داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش سوم 🌸مقداری منو راه بردن احساس کردم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و دوم ✍ بخش چهارم
🌸با یک سری تهدید برای جون بچه هام که اونچه که اینجا گذشته به احدی نگم کتابامو دادن به من ،، بدون اینکه لای اونو نگاه کنن.
دوباره چشم منو بستن و سوار ماشین کردن و خیلی زود تر از اونی که رفته بودیم نگه داشتن وقتی چشمو باز کردم دیدم جلوی در دانشگاهم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن منو ول کردن و رفتن…..
🌸باورم نمی شد که به این راحتی از دست اونا خلاص شده باشم هنوز هم می ترسیدم…
به ساعت نگاه کردم ….
یازده شب بود و من حیرون و سر گردون مونده بودم چیکار کنم ….
به سختی تاکسی گیر آوردم و خودمو رسوندم دم خونه و پیاده شدم دست لرزونم رو گذاشتم روی زنگ ، آقا کریم درو باز کرد با عجله خودمو انداختم تو خونه هنوز فکر می کردم منو تعقیب می کنن ، آقا کریم دلواپس بود و داد زد کجا بودین خانم …. و دوید تا به اهل خونه رو خبر کنه ولی من توان نداشتم تا ساختمون برم ….
🌸همون جا کنار اتاق آقا کریم نشستم ….و شروع کردم به گریه کردن …..
کریم زنگ زد به خونه و خبر داد که من دم درم …..
چیزی نگذشت که دیدم عمه و مینا دارن با عجله بطرف من میان …..
عمه از همون دور که داشت میومد؛؛ خودشو می زد …. به من که رسید …هراسون و وحشت زده از من می پرسید چیکارت کردن مادر ؟ کجا بودی ؟ حرف بزن جون به سر شدم چیکارت کردن ؟ در حالیکه خیلی حالم بد بود گفتم : کاریم نکردن فقط ترسیدم ….. تو رو خدا چیزی ازم نپرسین …..
🌸آسیبی که تو اون زمان کم به روح من وارد شده بود تازه خودشو نشون داده بود و می خواستم فریاد بزنم و کار ناعادلانه ای که با من شده بود رو از دلم بیرون بریزم ………
گفتم : کو ایرج؟
عمه گفت : با تورج و علیرضا رفتن تو رو پیدا کنن خدا کنه زنگ بزنن …
حالا عمه و مینا منو سئوال پیچ کرده بودن ….و من از گفتن حتی یک کلمه وحشت داشتم منو به جون بچه ها تهدید کرده بودن و ازم تعهد گرفته بودن که به کسی حرفی نزنم ….
🌸بلند شدم و سه تایی رفتیم به طرف ساختمون وسط راه بودیم که ماشین ایرج اومد تو از دور منو دید ماشین رو نگه داشت و به طرف من دوید و منو چنان در آغوش گرفت که نمی تونستم نفس بکشم ….و هی می پرسید چی شده؟ کجا برده بودنت ؟ …
با بغض گفتم : الان نپرس حالم خوبه باهام کاری نکردن …..
تورج اونقدر عصبانی بود که فقط با حرص به اطراف نگاه می کرد حرفی نمی زد ولی علیرضاخان به اون کسانی که این کارو کرده بودن فحش های بد می داد ….
🌸عمه فورا یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت بخور تنت یخ کرده یک چیز شیرین بخوری بهتر میشی …
همه دور من نشسته بودن ایرج یک پتو آورد و کشید دور من ، پرسیدم دخترا کجان ؟ خوبن ؟ مینا گفت : نه طفلک ها با گریه خوابیدن تو رو می خواستن ………
حالا همه نشسته بودن و به من نگاه می کردن که حرف بزنم ……
🌸گفتم می ترسم چیزی بگم ….عمو گفت : تهدیدت کردن ؟
گفتم آره …
گفت : بگو همه ی جریان رو بگو هیچ ,,…..،، نمی تونن بخورن ما که نمیریم به اونا بگیم ولی باید بدونیم چی به سرت آوردن و کی این کارو کرده …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿عِـــــشق ﴾
⤦بہ خُمینے⇠ عــِـــشق بہ ↡↡
↶هَمہ خـــــوبےهــٰـــاست✿↷
#امام_خمینی
#میلاد_حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿عِـــــشق ﴾ ⤦
❤️✨
«شـــٰــاد؎ روحشٰان صـــــلّوٰات𔘓⇢»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🌟خــــدايــــا " امشب تمنا دارم
✨بچه های این گروه هر حاجتی
🌟دارن و هر دردی بیماری
✨یا گرفتاری دارن من که از دلاشون
🌟خبر ندارم اما تو خبر دارى
✨خدايا " همه دلشانو شاد کــــن❤️
🌟آمـــیـــن یــــا رَبَّ 🙏
🌟امشب بیاید برای همدیگه دعا کنیم
✨دعا کنيم هيچ کس دلش نگیره
🌟اگرم گرفت خدا یه
✨هم صحبت خوب سر راهش بذاره
🌟دعا کنيم هيچ کس اشکی از چشماش نياد
✨اگرم اومد از خوشحالی باشه
🌟دعا کنيم هيچ کس ناامید نشه
✨اگرم شد خدا یه امید ديگه بهش بده
🌟دعا کنيم هيچ کس دلش پر نشه
✨اگرم شدپر بشه از عشق و خوشحالی
🌟دعا کنيم هر کى هر چى
✨تو دلش داره بهش برسه
🌟دعا کنیم همیشه عاشق خــ❤️ــدا باشیم
✨دعا کنيم حکمت خـدا
🌟با آرزوهامون يکی باشه
🌟ان شــــاءالله
✨شـبـتـون پـر از اسـتـجـابـت
دعـا
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2