#داستان_کرامت
#امام_حسین علیه السلام
حضور ملائکه در مجالس حسینی
استاد علی اکبر مهدی پور می گوید: حضرت حجة الاسلام آقای سید کاظم شاهرودی نقل فرمود: که مرحوم آیة الله شیخ نوری مشکور مرد بزرگواری بود که در نجف اشرف صبح ها در ایوان طلا نماز جماعت اقامه می کرد، چون به ایران آمد، در قم در کوچه ارک، کوی مرحوم آیة الله زنجانی اقامت داشت و روضه هفتگی داشت.
روزی با پدرم برای روضه به منزل ایشان رفتیم، در ضمن صحبت از مجالس امام حسین علیه السّلام گفت: در نجف اشرف روضه داشتم، از یک نفر روضه خوان دعوت کردم، وقتی آمد کسی نیامده بود، گفت: می روم و برمی گردم.
متوجّه شدم که اگر برود بر نمی گردد، گفتم: مگر شما روضه خوان ها به دروغ می گویید که در مجالس امام حسین علیه السّلام فرشته ها شرکت می کنند؟ گفت: نخیر، راست است. گفتم: پس روضه ات را بخوان.
ایشان شروع به روضه کرد و من تنها مستمع روضه بودم.
من عادت دارم وقتی روضه خوان شروع به روضه می کند، دستم را روی صورتم می گذارم و به اهل مجلس نگاه نمی کنم.
همین طور دستم روی صورتم بود، آن قدر جمعیّت آمد که اطاق پُر شد. من مرتّب خودم را جمع می کردم که در کنار من برای یک نفر دیگر جا باز شود.
وقتی روضه تمام شد، دیدم فقط من مستمع هستم و شخص دیگری در مجلس نیست.
مرحوم آیه الله شیخ نور الدین مشکور، مشهور به «نوری مشکور» در 1424 ه.ق در قم وفات کرد و در قبرستان شیخان دفن گردید.
📚جرعه ای از کرامات امام حسین، ص 97.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴۳ غم ها و پیری زودرس(اخلاقی،بهداشتی،روانی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۴۳ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : ال
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴۳ غم ها و پیری زودرس(اخلاقی،بهداشتی،روانی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۴۳ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : ال
حکمت ۱۴۴
🌷تناسب بردباری با مصیبتها(اخلاقی،معنوی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۴۴ 🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : يَنْزِلُ الصَّبْرُ عَلَي قَدْرِ الْمُصِيبَةِ وَ مَنْ ضَرَبَ يَدَهُ عَلَي فَخِذِهِ عِنْدَ مُصِيبَتِهِ حَبِطَ عَمَلُهُ .
✅و درود خدا بر او فرمود: صبر به اندازه مصيبت فرود آيد، و آنكه در مصيبت بي تاب بر رانش زند اجرش نابود مي گردد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
ا؎ مـــــٰالک شِش⁶گـــــوشہ؎ آفــــٰـاق،
↫↫ " حُسیـــــنﷺ "
ا؎ کــُـــشتہ؎ أشکهـٰــــا؎ مشتـــٰــاق،
↫↫ " حُسیـــــنﷺ "
حَســـــرت بہ دلیـــــم و
↶کـــــربـــــلٰا مےخـــــوٰاهیـــــم ↷
ا؎ غــــٰـایـــــت آرزو؎ عُشّٰـــــاق،
╰─┈➤
✿﴿حُسیــــــــــنﷺ﴾✿
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سیدمهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزهی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت.
+کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید.
+درد داره؟
_خیلی...
+منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
+حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خودگذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آیندهی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
+دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه سیدمهدی و سیدمهدیها رفتن فقط برای این بود که آیندهای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه #بال_پرواز سیدمهدی نشدی؟چرا منو بیبال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم!
ارمیا جلوی در خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباببازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: _اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: "
همین که باعث شد منو ببینی بسه!
**************
زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعیاش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
_زینب مامان؛ بابا اومده ها.
زینب عکسالعملی نشان نداد.
ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید:
_دختر بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده ها!
زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مداد شمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت.
ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جان بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشکآلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفرهی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.
ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد.
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانهاش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد.
ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینب ساکت شدهی این روزها بود؛
نگاهش به مظلومیت نوظهور زینبِ پر جنب و جوشش افتاد، این تغییرات سریع خُلقی، این کنارهگیریهایش، ناخن جویدنهایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛
دلش برای دخترکش شور میزد،
مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ،دلشوره جزء جدانشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خوردهی زینب ،
دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانههایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛
این زینب همیشه هایش نبود.زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت.
آیه کلافه
شد و سردرد _مهمان همیشهی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ی دراز کشید.
ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند..
و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠 استاد قرائتی:
🔸 گناه، مانع رزق است. (در فرازی از دعای کمیل میگوییم) ٱللّٰهُمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَم ؛ گناه رزق را قیچی می کند.
🔸در تحصیل رزق، عزت خودتان را از دست ندهید. در رزق، با وقار باشید، گیج نشوید.
🔸نماز شب، رزق آدم را گوارا می کند، نماز شب در رزق اثر دارد. استغفار و عذرخواهی از گناه در رزق اثر دارد.
📚 درس هایی از قرآن
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🍃دل من گرفته کاش یکم بارون بباره
که بارون... فقط اسم تو رو یادم میاره🍃
#شب_زیارتی_ابا_عبدالله_علیه_السلام
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ دوستت دارم - نوشه ور.mp3
زمان:
حجم:
2.7M
کی میبریم کرببلا کی دورت بگردم
عشقم میکشه پیاپی دورت بگردم
دور حرم دویدهام این شد عامیانهاش
دورت بگردم ای دورت بگردم
محمدرضا_نوشه_ور🎙
#امام_حسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2