داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۲ 💥عبرت از مرگ یاران(اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۲ 🎇🎇🎇 ✨ وَ تَبِعَ جِنَازَةً فَسَمِعَ ر
حکمت ۱۲۳
🔻الگوهای کامل انسانیت
(اخلاقی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۲۳ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : طُوبَي لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ وَ طَابَ كَسْبُهُ وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إلَي الْبِدْعَةِ .
قال الرضي : أقول و من الناس من ينسب هذا الكلام إلي رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) و كذلك الذي قبله .
✅ و درود خدا بر او فرمود: خوشا به حال آن كس كه خود را كوچك شمرد، و كسب و كار او پاكيزه است، و جانش پاك، و اخلاقش نيكوست، كه مازاد بر مصرف زندگي را در راه خدا بخشش كند، و زبان را از زياده گويي باز دارد و آزار او به مردم نرسد، و سنت پيامبر (ص) او را كفايت كرده، بدعتي در دين خدا نمي گذارد.
(برخي حكمت ۱۲۳ و ۱۲۲ را از پيامبر (ص) نقل كرده اند)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
✍🏻امـــام صـــادق ﷺ فـــرمـــود:
هـــرگاه کـــسے پیـــش از آب خـــوردن
«بِـــسْم اللّه» بگـــویـــد
سپـــس (نـــوشیدن آب را)
قطـــع کـــرده و «الحمـــدلله» بگـــوید.
سپـــس قبـــل از نـــوشیـــدن مجـــدد
«بِسْـــمِ اللّهِ» بگـــوید و بخـــورد
و بعـد از خوردن دوباره «اَلْحَمْدُ لِلّهِ» بگوید؛
تـــا زمـــانے کہ آن آب در شکـــم او اســـت
تسبیح خدا گوید
و ثـــوابش از بـــرا؎ او بـــاشـــد.
📚المحاسن، ج²، ص⁵⁷⁸.
#حدیث
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶
حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود.
سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیادهرو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمندهام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد.
و ارمیا مشغول معرفی خانوادهاش شد:
_حاجی، مسیح و یوسف رو که میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوشآمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی.
حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار میگرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهرهها نشست.
این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود. چه میگفتند، وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت.
آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ،
و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را
نوازش کرد.
آیه دم در اتاق ایستاده بود ،
و به این پدرانهها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود!
گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهرهی زیبای همسرش رو ببینه!
آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت،
سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد
و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
آیه رو گرداند و رفت.
رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود
مریم به سختی نشست،
سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانهی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند.
به سختی بلند شد و سرم را از رختآویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز
کرد.
صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد.
وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر
سفره نشسته بودند.
زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم، شما
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠آیت الله عبدالکریم حق شناس(ره):
🔅اِنَ اللهَ یَنظُرُ بِالاَسحارِ اِلی قُلوبِ المُتَیَقِظین
🔸 خدای متعال در سحرها به قلبهای شما نظر میکند.
🔸با نماز شب شما را نورانی و منور میکند. پروردگار با نماز شب عمر شما را طولانی میکند. دیگر اینکه نماز شب چراغ قبر شماست، ازینها گذشته رزق فردای شما را میرساند.
📚مواعظ،ج ۳،ص۱۵۳
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
177K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧡💫امـــــــشـــــب
🤍✨از خـدایـی که از هـمـیـشـه
🧡✨نـزدیـکــتـر اسـت بــرایـتـان
🧡✨عـــاشــقـــانـــهتـــریـــن
🤍✨لـحـظـات را مـیـطــلــبــم
🧡✨زیــبــاتــریــن لــبـخـنــدهـا
🧡✨را روی لــبـــهـــایـــتــان و
🤍✨آرام تـــریـــن لـحـظــات را
🧡✨بـرای هـر روز و هـر شـبـتـان
🧡✨شــــبـــهـــا...
🤍✨تـــا دســت خــدا هـســت
🧡✨تـــا مـهـربـانـیـش بی انـتـهـاسـت ....
🤍✨راحــــت و آرام بـــــاش...
🧡✨به امید فردایی بهتر؛ شبتون خوش
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2