eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله علیها معجزه اهل بيت در قم سيد جليل و فاضل نبيل ، جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم ، چنين مرقوم داشته اند: آقاى قاسم عبدالحسينى ، پليس موزه آستانه مقدسه فاطمه معصومه (سلام الله عليها) و در حال حاضر، يعنى سنه 1348، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران ، كوچه آقا بقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى ، كه اكنون زنده است ، و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود، به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد ناله و فرياد مى كردم . امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات به حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران ، در اثر اصابت گلوله اى ، مثل من روى تخت خواب پهلوى من ، در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او ماءيوس بودند و چند روزى در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند: تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند. شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى ديدن من آمد. به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه (سلام الله عليها) گرفتى ، فبها؛ و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم ، تصميمم قطعى بود. مادرم غروب به طرف حرم رفت . همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من كه همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند، يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و چنين فهميدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند، حضرت زهرا(سلام الله عليها) به آن بچه فرمودند: بلند شو: گفت : نمى توانم . فرمودند: بلند شو. گفت : نمى توانم . فرمودند: تو خوب شدى ، در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست . من انتظار داشتم كه به من هم توجهى بفرمايند، ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم ، معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند. دست كردم زير متكا، سمى را كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم . با خود فكر كردم ممكن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند، از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام . دستم را روى پايم نهادم ، ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ، ديدم حركت مى كند. فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح كه شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به اين خيال كه مرده است . گفتم : بچه خوب شد. گفتند: چه مى گويى ؟! گفتم : حتما خوب شده ، بچه خواب بود. گفتم : بيدارش نكنيد تا اين كه بيدار شد. دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود، گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند.پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند، چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود. گويا اصلا زخمى و جراحتى نداشته . مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم ؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند. گفتم : بهتر هستم . برو عصايى بياور برويم منزل . با عصا (مصنوعى ) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم . و اما در بيمارستان ، پس از شفا يافتن من و بچه ، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود. زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۳۵ 🌹چهار ارزش برتر (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۳۵ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ أُعْطِيَ أَ
حکمت ۱۳۶ 🌸فلسفه احکام الهی(اخلاقی،معنوی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الصَّلَاةُ قُرْبَانُ كُلِّ تَقِيٍّ وَ الْحَجُّ جِهَادُ كُلِّ ضَعِيفٍ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ الْبَدَنِ الصِّيَامُ وَ جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّلِ . ✅و درود خدا بر او فرمود: نماز موجب نزديكي هر پارسايي به خداست، و حج جهاد هر ناتوان است، هر چيزي زكاتي دارد، و زكات تن روزه است، و جهاد زن، نيكو شوهرداري است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
سلام بزرگواران
امروز خیلی این پیامو‌داشتم
از باگ ایتاست
هر وقت براتون پیامای کانال نیومد یکبار لفت بدید و دوباره وارد بشید
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴ دکتر صدر: این اشتباه از همه‌ی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم. صدرا: _پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟ دکتر صدر: _ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن. صدرا: _پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن. آیه لب‌های خشک و سنگینش را به سختی تکان داد: _مهدی... ارمیا گوشه‌ی اتاق تکیه داده بود ، و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد. سیدمحمد دست روی شانه‌ی ارمیا گذاشت: _گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره به‌هوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی. ارمیا نگاه از پنجره نگرفت ، و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه ساله‌اش با سیدمهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست. گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی، آیه حق کدامشان بود؟ ۹سال زندگی عاشقانه با سیدمهدی؟ حق سه سال غم برای سیدمهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبه‌ی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست، به سبک آیه‌ی سیدمهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی‌هایش میدانست، حق روزهای بی‌پدری‌اش میدانست؛ حق بی‌مادر، بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن منی یا آیه‌ی سیدمهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دل_شکسته‌ی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر سیدمهدی؟ تو آیه؟ " حاج علی بوسه‌ا‌ی بر پیشانی آیه‌اش زد ، و خدا را شکر کرد که آیه به‌هوش آمده. سیدمحمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچه‌ی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب بی‌پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه‌ی دکتر تمام شده بود ، که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره‌ی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست ، و سر بر سینه‌ی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازش‌های مادر. حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید، و به همراِه زهرا خانوم از اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه‌اش تنها بگذارند. سیدمحمد هم که به بهانه‌ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود. آیه که سکوت ارمیا را دید گفت: _انگار خیلی همه رو نگران کردم! ارمیا: _روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه آیه: _نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم. ارمیا هنوز هم نگاهش خیره‌ی همان پنجره بود: _کار ندا بود آیه: _ندا؟! ندا کیه؟! ارمیا: _همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش! آیه: _مگه بستری نبود؟ ارمیا: _جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم. آیه: _دیدیش؟ ارمیا: _قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم. آیه: _به خاطر تو، جون من و دخترم تو خطره! ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود: _دخترت؟ آیه ابرو در هم کشید: _آره! دخترم؛ شک داری دختر منه؟ ارمیا:_چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟ آیه: _مگه تموم میشه؟ ارمیا: _نه! نه تا وقتی که سیدمهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی. ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بی‌تحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود. ************* آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک‌ریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دست‌هایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشک‌هایش همچون رود بر صورتش روان بود. آیه: _چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟ زینب سادات: _بابا... بابایی رفت... آیه به حاج علی نگاه کرد: _چی شده بابا؟ حاج علی آهی از افسوس کشید: _رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز تو زندگی معلوم نیست. سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت: _داری باهاش بد میکنی. رها ادامه داد: _این حق ارمیا نیست آیه! سیدمحمد پلاستیک‌های خرید را روی اپن گذاشت: _اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2