فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#تلنگرانه
کسانیکه اذیتتان کردهاند را ببخشید
اینکه دیگران را ببخشید به این
معنی نیست که باز به آنها اعتماد کنید
فقط نباید وقتتان را برای متنفر شدن
از کسانی که اذیتتان کردهاند تلف کنید
چون باید حسابی مشغول دوست داشتن
کسانی باشید که دوستتان دارند.
-اولین کسی که عذرخواهی میکند
همیشه شجاع ترین است و اولین
کسی که میبخشد قویترین است
اولین کسی که میگذرد و از
ناملایمات عبور میکند، شادترین است
پس شجاع باشید، قوی باشید
و شاد زندگی کنید...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم
﴿مُولٰا؎مَنمَهـــ«ﷻ»ــد؎جــᰔـــآن ♥️﴾
سَـــــلام بر تـــُــو!
ڪہ بٰا آمدَنت۔۔،
«مُؤمِنیـــ✿ــن »۔۔؛
سَر أزگریبآن أندوه بَرمے آورنْد !
و«؏ِــزتّمند۔۔۔❈ »خوٰاهند شُد.۔۔♡◇♡
📖 السَّلامُ ؏ـــلَيْكَ يَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِينَ...🕊
#امام_زمان ﷻ
#منتظرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♦️چــᰔـــآدر ڪہ سَر ڪَرد؎۔۔
یِک «چـــــآدر ظٰاهر؎۔۔✿» ؛
بَر سَرت هَست ۔۔!
و یِک «چـــــآدر بٰاطِنے۔۔✿ »
بَر دِلت۔۔!
_حوٰاست باشد بآنـــــو۔۔ !!!
چآدر؎ ڪہ دَر دستٰان توستْ۔۔؛
أمانـــــت..﴿ حَضرت زَهـــــراۜستْ۔۔۔𔘓﴾💚⃟
#چادر_حرمت_دارد✌️
#چادرانه
#حجاب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿بِیـــــّتُ الْمُقـــــدَس۔۔﴾
ڪِلید رَمـــــزآلودِ ظُهـــــور أست۔۔𑁍
_الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان ﷻ
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
سه دقیقه در قیامت قسمت7⃣5⃣ 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مداف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6007863900765161137.mp3
33.17M
سه دقیقه در قیامت
قسمت8⃣5⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه پنجاه و هشتم
* بخش هفتم؛ شهید و شهادت
* آیا میشود کسی عاشق شهادت باشد ولی عاشق خدا نه؟
* چه کنیم تا خدا ما را دوست داشته باشد؟
* اگر خدا متکبر است، چگونه دیگران را دوست دارد؟
* معنای غیرت و عزت خدا
* شهید کیست؟
* محبوبیت شهید برای خدا
* رسیدن شهید به مقام شهود
* معنای عبارت " شهید زنده است "
* معنای روایی و فقهی شهید
* شهید حکمی، شهید حقیقی
* عفیف را کمتر از شهید ندانیم
* شهید خوف و حزن ندارد
* شهادت نصیب چه کسی میشود؟
* چرا خدا به دست گرفتن سلاح شهید افتخار میکند؟
* نکاتی پیرامون حورالعین
* فضیلت مجاهدین در راه خدا
* شهدا در مورد چه کسانی سوال میپرسند؟
⏰ مدت زمان: ۱:۳۱:۵۵
#حاج_قاسم
#شهادت
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(97) #راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٨) 🌟پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله: 👌با فضیلتتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5805557424861479786.mp3
4.68M
#بیداری_از_خواب_غفلت(98)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٩)
تذکرات_اخلاقی مهم
✅توضیح روایتی از امام رضا علیه السلام در تکمیل ایمان
🎤: استاد حاج آقا زعفری زاده
زمان: ٢۶ دقیقه
#سخنرانی
✅پیشنهاد دانلود
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #شهدا #قسمت_اول بسم رب الشهداء والصدیقین 💖ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا💖 من دبیر زب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #شهدا #قسمت_اول بسم رب الشهداء والصدیقین 💖ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا💖 من دبیر زب
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_دوم
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم…….
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا «سلام الله علیها» ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.
درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
یِکشبآمدپےمـــــٰا،
گفت:شمـــــآمالِمَنید.. . .
دِگراُفتـــــٰادأزآنشَب؛
گُذرِمِابِہ..﴿حُسیـــــنﷺ...❀﴾...!'
#یاحسین ﷺ
#امام_حسین ﷺ
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
یِکشبآمدپےمـــــٰا، گفت:شمـــــآمالِمَنید.. . . دِگراُفتـــــٰادأزآنشَب؛ گُذرِمِابِہ..﴿حُ
(❤️🌹)
قَشنگتـــــرینحِس..؛
بَرا؎زمـــــآنےِڪِہ أزممےپُرسن؛
بِهترینرَفیقـــ✿ــتڪیہ ؟
ومَنأولیننَفر؎ڪِہ ؛
بہ ذِهنـــــممیٰادشمآیید . . !
﴿آقٰا؎أبٰا؏ـَــبداللهﷺ۔۔۔𑁍﴾
#امام_حسین ﷺ
#کربلا
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (سوم ) یقین ورضا 🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۴_1_1.m4a
11.54M
#غم_و_شادی
💫 قسمت (چهارم )
افراددوگروه هستند 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ در ﴿؏ــــٰالم مَلـــــڪوت۔۔۔✿﴾،
میـــــزٰان زشتےگناهـــــآن و ڪارهـــــآ؎ بد دنیآیے را دقیق متّوجہ مےشَویم.
اینڪِہ با اِرتکٰاب هر گنـــــآه،
چِـہ توفیقٰاتے أز خودمـــــآن سلب مےڪُنیم.!
اینڪِہ أ؏ـــمٰال زشت مٰا ؛
چِـقَدر مٰا را أز خـُــᰔــدا و خوبےهـــــآ و نورانیـــــتِ بَندگے دور ڪَرده أست... 𑁍
#تلنگر
📚 کتاب با بابا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_دوم ( عبرت آموز) هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وسوم
(داستانی عبرت آموز)
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.!
به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!.
هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟
با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا
با تعحب پرسیدم :
-مگر چه جور مسافرتیه؟
گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره.
با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟!
خندید:
-میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.خیلی با صفاست. خیلی..
تن صداش تغییر کرد.
وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم!
با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟! آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بابا ملت به اندازه ی کافی غم وغصه دارن..چیه هی جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمه ازم پرسید نظرت چیه؟
طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو کنم!!! بنابراین به سردی گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا کی قراره برید؟!
-برید؟!!! نه عزیزم شما هم حتما میای! ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:مگه اجباریه؟!
-نه عزیزم.ولی من دوست دارم تو کنارم باشی.
اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانی برم.بهانه آوردم :
-گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد.
با دلخوری گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه.
چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمه دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمه شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!!
ادامه دارد. ....
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2