داروخانه معنوی
نامه ۲ قدرداني از اهل كوفه 🎇🎇 #نامه۲ 🎇🎇🎇 🌷تشكر از مجاهدان از جنگ برگشته خداوند شما مردم كوفه
نامه ۳
فراز ۱
به شريح قاضی
🎇🎇 #نامه۳ 🎇🎇🎇
✅ برخوردقاطعانهباخيانتكارگزاران
به من خبر دادند كه خانه اي به هشتاد دينار خريده اي، و سندي براي آن نوشته اي، و گواهاني آن را امضا كرده اند. (شريح گفت: آري اي امير مومنان امام (ع) نگاه خشم آلودي به او كرد و فرمود) اي شريح! به زودي كسي به سراغت مي آيد كه به نوشته ات نگاه نمي كند، و از گواهانت نمي پرسد، تا تو را از آن خانه بيرون كرده و تنها به قبر بسپارد. اي شريح! انديشه كن كه آن خانه را با مال ديگران يا با پول حرام نخريده باشي، كه آنگاه خانه دنيا و آخرت را از دست داده اي. اما اگر هنگام خريد خانه، نزد من آمده بودي، براي تو سندي مي نوشتم كه ديگر براي خريد آن به درهمي يا بيشتر، رغبت نمي كردي و آن سند را چنين مي نوشتم: ....
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
" بنَـــــفْسےأَنْـــــتَ مِنْ نـــازِح ما نَـــــزَحَ عَـــــنّا "
□□جـــــآنـــــم بہ فـــــدٰا؎⇩⇩⇩
⇦ آن غــٰـــايبے کہ أز مـٰــــا دور أســـــت؛
⇠⇠ ولےجُـــــدٰا نيـــــست . . . !
﴿⇇دعـــــآ؎نــُـــدبہ𑁍﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#ماه_شعبان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_چهل_چهارم ✍مرد کوچک 🌹- اشکالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_چهل_چهارم ✍مرد کوچک 🌹- اشکالی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_چهل_ششم ✍خواستگاری
🌹پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
🌹- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
🌹چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
🌹هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
🌹- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
🌹- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_چهل_هفتم✍ تو یه احمقی
🌹همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
🌹- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
🌹دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
🌹دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
🌹حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ...
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_چهل_ششم ✍خواستگاری 🌹پدرم هر چ
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
#قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام های مبارک}
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
📗کتاب صوتی #خار_و_میخک اثر شهید یحیی سنوار قسمت 3⃣1⃣ #داستان_صوتی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manav
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part14_خار و میخک.mp3
14.78M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر شهید یحیی سنوار
قسمت4⃣1⃣
#داستان_صوتی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️ رفع فشار قبر یکی از آثار ارزشمند نماز شب
🔸 حضرت امام رضا علیه السلام درباره فوائد نماز شب فرمودند:
بر شما باد به نماز شب که هیچ بنده مومنی در آخر شب بر نمی خیزد و هشت رکعت نماز و دو رکعت شفع و یک رکعت وتر نمیگذارد و هفتاد مرتبه در قنوت خود استغفار نمیکند، مگر اینکه؛ از عذاب قبر و آتش جهنم ایمن است و عمر طولانی و روزی وسیع خواهد داشت.(بحارالانوار ج ۸۴،ص ۱۶۱)
🖋حجت الاسلام عالی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2