eitaa logo
داروخانه معنوی
7.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
135 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۶ بعثت پيامبر و تحقير دنيا 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💥هشدار از غفلت زدگي خداوند هنگامي پيام
خطبه ۱۹۷ در ذكر فضائل خويش فضائل اميرالمومنين 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 اصحاب و ياران حضرت محمد (ص) كه حافظان اسرار او مي باشند، مي دانند كه من حتي براي يك لحظه هم مخالف فرمان خدا و رسول او نبودم. بلكه با جان خود پيامبر(ص) را ياري كردم، در جاهائي كه شجاعان قدمهايشان مي لرزيد، و فرار مي كردند، آن دليري و مردانگي را خدا به من عطا فرمود. در سوگ پيامبر رسول خدا(ص) در حالي كه سرش بر روي سينه ام بود قبض روح گرديد، و جان او در كف من روان شد، آن را بر چهره خويش كشيدم، متصدي غسل پيامبر (ص) من بودم، و فرشتگان مرا ياري مي كردند، گويا در و ديوار خانه فرياد مي زد. گروهي از فرشتگان فرود مي آمدند و گروهي ديگر به آسمان پرواز مي كردند، گوش من از صداي آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مي خواندند، پر بود، تا آنگاه كه او را در حجره اش دفن كرديم. چه كسي با آن حضرت در زندگي و لحظات مرگ از من سزاوارتر است؟ پس مردم با دل بينا حركت كنيد، و نيت خويش را در جهاد با دشمن راست بداريد، سوگند بخدائي كه جز او خدائي نيست، من بر جاده حق مي روم، و دشمنان من بر پرتگاه باطلند، مي گويم آنچه را مي شنويد، و براي خود و شما از خدا طلب آمرزش دارم. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
﴿آیــّـــت‌الله بِهجـــــت(ره)𑁍➛﴾ : ↲↲ شُکـــــر، ⇩⇩⇩ ⇦معنــٰـــا؎ وَسیعے دٰارد و مَنـــــظور أز آن طٰـاعــَـــت خُـــــدٰاست. ⇇فَقـــــط «اَلْحَمْـــــدُلله» زبــٰـــانےنیســـــت؛ هَرچَنـــــد آن هَـــــم یِکے أز ؛ ◈مــَـــرٰاتـــــب شُکـــــر أســـــت... ↑↑ ↴سپــٰـــاسگـــــزار؎ أز نِعمـــــت ، □ بہ معنــــٰـا؎⇠طاعــَـــت خـُــــدٰاست۔۔ کہ مــُـــوجِب، _ «أفـــــزٰایش نِعمَـــــت »مےشـَــــود. ↲↲کـــُــفرٰان نِعمـــــت هَم بہ معنــٰـــا؎ ، ⇠«عِصیــٰـــان الٰهے »و «مُوجـــــب عــَـــذٰاب» ◇◇ أز نــٰـــاحیہ اوســـــت.⇉ 📚در محضـــــر بهجت، ج¹، ص³⁵⁸ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿↲أمیرألمُـــــؤمنین علّےعَلیه‌السّلام𑁍 ﴾: ⇠بــــٰـا عُلمـــٰــاء مُعٰاشِـــــرت کــُـــن تـٰــــا⇩⇩⇩ ⇦عِلمَـــــت زیـــٰــاد، ⇦ أدبـــَــت نیکـــــو و ⇦جـــٰــانت پــــٰـاک شَـــــود.↑↑ 📚 غـُــــررألحِکم، ح ⁴⁷⁸⁶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و دوم ✍ بخش سوم 🍓بعد دستشو انداخت روی شونه های
" "بر اساس قسمت_چهل و دوم ✍ بخش چهارم 🌺یک هفته گذشت … یک شب که برای شام می رفتم پایین صدای جر و بحث ایرج و علیرضاخان به گوشم خورد …. با عجله رفتم ببینم چی شده ….. ایرج می گفت : بابا خواهش می کنم همیشه خودتون رفتین حالا هم خودتون برین …. علیرضا خان با تندی جواب داد مگه تو نباید کار یاد بگیری؟ الان تو بهتر می دونی چیکار باید بکنی اون اجناسی که قبلا فرستادن تو بد و خوب نکردی؟ من سپردم به تو خوب حالا برو هم راه و چاه رو یاد می گیری هم این بار مثل دفعه ی قبل نمیشه …..ده تا پانزده روز طول می کشه نمی دونم چرا می خوای نری ؟ ایرج گفت : آخه من وارد نیستم تا حالا نرفتم … نمیشه این بارم خودتون برین؟ قول میدم دفعه ی دیگه من برم …… نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن و اینکه ایرج باید کجا میرفت …. رفتم تو آشپزخونه … عمه و حمیرا داشتن شام رو می کشیدن منم کمک کردم ولی بحث اونا بازم ادامه داشت …با نگاهی نگران به ایرج بهش فهموندم می خوام سر در بیارم …. اونم منظور منو فهمید ….. و گفت : من برم لندن کار اینجا می مونه الان تو کارخونه خیلی کار دارم به نظرم رفتن شما موثرتره قبول کنین ….. ولی علیرضاخان زیر بار نرفت و گفت : بی خودی داری بحث می کنی تو باید بری اولا می دونی باید چی سفارش بدی ثانیا کارو یاد می گیری و دیگه از این به بعد خودت میری ….باز می خوای مثل اون دفعه هی ایراد بگیری … خودت برو بابا جان بهتره …… 🌺و من فهمیدم که ایرج باید بره لندن ….نفهمیدم چی خوردم و با بغض رفتم بالا حمیرا هم با من اومد و پشت سر ما هم ایرج اومد تو پله همه با هم رفتیم بالا …. حمیرا ازش پرسید تو چرا دوست نداری بری؟ خیلی برات خوبه برو حال و هوات هم عوض میشه … ایرج عصبانی بود و حرفی نزد و رفت تو اتاقش …. حمیرا گفت : خیلی ناراحته بیا بریم پیشش؛؛؛ میای ؟ گفتم باشه …..خودمم دلم می خواست با اون حرف بزنم این بود که دراتاقشو زدم و صداش کردم ایرج ؟ گفت جانم عزیزم عشقم …و درو باز کرد و منو و حمیرا رو پشت در دید ….یک دفعه جا خورد و منم از خجالت داشتم آب می شدم حمیرا نگاهی به من و یک نگاه به ایرج انداخت و گفت …به ..به ..چشمم روشن …جانم …. عزیزم….. عشقم …. من می دونستم به خدا می دونستم از اول هم معلوم بود که اینقدر برای رویا سینه چاک می دادی من می فهمیدم …. ایرج گفت بیا تو تا بهت بگم ….. حمیرا همین طور که می رفت تو به من گفت : مثلا ما دوستیم چرا به من نگفتی ؟ خیلی راز داری تو ، من ساده ام که سیر تا پیاز زندگیمو برات گفتم بعد تو نگفتی که ایرج رو دوست داری … اصلا لازم نبود بگین همون روز که آقا غیرتی شده بود من فهمیدم به خدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم ….. 🌺ایرج حمیرا رو نشوند و بهش جریان تورج رو تعریف کرد و ازش خواهش کرد بین خودمون بمونه تا تورج از این فکر منصرف بشه ….حمیرا گفت : باشه خاطرتون جمع به کسی نمیگم می خوای یک کاری بکنم تا نری لندن ؟ ایرج گفت : نه بابا یک هفته اس دارم باهاش بحث می کنم نمیشه حاضر نیست بره تنبل شده …..حمیرا بلند شد و همینطور که داشت می رفت گفت : ولی خیلی بهم میاین من که خوشحالم …… منم خواستم دنبالش برم ولی ایرج یواشکی مچ دستمو گرفت و نگه داشت و به محض اینکه اون از اتاق رفت بیرون منو محکم گرفت تو بغلش و در گوشم گفت نمی تونم ازت دور باشم طاقت ندارم …… زود خودمو کشیدم بیرون و گفتم منم نمی تونم دور از تو باشم اگر بری چند روز طول می کشه …گفت : ظاهرا ده روز ولی برای من یکسال از الان ناراحتم ….. روزی که حمیرا دوباره وقت دکتر داشت ایرج و عمه باهاش رفتن و من با اسماعیل اومدم خونه علیرضا خان تو خونه تنها بود … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و دوم ✍ بخش چهارم 🌺یک هفته گذشت … یک شب که برای
"‌ "بر اساس قسمت_چهل و سوم✍ بخش اول 🌺چشمش که به من افتاد پرسید مگه ایرج نیومده بود دنبال تو ؟ گفتم نه با عمه و حمیرا رفته دکتر گفت : آهان… آهان بیا … بیا بشین ، من باید با تو حرف بزنم بیا بشین … گفتم چشم … و کتابامو گذاشتم روی پله و برگشتم روبروش نشستم … گفت : ببین من یک چیزایی شنیدم که خیلی خوشم نیومده و دوست نداشتم که این طوری بشه تو باید حواستو جمع کنی در واقع به ما کمک کنی … تورج این وسط لطمه نبینه البته این تقصیر شکوه بوده که از اول به تو نگفته جریان چیه … اون همین طوره ، توی کاراش دقت نداره … 🌺گفتم ببخشید عمو ولی من اینطوری فکر نمی کنم تقصیر من بود عمه خیلی حواسش به همه چیز هست من نفهمیدم منظورشون چی بوده ؛؛؛ گفت به هر حال شده ولی من خیلی از این وضع راضی نیستم و دلم می خواد یک کم مواظب باشین تا اون بچه بتونه فراموش کنه چون من می دونم اون چقدر حساس و آسیب پذیره … همون طور که بهت قبلا هم گفتم تو دختر شایسته ای هستی ولی ایرج کم صبر و عجوله من ازت خواهش می کنم فاصله ی خودتو باهاش حفظ کن تا تکلیف تورج روشن بشه . اونوقت مانعی برای شما نیست ……. 🌺گفتم الانم ما داریم همین کارو می کنیم …. گفت : دِ نه دِ …این کارو نمی کنین اگر با هم بیرون باشین و تورج بیاد چی میشه ؟ بزار این طوری نفهمه……. تو نامزد ایرجی…. ولی تا این موضوع حل نشده انگار نه انگار ……. خوب از دانشگاه چه خبر … اوضاع روبراهه ؟ گفتم : بله ممنون که می پرسین خوبه …در مورد ایرج هم نگران نباشین چشم ، می فهمم ، حق با شماست و مرسی که پدرونه بهم گفتین …… ولی در مورد دیشب یک سوء تفاهم پیش اومده بود …… گفت : هان ….هان ..می دونم شکوه به من گفته … ولی شما جلوی این کارا رو بگیر …. گفتم چشم ………… 🌺بعد اجازه گرفتم و رفتم بالا و مطمئن شدم فرستادن ایرج به لندن هم به همین موضوع مربوط میشه این بود که خیلی آشفته شدم و تردید کردم که شاید علیرضا خان زیاد با ازدواج ما موافق نیست ، ولی چرا چیزی نمیگه نمی دونستم … شاید هم اشتباه می کردم با اینکه حق با اون بود من از لحن تندش خوشم نیومد … و حالا دلهره به دلم افتاده بود که نکنه ایرج بر نگرده …… تازه خیالم راحت شده بود که تو خونه همه ماجرای منو ایرج رو می دونن و حالا باید دوباره از علیرضاخان چشم می زدم …. 🌺نماز خوندم و نشستم سر درسم صدای در وردی اومد و من فهمیدم که ایرج اومده چون عمه و حمیرا باهاش بودن من نرفتم جلوی پنجره ولی با سرعت خودمو رسوندم پایین و رفتم به استقبالشون… دلم می خواست بدونم که دکتر این بار چی گفته چون حال حمیرا خیلی بهتر بود ….. هر سه خوشحال بودن با یک جعبه ی بزرگ شیرینی اومدن تو …. علیرضا خان هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلاش می کرد پیپ شو روشن کنه …. ایرج منو که دید اومد جلو تا با من دست بده من بروی خودم نیاوردم و رفتم حمیرا رو بغل کردم و ازش پرسیدم چی شد امروز هم خوب بود ؟ به جای اون عمه جواب داد …. 🌺آره والله اگر از اول پیش همچین دکتری رفته بودیم تا الان بچه ام اینقدر زجر نمی کشید ….. ایرج هم گفت : آره خیلی دکتر خوبی بود حواسش به همه چیز بود …. به مامان گفته تو این مدت کم خیلی پیشرفت کرده …… حمیرا داد زد مرضیه یک لیوان آب بیار … علیرضا خان گفت یک نیم ساعتی هست رفته پیش اسماعیل …. عمه ناراحت شد و رفت زنگ آقا کریم رو زد … مثل اینکه خود مرضیه گوشی رو بر داشت… 🌺عمه با لحن تندی گفت : کی تو رو اونجا پا گشا کرده مگه تو کار نداری ؟ و گوشی رو گذاشت ..و گفت : نمی دونم حالا با این چیکار کنم سرشو می زنی ته شو می زنی اونجاس واقعا دیگه خسته شدم از دستش …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 🔷️ آیا خواندن بدون حضور قلب و با خستگی و خواب‌ آلودگی قبوله؟! در حدیث قدسی آمده است: وقـتـی کـه بنــده ای در نیـمـه شـب بـرای نمــــــاز و طــاعـت خــداونــــدی بـرخـیـــزد و سپـس خــواب بــر وی غلبــه کنـد در اثــر چـرت به چـپ و راسـت متمـایـل شـود و چانه اش به سینه‌ اش بچسبد، خداوند امـر می کند و درهای آسمان باز میشود و سپس به ملائکه می فرماید: به این بنـده من نگاه کنید و ببینید در اثر تقـرب به من و انجـام عملی که بـر وی واجب نکـردم بـه چه روزی افتـاده. من سه خصلت به این بنده عطا میکنم: ۱- گناهان او را می بخشم ۲- یا توبه مجددی برایش فراهم میکنم ۳- روزی اش را زیاد تر می کنم و من همه شما را شاهده می گیرم که این سه چیز را به وی بدهم. 📚 الجواهر السنیه (شیخ حرّ عاملی) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا