطَ لِرِزْقِهِ وَ الرَّاضِيَ بِقِسْمِهِ وَ إِنْ كَانَ سُبْحَانَهُ أَعْلَمَ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ لَكِنْ لِتَظْهَرَ الْأَفْعَالُ الَّتِي بِهَا يُسْتَحَقُّ الثَّوَابُ وَ الْعِقَابُ لِأَنَّ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ الذُّكُورَ وَ يَكْرَهُ الْإِنَاثَ وَ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ تَثْمِيرَ الْمَالِ وَ يَكْرَهُ انْثِلَامَ الْحَالِ .قال الرضي : و هذا من غريب ما سمع منه في التفسير .
✅ و درود خدا بر او فرمود: كسي از شما نگويد: خدايا از فتنه به تو پناه مي برم، زيرا كسي نيست كه در فتنه اي نباشد، لكن كسي كه مي خواهد به خدا پناه برد، از آزمايشات گمراه كننده پناه ببرد، همانا خداي سبحان مي فرمايد: (بدانيد كه اموال و فرزندان شما فتنه شمايند.) معني اين آيه آن است كه خدا انسانها را با اموال و فرزندانشان مي آزمايد، تا آن كس كه از روزي خود ناخشنود، و آنكه خرسند است، شناخته شوند، گرچه خداوند به احوالاتشان از خودشان آگاه تر است، تا كرداري كه استحقاق پاداش يا كيفر دارد آشكار نمايد، چه آنكه بعضي مردم فرزند پسر را دوست دارند و فرزند دختر را نمي پسندند، و بعضي ديگر فراواني اموال را دوست دارند و از كاهش سرمايه نگرانند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
جـــانِ شمـــا،غـــذا مےخـــواهـــد!
مثـــل بـــدن شمـــا۔۔۔!
بہ بـــدن کـــہ جـــفـــا کـــنید
و درســـت تـــغـــذیہ اش نکـــنیـــد،
آثـــار ایـــن ظلمتـــان بہ شـــکل بیـــمـــار؎
و ضعـــف در بـــدنتـــان مشهـــود مےشـــود.
غـــذا؎ جـــانـــتـــان (یـــادخـــدا) را
هـــم نـــدهیـــد،
آثـــار ایـــن ظلمتـــان
در زنـــدگےمشخـــص مےشـــود..!
«وَمَـــنْ أَعْـــرَضَ عَـــنْ ذِكْـــرِي
فَـــإِنَّ لَهُ مَعِيـــشَةً ضَنْـــكًا»:
⇇هـــرکہ از یـــاد مـــن رو؎ی گـــردانـــد،
زنـــدگے آرامے نـــخـــواهـــد داشـــت..!! ⇉
↶استـــادمحـــمـــدشجـــاعے↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶ _...اگه ج
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶ _...اگه ج
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۷ و ۸۸
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچهای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری!
رها: _من نمیشناسمش!
آیه: _ بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا بهترین آدم دنیا بشه! #کمکش کن رها!
تو مهربونترینی!
رها: _کاش بودی آیه!
آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم!
رها: _نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: _پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: _نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم!
آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست!
رها: _ما خیلی با هم فرق داریم!
آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید مکمل هم باشن!
رها:_ اعتقاداتمون چی؟
آیه: _اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده. پسر مردم از دست رفت..
هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود..خوب است که آیه را دارد!
آخر هفته بود که آیه بازگشت،
سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت
شده بود... رها دل میسوزاند برای شانههای خم شدهی آیهاش! آیه دل میزد برای مادرانههای رهایش!
آیه: _امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: _من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟
آیه: _تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سختتره!
رها: _نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش
بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با هیچ پسوند اضافهای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: _لباس ندارم آیه!
آیه: _به صدرا گفتی؟
رها: _نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: _قشنگه.
آیه: _بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پلهها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!
" چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگونت را در نقرهایِ
این قاب به رخ میکشی؟
آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبحت پر است! از قنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهرهی زیبای جنوبیات در این شهر چه میکنی؟ آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد،
نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست ،
و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست.
َرها عاشقانههایش را خرج پسرکش میکرد، و ندید نگاه مرد این
روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از پنجرهی خانهاش ،
به خانوادهای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیهگاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود:
_رها! تو امشب تکیهگاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: _شما دعوت کردید، نباید میاومدیم؟
آقای زند: _نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر این مرد اضطراب داشت!
رها نگاهش را در بین مهمان
چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟!...صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: _بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینهات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بیپناه مینمایی؟"
صدرا: _باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2