داروخانه معنوی
❤️
⇇زمــٰـــانے مےرسَـــــد کِہ،
مــٰـــا مُحتــــٰـاج گُفتـــــن یک¹ ↡↡
«لٰا اِله اِلّا الله »و «أستغفِـــــرالله »
مےشَویـــــم و۔۔۔
⇠ دیـــــگر بِہ مــــٰـا ،
فـُرصـــــت نمےدَهنـــــد!!!
□مُـــــوٰاظبِ أز دَسترَفتـــــنِ،
فُـــــرصتهــــٰـا بـــــٰاشیـــــم ...➺
⇠چِہ زمـــــٰانے؟
اون وَقـــــتے کِہ⇩⇩⇩
⇇ زیـــــر تـــــٰابـــــوت مـــٰــا رو گرفتـــَــن و میگـــــن:
_بــُـــلنـــــد بـــِــگو⇠﴿ لٰااِله اِلَّاالله...﴾
۔۔بہ عـــــزَّتُ شـــَــرفِ⇠﴿لٰااِله اِلَّاالله✿⇉﴾
#تلنگر
#یاد_مرگ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_﴿نَمـــــٰاز 𔘓⇉﴾
⇇حِصـــٰــار؎ دَر مقــٰـــابل؛
□ مَـــــکر شِیـــــطٰان أســـــت.✿➺
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۷ #رمان قسمت_هفتم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۷ #رمان قسمت_هفتم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با و
#یک_فنجان_عشق ۸
#رمان
قسمت_هشتم
بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم.
+من در خدمتم
با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد:
_راستش...
چیزه...
راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.
وااای!
این چرا حرف نمیزنهههه
داشتم روانی میشدم...
منم که کنجکاااو!!
+چند وقتیکه چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شدو رفت سمت در
و منم مبهم نگاهش میکردم...
_چند وقتیکه میخوام به شما بگم،
(به چشمام نگاه کردو ادامه داد)
:_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!!
و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود!
نههه
مگه میشه؟!
سید بود؟!
همین سِد_مَمَد خودمون بود؟؟؟😂😓
دارم خواب میبینم?!!
یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم
اما
آیییی دردم گرفت!😭
نه من بیدااارم😓😂😭
یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای #سید و هضم کنم.
واقعا مونده بودم چیکارکنم!
ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد.
تا منو دید سرشو انداخت پایین.
منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
+جواب رو بهتون میگم...
خداحافظ
-خدانگهدارتون...
.
زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید:
_چیه؟
چرا لپ هات گل انداخته...
جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه...
پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و
یه آبمیوه دِبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!
تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم...
_خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟
+معلومه! منفی!
_برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒
+وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره...
.
یک هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم...
امروز بازهم قراره برم دفترش
تا جوابو بهش بگم...
.
تقه ای به در زدم ورفتم داخل.
+سلام.
_سلام خوش اومدین...
بفرمایین بشینین.
نشستم روی کاناپه.
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟
.
⬅ ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نمازشب🌙🌔
شرافت مؤمن در #نمازشب اوست، و عزّت مؤمن درخوددارى اواز لطمه زدن به آبروى مردم.
«شرفَ المُؤمن صلاتُه بالليل وعزُّ المؤمنِ كفُّهُ عن اعراضِ الناس»
[ #امام_صادق علیه السلام ]
📚 میزان الحکمة ص۳۳۰
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2