#سلام_امام_زمانم❤️
□بے قَـــــرٰار تــُـــوأم و
⇠دَر دلِ تَنـــــگم، گـــــلہ هـــٰــاســـــت۔۔۔
_آه، بے تـــٰــاب شـُــــدن عـــٰــادتِ،
⇠کـَــــم حُـــــوصلہ هــٰـــاســـــت...
◇مِثـــــل عَکـــــسِ رُخ مهتـــٰــاب ،
۔۔۔کِہ اُفتــٰـــاده دَر آب ؛
دَر دِلـــــم هَستےو بِیـــــن مــــَـن و تـُــــو؛
⇠⇠ فــٰـــاصلہ هــٰـــاســـــت...
﴿سَـــــلامآقــٰـــا؎مهـــــربــــٰـانـــم𔘓⇉﴾
#امام_زمان♥
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿شَهیـــــد گـــــودَرز یَعقـــــوبے۞⇉﴾:
🍃 شُمـــٰــا رٰا وصیــــّـت مےکُـــــنم ↡↡
⤦ بہ حِفـــــظ «حجـــٰــاب و عِفـــــت 𔘓»
⇠کِہ خــُـــدٰا پـــــٰاداش بـُــــزرگے
بـــَــرا؎ بَنـــــدگٰان مُطیـــــعَش ،
□□خـــــوٰاهـــــد دٰاد.𑁍⇉
#ریحانه
#حجاب
#چادرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿ آیــّـــت الله بِهـــــجَت(ره)𔘓⇉﴾:
❍↲وَقـــــتے دِل مُـــــؤمنے را شـــــٰاد کـــُــنید، خــُـــدٰا أز لُطـــــف، مَـــــلکے رٰا خَـــــلق
مےکُـــــند کِہ↡↡
⇇ آن مَـــــلک، شُمــٰـــا رٰا أز بـــَــلاهــٰـــا و تَصـــٰــادفـــٰــات و ... حِفـــــظ مےکــُـــند.
□ایـــــن کِہ مےبیـــــنید ،
⇠دَر بــَـــرخے تَصـٰــــادفـٰات بَعضےهــٰـــا مَحفـــــوظ مےمــــٰـانـــــند...
◇ دَرحــــٰـالے کِہ بہ نــَـــفر کنـــٰــار؎ آنهــٰـــا آسیـــــب وٰارد مےشـَــــود ،
_بہ سبـَــــب ایـــــن أســـــت کِہ↡↡
⤦ آن شَخـــــصِ مَحـــــفوظ مـــٰــانـــــدہ،
دَر مســـــرّت أهـــــل ایمـــٰــان ،
◇◇نَقـــــش دٰاشـــــتہ أســـــت.᯽⇉
📚 بـَــــرگے أز دَفتـــــر آفتــٰـــاب، ص¹⁸⁴
«حٰالا فِکـــــر کــُـــن أگہ کٰار؎کــُـــنم کِہ دِل "امـٰــــام زمـــــٰان" رو شـــٰــاد کُـــــنہ، چے میـــــشِہ۞➺»؟!
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#زبان 🗣 🔸 قسمت (دوم ) 🔸( کلید هر خیر و شر ) سخنان هر کس باطن اوست #استاد حاجیه خانم رستمی فر «دا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_352603.mp3
19.45M
داروخانه معنوی
﴿ بِہ قـُــول شَهیـــــدحجّتاللّٰہرَحیمے✿﴾:
⇠هَـــــرکـــَــس دوســـــت دٰاره؛ ↡↡
⤦⤦بـــَــرٰا؎ «امــــٰـام زَمــٰـــانش𔘓»
⇇تـــــیکِہ تـــــیکِہ بــــِـشہ ؛
╰─┈➤
◇◇«صَلّـــــوٰات بِفـــــرستہ ...»◇◇
أللهّمصلّےعَلٰےمُحمّدوآلِمُحمّدﷻ
#امام_زمان
#شهیدانه
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«ﻗـُــــﺪﺭﺕ ﻧُﻔـــــﻮﺫ کَـــــلٰاﻡِ»ﺷُﻤـــٰــﺎ↡↡
⇇ ﺑـــَــﺮٰﺍ؎ ﺧُﻮﺩﺗــــٰـﺎﻥ،
ﻫِﻔـــــﺪﻩ¹⁷ ﻣَﺮتـــــبہ أﺯ کـــــلٰاﻡ ﺩیگـــــرٰﺍﻥ،
ﻧِﺴﺒـــــﺖ بہ ﺷُﻤــــٰـﺎ ؛
❍↲قَو؎تـَــــر أســـــت.
⇇أﮔـــــﺮ یِکـــــبٰار بہ ﺧُـــــﻮﺩﺗــٰـــﺎﻥ ﺑِﮕـــــﻮیید: ⇠⇠نمےﺗــَـــﻮٰﺍنـــــم!!!
□ بــٰـــایــَـــد ﺩیگـــــرٰان ؛
_ﻫِﻔـــــﺪﻩ¹⁷ بـــٰــار بہ ﺷُﻤــــٰـﺎ ﺑِﮕـــــﻮیَنـــــد:
⇠⇠مےﺗــَـــﻮٰﺍنیـــــد !!!
◇◇ﺗــٰـــﺎ أﺛَـــــﺮش خُنثے شَـــــود𑁍⇉
#پندانه
#شاید_تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۹ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌸 فلسفه حج آيا مشاهده نميكنيد كه همانا خداوند سبحان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۹ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌸 فلسفه حج آيا مشاهده نميكنيد كه همانا خداوند سبحان
خطبه ۱۹۲
فراز ۱۰
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
۱۰پرهيز از ستمكاري
پس، خدا را خدا را از تعجيل در عقوبت، و كيفر سركشي و ستم بر حذر باشيد، و از آينده دردناك ظلم، و سر انجام زشت تكبّر و خود پسندي كه كمين گاه ابليس است، و جايگاه حيله و نيرنگ اوست، بترسيد، حيله و نيرنگي كه با دلهاي انسانها، چون زهر كشنده ميآميزد، و هرگز بياثر نخواهد بود، و كسي از هلاكتش جان سالم نخواهد برد: نه دانشمند به خاطر دانشش، و نه فقير به جهت لباس كهنه اش، در امان ميباشد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⤦أگـــــر دَر زِنـــــدگیتـــٰــان ؛
شِکــــٰـافهــــٰـایے هَســـــت۔۔۔
□دَليـــــل آن ايـــــن أســـــت کِہ↡↡ ⇠أز "بَنـــــدگے" تــٰـــان ؛
_بــَـــرٰا؎ خُـــــدٰا؎ مُتعـــٰــال ،
◇◇کـَــــم گــُـــذٰاشتہ ايـــــد.✤⇢⇢
«آیــــّـتاللهحقّشنــٰـــاس𔘓 »
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□و أمــّـــا أگـــــر مَـــــرگِ مـَــــن،
فـَــــرٰا رِسیـــــد،
⤦⤦و مــٰـــا هَمدیگـــــر رٰا نَـــــدیـــــدیم !!!
_ایـــــن رٰا بــِـــدٰان کِہ↡↡
⇠⇠مـَــــن تـُــــو را ؛
╰─┈➤
◇◇﴿بِسیــــٰـار آرزو کـَــــردم..𔘓﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و چهارم ✍بخش سوم 🌹شانزده روز از رمضون گذشته بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و چهارم ✍بخش سوم 🌹شانزده روز از رمضون گذشته بود
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم
🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم 🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار د
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول
🌷طوری که در یک لحظه رفتم رو هوا و از پشت افتادم ، نفس تو دلم پیچید و سرم گیج رفت …. نمی تونستم نفس بکشم ……… چند تا از همکلاسی هام منو دیدن شهره دختری بود که کنار من می نشست و همیشه اشکال داشت و به من متوسل می شد توی دانشگاه هم یک آن منو تنها نمی گذاشت … چون خیلی حرفای بی ربطی می زد من سعی می کردم ازش فرار کنم ولی هر کجا که می رفتم اونم اونجا بود……
🌷 فریاد زد بچه ها رویا خورد زمین و خودش اومد بالای سر من ، همین طور که دنیا دور سرم می چرخید چشممو باز کردم دیدم همه دورم جمع شدن هر کسی چیزی می گفت، ماشین بیارین ؛؛بلندش کنین… شهره می زد تو صورت منو می گفت : رویا صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟ جواب بده ببینم چی شدی ؟ الان چته ؟ یک دفعه صدای ایرج رو شنیدم ….. رویا عزیزم….
🌷اومدم نترس …. و به یک باره روی دستهای اون قرار گرفتم ، اون منو بغل زده بود و با سرعت می دوید و شهره هم دنبالش چون صداشو می شنیدم که داشت برای ایرج توضیح می داد که من چه طوری خوردم زمین….
اون منو روی صندلی عقب گذاشت و شهره هم نشست کنار من …. ایرج سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت دنبال من بیا …….نفسم بهتر شده بود ولی سرم به شدت سنگین بود و تا چشممو باز می کردم دنیا دور سرم می چرخید…..
🌷با اون برفی که میومد سرعت ماشین کم بود و خیلی طول کشید تا به یک درمونگاه رسیدیم حالم بهتر شده بود …. ایرج هر یک ثانیه یک بار برمی گشت و می پرسید رویا جان خوبی ؟ بهتر شدی ؟ گفتم دیگه نمی خواد بریم الان بهتر شدم فقط یک کم سر گیجه دارم که می دونم خوب میشه ……..
گفت نه نمیشه باید دکتر تو رو ببینه …
🌷ماشین رو زد کنار و پیاده شد و در ماشین رو باز کرد شهره ازم پرسید می خوای به من تکیه کنی تا سرت گیج رفت دوباره نخوری زمین؟ گفتم نه خودم میام …. بعد خودمو کشونم تا جلوی در و خواستم که پیاده بشم ایرج در یک چشم بر هم زدن منو گرفت رو دستشو به اسماعیل که اونجا وایستاده بود گفت مواظب باش الان میایم ……
🌷 فهمیدم که اون موقع هم به اسماعیل گفته بود دنبال من بیا …
گفتم تو رو خدا منو بزار پایین گفتم که حالم بهتره ایرج نکن خجالت می کشم …
همین طور که داشت بطرف درمونگاه می رفت در گوشم گفت : من از خدا می خواستم این راه تا ابد ادامه داشته باشه و من همین طور برم تابی نهایت فدات بشم ……
🌷از خجالت چشمامو بستم ولی خدایش حالم خیلی بهتر شد ، وقتی دکتر منو معاینه می کرد دیگه سرمم گیج نمی رفت …….
دکتر چند تا قرص داد و گفت ممکنه تنش ببنده ولی فکر نکنم مشکل عمده ای داشته باشه اما بد نیست یک عکس از سرش بندازین برای اینکه خاطرمون جمع بشه ….
ایرج اومد دوباره منو بغل کنه که ببره تو ماشین …..
🌷 گفتم به خدا ناراحت میشم ازت ، نکن دیگه این چه کاریه می کنی بسه دیگه…. و بلند شدم و اونم دستمو گرفت و با شهره رفتیم تو ماشین من نشستم جلو شهره گفت شما برین من خودم میرم …. ایرج در ماشین رو براش باز کرد و گفت : بَه مگه میشه ؟هر جا خونه ی شما باشه ما می رسونیمتون …..
🌷اونم سوار شد و ایرج رفت و با اسماعیل حرف زد برگشت و از شهره پرسید بفرمایید کجا برم ؟ شهره گفت : ما رودکی شمالی هستیم راهتون دور میشه منو تو ایستگاه اتوبوس پیاده کنین خودم میرم ….
ایرج گفت : لطفا تعارف نکنین تو این برف نزدیک افطار اصلا راه نداره و راه افتاد …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
حجة الاسلام شیخ جعفر ناصری:
نماز شب، بیماریهای جسمی و روحی و
حتی بنبستها و گرفتاریها را از انسان
دور میکند و اساس همه خیرات است .
هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع
بیماریها و بن بستها راه چاره میطلبیدهاند،
میگفتند: «شما این تعهد را بکنید که
سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛
رفع مشکلتان را ما تضمین میکنیم».
این قضیه عزمی میخواهد
و طلب توفیقی از حق تعالی.
📚 نشریه خُلُق، شماره ۴۸
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2