داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶
_....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سیدمهدی عقب موندم!
ارمیا: _مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟
آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت:
_من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بندهی خدا هستم اومدی سراغم؟
ارمیا: _چون دیدم بندهی مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم نجیب وپاکی، دیدم نمازت قشنگه، دیدم سیدمهدی هرچی داره از تو داره!
آیه: _اون هرچی داشت از خودش و خداش بود؛ سیدمهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم!
ارمیا: _تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن!
آیه: _هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست باشه، نسخههای اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم
خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: _وای بر من... وای بر من و دست خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شدهاش را نوشید...
**************
دو هفتهی بعد....
که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه رانندهها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت ،
روی خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود و لقمهی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر کاری نمیشود کرد؛ این خواستهی سید مهدی بود دیگر، نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید.
ارمیا گفت:
_من یه رفیقی دارم که هربار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
سایه: _ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: _همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پول ماست!
ارمیا: _حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: _خانوما نظرتون؟
سایه: _اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینیفروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینیفروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
****************
چادرش را محکمتر گرفت ،
و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که دورهاش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی «زهرا»ی کوچکش، دلش را میلرزاند. «محمدصادق»ش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه #قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس... این دختر تا تو این محله باشه بچهها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشتهام چه کار به تو و بچهها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد:
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکارهست!
"مگر چه کارهام؟ من فقط از دست حرفهای شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید!
کاش بودی بیبی!
این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین «حاج یوسفی» پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی! چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچپچها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد.
"خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
_خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه! تو قنادی حاجی کار میکنه!
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️ورشکسته واقعی
🔸 ورشکسته از نظر خدا کسی است که از #نماز_شب محروم شود. هر کس از نماز شب محروم شود از رزق و روزی زیاد نیز محروم میشود.
🔸 برای آنکه رزق زیاد شود باید چه کرد؟
برای زیاد شدن روزی بعد از نماز شب، صدقه دادن و صله رحم انجام دهید.
🖋حجت الاسلام علوی تهرانی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانيم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
854.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️پـروردگـارا 🙏
✨در واپسین شبهای مهر ماه
♥️بـه مـا دلی پر مهر
✨زبانی نرم و نیتی
♥️خـیر عطا فرما
✨تا در پناه امن تـو
♥️مـوجب آرامـش
✨در زنـدگی خـود
♥️و دیگران باشیـم
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
♥️الهی كـه هـمه با آرامش
✨امشبو به صبح برسونن
شبتون پر مهر و در پناه حق تعالی باشیـد✨♥️
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی