eitaa logo
داروخانه معنوی
6.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-مےگــُـــفت..↡↡ ⇠هَـــــر وَقـــــت‌ مُشـــــکل‌ بـــُــزرگے یــــٰـاگـــــرفتـــٰــار؎ ایجــٰـــاد‌ مےشَـــــود،↝‌ «چِهـــــل‌⁴⁰روز‌» پِیـــــوستہ ... ⇦تــَــوسُّـــــل‌ مےکـُــــنم‌ ؛ □بہ⇠«زیــــٰـارت‌ عـــٰــآشـــــوراء‌» و هَنـــــوز‌ چِهـــــل‌⁴⁰روزتمــــٰـام‌ نَشـــــده‌‌⇩⇩⇩ ⇦بہ وٰاســـــطہ لُطـــــف‌ خُـــــدٰا‌ بہ؛ ﴿امــٰـــام‌حُسیـــــنﷺ‌𑁍﴾ ◇◇مُشـــــکل‌حَـــــل‌ مےگَـــــردَد💚‌⇨ ✿آیـــــّت‌الله‌مــَـــرعَشےنَجــَـــفے✿ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_چهلم✍ بخش سوم 🌺گفتم به خدا عمو من نیاوردمش اصلا باها
" من "بر اساس قسمت_چهلم✍ بخش چهارم 🌺حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم گفتم: آقا اسماعیل عجله ای نیست دکتر تازه راه افتاده. حمیرا گفت : امروز استرس دارم رویا توام با من بیا تو …. گفتم انشالله دفعه ی دیگه با عمه میام که تو خیالت راحت باشه …… اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ، این بار دکتر یک نسخه داد و گفت قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین …. 🌺من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه هی به اسماعیل می گفتم زود باش تند تر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم … وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم به ساعت نگاه کردم باید تازه اومده باشه …با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه پیاده شدم با خودم گفتم: ای بابا این چرا این طوری می کنه من مگه نمی تونم جایی برم ؟….با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو هال 🌺ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت….. و جلوی عمه و مرضیه حمیرا منو بکش بکش برد بالا … من هی می گفتم دستمو ول کن…. خودم میام… خوب بگو کجا بیام…. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش دردم میاد ….. اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه …. مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا با من این رفتار بشه ….. 🌺منو با خودش برد تو اتاقش جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم در و بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم …. گفتم: اصلا نمیشناسمت می خوام برم ولم کن…. در حالیکه می لرزید گفت مثل اینکه منم تو رو نشناختم ….. گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم …. 🌺حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در ، ایرج درو باز کن ، باز کن این در و زود باش ، چی شده؟ …… حمیرا داد زد دیوونه درو باز کن به تو چه اصلا دلمون می خواد بریم بیرون تو سر پیازی یا ته پیاز در و بازکن تا خودم حسابتو برسم. ناهید_گلکار ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهلم✍ بخش چهارم 🌺حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه
" "بر اساس قسمت_چهل و یکم ✍ بخش اول 🌺ایرج گفت: شماها برین داریم حرف می زنیم … گفتم: این حرفه؟ داری با من دعوا می کنی تو عصبانی هستی… ایرج باشه بعدا که آروم شدی….. مگه چی میشه من با حمیرا برم بیرون و اشکهام ریخت دلم برای خودم خیلی سوخته بود …. با این که می دونستم طاقت گریه ی منو نداره و نمی خواستم از این ضعفش استفاده کنم بی اختیار این کار و کردم و تقریبا موفق هم شدم چون اون یک کم کوتاه اومد گفت : لطفا بشین حرف بزنیم …. بشین گفتم …….. 🌺من از ترسم نشستم .. بعد درو باز کرد و گفت:لطفا شما برین از اینجا ، برین دیگه ما داریم مثل دو تا آدم حرف می زنیم …. عمه خودشو انداخت تو و حمیرا هم پشت سرش اومد تو … حمیرا گفت : آخه کله خر به تو چه؟ رویا به تو چه ؟ هان ؟ نمی فهمم …خجالت نمی کشی ؟ حالا برای چی این کارو می کنی چرا اون باید توضیح بده من میدم.. می خوای ببینی ما کجا بودیم؟ من بهت میگم … 🌺عمه اومد منو که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم بغل کرد و به ایرج گفت : خدا خیرت بده همین اول کاری خودتو نشون دادی پاشو بریم مادر معلوم نیست چش شده… ای بابا من ازت معذرت می خوام عمه جون ..چه کاری بود کردی من که مادرتم دارم از ترس میمیرم دختر رو قبضه روح کردی آفرین به تو …….. داد زد صبر کن مامان چرا دخالت می کنی ؟ و رو کرد به حمیرا و گفت : الان شماها کجا بودین ؟ گفت مطب دکتر …. پرسید دکتر جمالی ؟ گفت آره تو از کجا می دونی ؟ 🌺گفت خبر دارم برای چی هر روز میرین اونجا ؟ حمیرا گفت : مثل آدم بگو منظورت چیه کی بهت گفته ؟بعد هم تو اصلا از این کارا نمی کردی؟ بگو حرف حسابت چیه ؟.. .عمه پرسید: دکتر برای چی رفتین ؟ درست تعریف کنین که منم بدونم جریان چیه ؟ خوشم باشه اصلا نمی دونم اطرافم چی میگذره ….. ایرج هنوز خیلی عصبانی بود .. گفت خیلی خوب شما برین ما می خوایم حرف بزنیم … حمیرا گفت من رویا رو اینجا نمی زارم با تو تنها باشه بیا بریم بیرون بشینیم ببینم تو از چی ناراحتی منم جریان رو برات میگم ….. 🌺 حالا اصلا می خوام بدونم به تو چه مربوط ؟ تو چرا به کار رویا دخالت می کنی ؟ ببینم نکنه دوسش داری ؟ آره ؟ اینطوریه ؟عاشقشی ؟ عمه گفت نه بابا لابد یک چیزی شده خوب توام بیا بشین حمیرا بگو منم گوش کنم ….حمیرا گفت شما ناراحت نمیشی به ایرج همه چیز رو بگم ؟ عمه پرسید: چی رو؟ حمیرا گفت همه چی رو …… من اشکهامو پاک کردم و گفتم …نه لازم نیست بگی …. 🌺عمه هم دستپاچه شد و گفت : منظورت از همه چیز چیه ؟ نه لازم نیست بگی بریم پایین برای من بگو جریان چیه ؟ گفت : نمیشه دیگه حالا نمیشه،، ایرج توام بشین … ایرج گفت : این چیه که من نمی دونم بگو حمیرا لطفا دارم دیوونه میشم ….. حمیرا گفت مگه عاقل بودی؟ دست رویا رو این طوری کشیدی که گفتم الان یک بلایی سرش میاری ….. تو نبودی که می خواستی خودتو بکشی که من بهش صدمه نزنم حالا من مریض بودم تو چه مرگته ؟ ایرج گفت طفره نرو بگو ببینم چی شده ؟ ترسیدم که حمیرا موضوع رو بگه و ایرج رو بهم بریزه و من نتونم حرفمو بزنم این بود که گفتم : بس کنین… حمیرا من خودم میگم توضیح می دم. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌙🌓   🔸 دق الباب خانه خداست هر کس در این در زدن "جدی تر" و "پیگیرتر" باشد به گشوده شدن این در و دیدن روی صاحب خانه و اکرام از سوی او بیشتر است .   📚الامالی طوسی ص529 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡✨نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ 🤍✨مــهــربــان خـــدایـــم 🧡✨در این واپسین ساعات شب 🤍✨ببخش گناهانیکه دانسته و یا ندانسته 🧡✨مـرتـکـب شـدیـم آرامـشـی 🤍✨عطا بفرما به قلبهای بی تابمان 🧡✨آمـــیـــن یـــا رَبَّ🤲 🤍✨معجزه های ﺧﺪﺍ همیشه وجود دارد 🧡✨ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ڪہ 🤍✨ﺑــﺮ ﺳــﺮﺁﻓـﺮﯾـﺪﮔــﺎﻧـﺶ 🧡✨ﺩﺳـﺖ ﻧـﻮﺍﺯﺵ مـیـڪـشـد 🤍✨ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ می‌ نشاﻧﺪ 🧡✨در پایان این شـب زیـبـا 🤍✨شما را به خــدا میسپارم 🧡✨شـبـتـون زیبا و در پناه خداوند یکتا «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا