eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا سَخـــت دلـــتنـــگ ⇇هـــوا؎حـــرم سُلـــطانـــم... دور؎ نـــوکـــر أز ایـــوان طـــلایے ⇇سخـــت أســـت !!! تـــو بگـــو جـــآن جـــوادشﷺ⇩⇩⇩ ⇦نـــظـــر؎ انـــدازد... هـــر کُـــجـــا جـــز در ایـــن خـــانہ گـــدایے سخـــت أســـت...‌⇨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۸ 🔻تاثیر عوامل زیست محیطی در سلامت (علمی،بهداشتی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۸ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه الس
حکمت ۱۲۹ 💥شناخت عظمت پروردگار(اعتقادی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عِظَمُ الْخَالِقِ عِنْدَكَ يُصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فِي عَيْنِكَ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: بزرگي پروردگار در جانت، پديده ها را در چشمت كوچك مي نماياند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰ فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانه‌ی حاج یوسفی رفتند. آیه گفت: _بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟ ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد: _دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه‌ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟ آیه دستی به سر دخترکش، که در خواب بود کشید و گفت: _به خاطر دیروز ببخشید! ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود: _نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم. یاد حال زینب که می‌افتم دوست دارم بمیرم! ارمیا ابرو در هم کشید: _اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو! لبخند کمرنگی روی لب‌های آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری! ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند.... که صدای داد و فریادی را از کوچه‌ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود ، اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری، در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد. محمد داد زد: _اینجا چه خبره؟ زن‌ها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت.... و محمد دوید.... قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبه‌ی خالی و دویدن زن‌ها و محمدی که فریاد میزد: _آب بیارید... آب! ************* آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه ، روی نیمکت‌های بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد. محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند. سایه گفت: _مطمئنی مریم بود؟ آیه: _آره مطمئنم! ارمیا: _باید به حاج یوسفی زنگ بزنم! بلند شد و کمی آنطرف‌تر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت: _عجب سفری شد این سفر! سایه: _وضعش چطور بود محمد؟ محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت : _خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده!امیدوارم آسیب‌ها به حداقل رسیده باشه! آیه: _آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟ محمد: _نمیدونم. ارمیا کنار آیه نشست: _حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟ آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد: _آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش! ارمیا لبخند تلخی زد: _مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست، که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری درمیاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه! سایه: _مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟ محمد: _حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن! سایه اخم کرد: _بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن! محمد: _مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته! سایه: _اما اگه بخواد من کمکشون میکنم! ارمیا: _مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه! آیه: _مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده! ارمیا: _اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم! آیه: _باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه. ارمیا: _اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو می‌افتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمه‌ی گم شده‌ش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران! محمد :_به خاطر مسیح؟ ارمیا: _این به خاطر خود دختره‌ست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم! آیه لبخند زد...مردش مرد بود، غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانواده‌اش نبود، نگرانی‌های مشترکی داشتند..مردم کشوری که دوستش دارند. حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد،.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ؛ 🔅ثلاثٌ كَفّاراتٌ منها التَّهَجُّد بالّليلِ و النّاسُ نيامٌ. سه امر سبب كفاره گناهان است، يكی از آنها و در است در حالی است كه ساير مردم درخوابند. 📚وسائل الشيعه، ج3، ص273 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی🙏 اگرخطا کردیم یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم‌. پروردگار 🙏 به حق مهربانیت ♥️ خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏 و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبـتون خـــوش🌹 لحــظه هاتـــون 🌹 نـــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا