داروخانه معنوی
این داستان واقعی است #آخرینبازدید #رمان #قسمت_پایانی هیجدهم آذر بود،من بودم و لحظه ای که سالها ا
داستانواقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمتاول
عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین حال متواضع و خونگرم... اکتیو و خنده رو... ولی من کجا و اون کجا... من یک دختر بد حجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم... پسرهای فامیل مثل داداشم بودن... اما دلم بد جایی گیر کرده بود ... براش میمردم... هرگز نمیتوانستم ببینم یکی غیز از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه... به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله... بلاخره دست به کار شدم... اما کار به این راحتی نبود... اون در شرف داماد شدن بود.... اما من ول کن نبودم... ازدواج اون یعنی مرگ من...تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم... تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش .... اصلا برام مهم نبود که غرورم میشکنه یا آبروریزی میشه... فقط به وصال اون فکر میکردم... یک شاخه گل گرفتم دستمو بعداز کلاس جلوی همه راهشو بستم...بهش گفتم : میدونم مذهبی هستی و از دخترای مثل من خوشت نمیاد... ولی باور کن همونی میشم که تو بخوای... چادری میشم... نمازمو به جماعت میخونم... اصلا ... اصلا هر چی شما بگید...
با من ازدواج کن.. من .. من...
ادامه دارد..
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانواقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمتاول عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید
داستانواقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمتدوم
قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت: آقا سینا مبارکه ... بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت... داشت حالم بد میشد...یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم... فکر میکردم باعث خجالتش شدم ... هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد... احساس ضعف میکردم... میترسیدم پس بیفتم...دیگه فکرم کار نمی کرد... تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم... خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید... ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم... ولی ترس وجودمو پر کرد... نکنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
.........
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم.... خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم:ای دختره بی عقل... خواستگاری کردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چی دادی... وااااااااااای ... دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...
دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ... به بهانهی درس حبس شده بودم... ولی گوشم بیرون بود .... صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند.... باورم نمی شد... مادر سینا زنگ زده بود...
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانواقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمتدوم قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حر
داستانواقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمتسوم
از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معارفه بیایند... باورم نمی شد... چطور میشد یک نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضی شده بیاد خواستگاری ؟! نکنه ریگی به کفش باشه... !!؟؟
از یک طرف از ذوق پر میکشیدم... از طرف دیگر ترس وجودم رت پر می کرد...
نمیدانستم با مادرم چطور برخورد کنم تابلو نباشم...
مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم...
با دیدن دست پاچگی من فهمید که من از همه چیز خبر دارم... لبخندی زدو گفت: خب انشاا... که مبارکه... حتما راضی هستی که شماره تماس دادی... ولی تا تحقیق و بررسی نشه نمیشه چیزی گفت.... هول نشو گلم ... عجله هم نکن...
شکر خدا مادرم زود از اتاق رفت... من که لال مونی گرفته بودم... اصلا نمیدانستم چیکار کنم
بعداز مشورت با پدرم یک روز برای حضور سینا و خانوادهاش تعیین شد... تو این فاصله چند روزه کلاسهای دانشگاه را کنسل کردم... بعداز ماجرای خواستگاری دیگه نمیتوانستم با حالت عادی سر کلاس حاضر باشم .... گفتم بزار تکلیفم روشن بشه بعد... روز قرار سینا همراه خانوادهاش آمدند... چادر نماز خوشگلمو سر کردم... اولین بار بود که جلوی مهمان چادر سر میکردم... چند روز بود که سینا را ندیده بودم... خیلی دلم براش تنگ شده بود... با دیدنش قلبم از جا کنده میشد... تشنه نگاهش بودم... گاه به گاه با لبخندی خوشحالم میکرد... وامیدواری در دلم جای همه تردید ها را میگرفت...صحبتحایی مبنی بر معرفی خانواده ها می شد... من نه چیزی می دیدم ونه چیزی می شنیدم... یک شیدای بی قراری که جز رسیدن به معشوقش چیزی نمی خواهد...
فقط فهمیدم آدرس داده شد برای تحقیق... واجازه یک ملاقاتی که من و سینا در یک مکان عمومی باهم باشیم برای شناخت بیشتر... این برای من یک مژدگانی بود...
با رفتن شان دل من هم رفت... نه خواب داشتم نه خوراک... از قبل بی قرارتر شده بودم... اما بد حالی من زمانی بیشتر شدکه پدرم گفت: من از این خانواده خوشم نیومد... به نظر میاد از اون خشکه مذهبی هایی باشن که همه رو پست میبینن...دنیا روی سرم خراب شد... می خواستم دفاع کنم... ولی نمیدانستم چه جوری...توی دلم همه چیز را به خدا سپردم...
ادامه دارد۰۰۰
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانواقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمتسوم از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معار
داستانواقعی
#رمان
#برات_میمیرم
#قسمتچهارم
پدرم آدم بی منطقی نبود...
فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده.....
منو پیشش نشاند و دستمو گرفت.... یک بوسه به پیشانیم زد و گفت: دخترم من هیچ وقت شما رو برای کاری مجبور نکردم... همیشه سعی کردم هر تصمیمی تو زندگی تون میگیرید آگاهانه و با رضایت قلبی خودتون باشه .... الان هم باید بزرگترین تصمیم زندگیتو بگیری.... اجازه دادم یک بار بتونید ملاقات داشته باشید ... من هم تمام توانم رو میزارم برای تحقیق ... انشاا... بتونم کمکت کنم بهترین تصمیم رو بگیری... راستش امروز وقتی چادر پوشیدنت رو دیدم در نظرم مثل یک فرشته شده بودی... اما یه خورده نگران شدم که به خاطر خواستگارها چادر سر کردی...
من خیلی فوری گفتم: آقا جون بخدا چادر پوشیدن تصمیم خودم بود....
پدرم با تبسم گفت: معلومه دلت گیره☺️💝
امیدوارم احساست کار دستت نده!!
هرچند احساسات برای خانمها امتیازه
ولی سعی کن تو ازدواج منطق رو هم لحاظ کنی...
دست آقا جونمو بوسیدم و بهش گفتم: چشم آقاجون.... حتما!!
خدا سایتونو کم نکنه....
خدا خدا میکردم یک وقت لو نره که من از سینا خواستگاری کردم....
مادر سینا زنگ زد و آدرس یک رستوران را داد تا من برای ملاقات به آنجا بروم...
وقتی حاضر میشدم برای رفتن سر از پا نمی شناختم...
از خونه که زدم بیرون تازه متوجه شدم چادر ندارم😕
دیگه دیر شده بود.... فرصتی برای تهیه چادر نبود... با خودم گفتم برگردم چادر نمازمو بپوشم....بعدش گفتم ولش کن اینجوری که بدتره...بیشتر توی چشم میشم...
ولی نگرانی بی چادر بودن حالمو خراب کرد... میترسیدم همان روز اول بزنه تو ذوقم بگوید: الکی میگفتی چادری میشی ... وگرنه فرصت دوخت چادر رو داشتی....
اما از ترس اینکه دیر برسم ٬ همه چیز را فراموش کردم و به موقع سر قرار حاضر شدم...
باورم نمی شد... وقتی رسیدم با هم چنین صحنه ای مواجه بشم....
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانواقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتچهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
داستان واقعی
#رمان
#برات_میمیرم
#قسمت_پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
دوستان_شهدا باشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمت_پنجم از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد با
داستان واقعی
#رمان
#برات_میمیرم
#قسمتششم
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین...
به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت😐
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید☺️؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم... فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..😊😊😊
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتششم .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نب
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمت_هفتم
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی... بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه... تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه... سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته... حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم... پیش مادرم راحت نبودیم... بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد... اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه .. حرفش رو هم نزن... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم... خب بچه نمیخوایم..
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس... شلوغش نکن... ایشاا.... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی... نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ... اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
ادامه دارد....
دوستان_شهداباشید
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمت_هفتم .... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون از
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمت_هشتم
... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون... انشاا... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم....
امید و تردید به یک اندازه وجودم را پر کرد... نمیدانستم باید خودم را برای شنیدن چه جور خبری آماده کنم ... در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم... هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود.... مگر خواست خدا...
همین یک جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم
....
سینا و مادرش با دسته گل و شیرینی که وارد شدند ٬ جواب مشخص شد... آزمایش مشکلی نداشت... منو سینا بدون هیچ مانعی میتوانستیم به هم برسیم...
دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم....
آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمی توانستند باهم باشند...
مادر سینا اجازه خواست که ما یک ساعت تنها باشیم...
سینا با بی صبری رفت سر اصل مطلب: عزیزم وقته سورپرایزه!!!!.. راستش نمی دونم چقدر برات مهم باشه ... ولی ترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نکرده مشکلی پیش بیاد؛ و نتونیم به هم برسیم؛ تو ضربه روحی شدیدی بخوری
_ جون به لبم نکن بگو قضیه چیه....
_ راستش قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی..
خنده کلامشو قطع کرد...
: ببخشید عزیزم... قبل از اینکه تو شیفته من بشی من عاشق تو شده بودم....
_ چی !!؟؟ تو عاشق من بودی؟!
_بله... تو بدجوری دلمو برده بودی
_ خب... دیگه.!!؟؟
_ هول نکن .. همو رو میگم....
ما جرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده...
گفتم : پس چطور شد؟؟ چرا چیزی نگفتی؟؟ اقدامی نکردی؟؟ نکنه جادو جنبلم کردی!؟!
_ کار خدا بود... تو هدیه خدایی... از وقتی پیش تو دلم گیر کرده بود چله گرفتم... یک ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم که اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره... بعدش به خودم گفتم: خدا گفته از تو حرکت از من برکت.... توکل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع کردم ... همه چیز عالی پیش می رفت ... داشتم امیدوار میشدم که تو گزینه مناسبی هستی برام... تا اینکه مادرم یک نفرو معرفی کرد... به خودم گفتم شاید حکمتی هست که تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده... رفتیم خونه دختره ولی یک ذره هم به دلم ننشست... به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یک نفره ... پس نمیتونه جای دیگه گیر کنه...
هنوز تو سردرگمی بودم که تو یهویی جلوم سبز شدی و پیشنهاد ازدواج دادی... نمی دونی اون روز چه حالی داشتم... باورم نمی شد که خدا کسی رو تا این حد عاشق من کرده که منم براش میمیرم...
ادامه دارد....
#دوستان_شهداباشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمت_هشتم ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمت_نهم
اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و سورپرایزی نمیتوانست تا این حد خوشحالم کند... هنوز هم همین نظر را دارم: برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش در داشته باشد ....
حس عجیبی داشتم.... حسی که قبلا تجربه نکرده بودم....از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم... کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده... خودم را کوچک میدیدم ... من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم... هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت... اما حتما راه بهتری هم بود...
من وارد مرحلهی جدیدی از زندگی شدم... با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد... با خودم عهد بستم که رنگین را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم...
مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم....
مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم ....
سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود...
درست حدس زده بودم.... عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند... من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم.....
ادامه دارد...
دوستان_شهداباشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمت_نهم اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم بخندم یا گ
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمت_دهم
دو ماه از ازدواج ما میگذشت ... هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم... از وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم نه تنها برایم تکراری نمیشد ٬ بلکه روز به روز زیباییها ی اخلاقی و کردارش منو مجذوب خودش میکرد... ولی یک چیز مثل خوره به جانم افتاده بود... ترس از دادن سینا....
این دلنگرانی ها بی دلیل نبود... با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهی داد که شاید در این همه موشک باران و تجاوز عزیزانم را از دست می دهم...
سینا هم مثل بقیه جوانمردانی که داوطلبانه برای مقابله با متجاوزین آماده میشدن؛ تصمیم خودش را گرفته بود... اما منتظر رضایت من بود..
عزیزم :این یه تکلیفه !! اما تا تو راضی نشی نمیرم...
می دانستم که بلاخره باید برود ... اما نمیتوانستم راضی شوم...
بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست که برگردی!! تکلیف من چی میشه!؟ من بدون تو نفسم بند میاد.. تازه پیدات کردم... همیشه میترسیدم ....
بغض نگذاشت ادامه دهم....
سینا دست هایم را گرفت... دلبندم: مزدوران شهرهای مرزی رو تصرف کردن... از هوا هم که بم بارانمون میکنن... نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه... این تکلیفه...
_ مطمئن بودم که توسط تو امتحان میشم.... اطمینان هم دارم که میری... اما این که من قلبا راضی بشم یا نه امتحان سختیه....
از شدت ناراحتی بدون آب و غذا خواب رفتم...
نیمه های شب از خواب بیدار شدم.... غرق در تماشای سینا اشک می ریختم....
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم... با خدا درد کردم : خدایا! سینا هدیه ای بود که تو زندگی بهم بخشیدی... کسی که انسانیتش به حد کمال رسیده.. یادمه روزی که عهد بستم باهات زندگیمو با رضای تو بنا کنم... حالا وقتشه امتحان بشم...
هر چی از تو داریم امانته... یه روز میدی یه روز هم میگیری.... من همسرمو به خودت میسپارم ... ازم راضی باش... مراقبش باش... نگیر این هدیه ای رو که بی منت بهم بخشیدی.!!!!
صبح که سینا بیدار شد من یک سینی آماده کرده بودم برای بدرقه... قرآن... آب... آینه....
ولی اشک مجال نمیداد.... سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست که چه مدت روی شانه اش گریه میکردم....باورم نمی شد سینا هم اشک می ریخت ...
من هم مثل همه شیر زنانی که عزیزانشان بدرقه می کردند؛ سینا را بدرقه کردم...
یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم...
بهش گفتم : حوریان بهشتی نکشونن ببرنت... من منتظرما!!!
دوستان_شهداباشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #برات_میمیرم #رمان #قسمت_دهم دو ماه از ازدواج ما میگذشت ... هر روز خدا را برای داشتن
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
قسمت یازده
سینا رفت و دلمو با خودش برد... گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم... به مادر شوهرم گفتم: واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره... سینا و امسال او همه مادرانی چون شما داشتن که الان.....
بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند...
مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم..
_دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟ ... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن.... نقش همسر کمتراز مادر نیست...
دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند... در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم.... با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم... چون خبر شهدا را اول با جمله: رزمنده شما زخمی شده می دادند..
ولی خبر درست بود.... سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره....
یادم نمی آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم... دستهای سینا را گرفتم... زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد...
بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده...
سینا گفت: خانمم ... هر چه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن ٬ قبولشون نکردم... بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره... دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....
برگردم پیش شما....
وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده....
خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد.... بهش گفتم : امانت بوده .... وقتش بوده که پسش بدی... پاهای من مال تو....
سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند...
#تمام
درودبرهمهجانبازانراهوطن
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2