#سلام_امام_زمانم❣
طٰاقتـــــم طٰاق شُدُ۔۔۔
و أز تُــᰔـــو نیآمد خَبر؎۔۔!
جِگـــــرم آب شُدُ۔۔۔
و أز تــُـᰔــو نیآمد خَبر؎۔۔!
؏ـٰـاشقآنے ڪِہ مُدام ،
أز فَرجَت مےگفتَند۔۔!
؏ــڪسشآن قٰاب شُدُ۔۔
و أز تــُـᰔــو نیٰامد خَبر؎۔۔!
اَللّهـُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکـــَ الْفـَرَج🌼🌱
#امام_زمان ﷻ
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«بَرخیـــــز۔۔» !
أگر أهل غَم و دَرد؎ تـُــــو۔۔۔
بٰاید ڪِہ بہ أصـــــل خویشْ۔۔،
بَرگرد؎ تــُـــو۔۔
با ظُلم،
سِتیـــــز ڪُن !
در این وانفســـــآ۔۔۔۔
گر یٰار؎ِ مَظلوم ڪُنے۔۔
مَرد؎ تـُــــو۔۔۔
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
سه دقیقه در قیامت قسمت5⃣8⃣ 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مداف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6012361942704851098.mp3
43.76M
سه دقیقه در قیامت
قسمت6⃣8⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه هشتاد و ششم
* اهمیت دعای پدر
* نزد امام زمان عج چقدر محبوب هستیم؟
* رفتار فرزند با والدین قاعده مهم ملکوتی
* ماجرای زیبای شیخ مشکور
* رفتار صحیح با والدین سالمند
* با والدین غیر شیعه و غیر مسلمان چه برخوردی کنیم؟
* خدا از این سه مورد کوتاه نمیاد!
* جبران حقالله و حقالناس والدین توسط فرزند
* سیر تکامل در عالم برزخ با هدیه به اموات
* اموات در عالم برزخ چگونه از هدایا استفاده میکنند؟
* قوه در نگاه ملاصدرا
* امکان استعدادی در عالم ماده و عالم برزخ
* تفاوت عالم برزخ و قیامت در سوره مزمل
* آیا در هنگام خواب، مردهایم؟
* امتحان در عالم برزخ
* تکرار در عالم مثال نداریم!
* ارتقا وجودی در عالم برزخ
* آیا هدیه به اموات، عدل خدا را نقض نمیکند؟
* عذابها با هم متفاوت است!
* همه شهدا مثل هم نیستند
* استغفار حضرت زهرا س در کنار مزار حضرت حمزه ع
* بخشش به واسطه صلوات
* نکاتی در مورد ذکر صلوات
⏰ مدت زمان: ۱:۴۴:۴۳
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿_ شَهـــید مُرتضٰے آوینے۔۔❣﴾:
چِـہ جَنـــــگ بٰاشَد۔۔۔
چِـہنَباشد۔۔!
راه مـَــــن و تُو أز ڪربـــــلٰا مےگذَرد!
باب جَهـــــآد أصغر،
«جنگ»بَستہ شُد!
بٰاب جَهـــــآد أڪبَر ،
«مُبارزه بٰا نَفس» ڪہ بَستہ نیستْ!
#شهیدانه
#تلنگرانه
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه #داستان_راستان (منتخبی از کتاب داستان راستان اثر استاد شهید مرتضی مطهری) ⬅️🔴 غزالي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه #داستان_راستان (منتخبی از کتاب داستان راستان اثر استاد شهید مرتضی مطهری) ⬅️🔴 غزالي
#داستان_کوتاه
🔹️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
🔹 اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫قسمت (سی و یکم) دومین راه درمان غم🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۳۲.mp3
9.85M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
( سی ودوم)
حقیقت دنیا 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«خُورشیـــــدرابَرا؎ظّهــورآفریـدهأند!»
فِڪر؎بَرا؎رَفتن۔۔
اینأبرهـــــآڪُنیم...🌥
تنهآحضورِاوستڪِه؛
درمـــــآندردِمٰاست۔۔۔!
بٰایدبَرا؎دَرڪِ حُضــورَش؛
دُ؏ــــاڪُنیم...❣️
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان ﷻ
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خار
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
.از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد.
کنارش ایستادم.
مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!!
و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم میشکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه.
اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست.
نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.
بغصم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی.
نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم.
وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد:
هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم.....
ادامه دارد...
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ✨
شب ذکر قشنگ یا حسین است ❤️
خوشا آن کس
که امشب با حسین است❤️
ببار ای ابر رحمت🌧
بر دل دلشکسته ما 💔
که ما قطره 💧
ولی دریا حسین است❤️
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام🙏
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
🙏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شب جمعہ ✨
شب زیارتےارباب بےڪفݧ
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
اللهم ارزقنا کربلا🙏
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا