eitaa logo
داروخانه معنوی
5.8هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
122 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ به شبهه مُلحد دلقک علیه حضرت مهدی (عج) و زمان موعود با کلام و تشریح ایمان اکبرآبادی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ َبهـــــٰار أز پــُـــشت چشمــــٰـان تــــُـو... ⇇ظٰاهـــــر مےشَـــــود روز؎! □زَمیـــــن بـــٰــا مـــٰــاه تــــٰـابـــٰــانــَـــت... ⇇مُجـــــٰاور مےشــَـــود روز؎! ↶صِـــــدٰایت مےرسَـــــد أز ؛ _پُشـــــت پــَـــرچینهـــٰــا و دٰالانـــــهٰا𑁍↷ ⇠سُکـــــوت رٰاه دَر↡↡ ◇گامـَــت مُســــٰـافر مےشَـــــود روز؎۔۔ ✿﴿ سَـــــلٰام حَضـــــرّت مــ🌙ٰـــاه⇉﴾✿ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿حِجـــٰــآب‌𔘓↷﴾ ↶تَـــــلألـــــوؤ نـــــور‌ الــــٰـهےأســـــت!↷ ⇠وایـــــن نـــــورِ خُـــــدٰاســـــت کِہ↡↡ جَهـــــٰان رٰا أز تــــٰـاریکے ؛ □ بِہ رُوشنـــــٰایے مےکـــــشٰانـــَــد◇𝄞⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿مــُـلّاحُسینـــــقُلےهَمـــــدٰانے𔘓⇉﴾ ؛ ⇠أگـــــر گُنـــٰــاهےکــَـــرد؎، □چِنیـــــن کــُـــن : ╰─┈➤ ¹_ زود تــُـــوبہ کـــُــن ؛ ² _دو² رکـــــعَت نَمـــــٰاز بخـــــوٰان ؛ ³_هفتــٰـــاد⁷⁰ بــــٰـار اِستغـــــفٰار کّـــــن ؛ ⁴_ بِہ سِجـــــده بــُـــرو ؛ ⁵_ أز خُـــــدٰا عَفـــــو بخـــــوٰاه۔۔!!! 📚 طـَــــریق سیـّــــر⁶² «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
تکنیک های مهربانی 34.mp3
8.17M
💞 ۳۴ چه کسانی، محبتشان، به دل می نشیند؟ چرا بعضی ها، اینقدر شیرینند... و در جذب دیگران موفقند؟ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
□دَر جَـــــنگے کِہ ؛ ⇠ یِک¹ســـــو؎ آن کـِـــشورت أســـــت و ⇠ســـــو؎ دیگـــــرَش أجـــــنَبے ، ↶بےطـَــــرف نــَـــدٰاریـــــم↷ ⇇یـــٰــا بـــٰــا کـــِــشورت هَستے یـــٰــا ⇇بــٰـــا دُشمَـــــن! ↶یـــٰــا خــٰـــادم هَستے یـــٰــا خـــٰــائن!↷ نِمیتـــــوٰانے بِگـــــویے کِہ↡↡ □ بـــٰــا دُشمَـــــن نیستــَـــم ، وَلے بــٰـــا کـــِــشورم هَـــــم نیستَـــــم.⇉ ◇وَقـــــتے طـَــــرف کِـــــشوَرت نـــــیستے ╰─┈➤ .... «یـَــــعنے بــــٰـا دُشـــــمَنے!»...!!! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أگـــــر خـــــوٰاستیـــــد : ⇠خُودتـــٰــان رٰا مَـــــحَک بــِـــزنیـــــد، بہ ⇠«نَمــٰـــاز» صُبحـــــتٰان نـــــگٰاه کُـــــنید! أز میـــــزٰان سَنگـــــینے و سَخـــــت بـــــودَنِ«نَمـــٰــاز صُـــــبح‌𔘓»، ↶ میـــــشِہ فَهمیـــــد کِہ ↡↡ ⇇چِقـــــدر شِیـــــطٰان ، □ســـــوٰار و مُسلَّـــــط‌ بہ آدَمـــــہ..!↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۱ فراز ۳ 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ⛔️ پرهيز از دنياي حرام برابر دنيا خويشتن دار و برابر آخرت د
خطبه ۱۹۱ فراز آخر 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🍂اقسام دنيا پرستان نجات يافته اي مجروح، يا مجروحي پاره پاره تن، دسته اي سر از تن جدا، و دسته اي ديگر در خون خود تپيده، گروهي انگشت به دندان، و جمعي از حسرت و اندوه دست بر دست مي مالند، برخي سر بر روي دستها نهاده به فكر فرو رفته اند، عده اي بر اشتباهات گذشته افسوس مي خورند و خويشتن را محكوم مي كنند، و عده اي ديگر از عزم و تصميم ها دست برداشته، كه راه فرار و هر نوع حيله گري بسته شده، و دنيا آنها را غافلگير كرده است، زيرا كار از كار گذشته، و عمر گرانبها هدر رفته است. هيهات! هيهات! آنچه از دست رفت گذشت، و آنچه سپري شد رفت، و جهان چنانكه مي خواست به پايان رسيد. (نه آسمان بر آنها گريست و نه زمين، و هرگز ديگر به آنها مهلتي داده نشد.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند شصت و سوم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
□بُـــــزرگے مےگُـــــفت: ⇠تِـــــکیہ کــُـــن‌ بِہ شُھــــــدٰاء۔۔۔ ◇◇﴿شُھــــــدٰاء𔘓↷﴾ ؛ تـِــــکیه‌شـــــٰان‌خُـᰔــــدٰاســـــټ؛ _أصـــــلا‌ًکـــــنٰـــــارگــُــــل بِشینے↡↡ ⇇ " بـــــو؎ِگـُــــل‌مےگـــــیر؎ " پَـــــس‌گُلستــٰـــان‌کـُــــن‌زِندگیـــــټ رٰا‌۔۔۔ ⇠✿«بــــٰـا‌یـــــٰادشھـــــداء»✿⇢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی #قسمت_سی ام ✍ بخش اول 🌹با این حرف اونا رو به تکاپو اند
" "بر اساس قسمت_سی ام ✍ بخش دوم 🌹پرسید: تو چی؟ از کی این احساس رو داشتی؟ گفتم: راستش نمی دونم. من با حال بدی اومدم خونه ی شما. از خودم، از زندگی بیزار بودم و اصلا دلم نمی خواست با شما زندگی کنم. آمده بودم تا راهی پیدا کنم و از اونجا برم ولی خوب… احساسم برام ناشناخته بود و نمی دونستم معنی اون چیه؟ غصه ها و غم های من تو دلم پنهون شده بودن… برای من آسون نبود که همه چیز رو در یک چشم بر هم زدن از دست داده بودم و اونچه که بدست آورده بودم برام مثل حباب بود و هر آن انتظار داشتم بترکه… یک جوری توی زمین و آسمون دست و پا می زدم… تو خونه ی شما محبت دیدم… احساس دیدم و توجه زیاد… وگرنه اون اوایل خودمو موقتی و مهمون می دیدم. باور می کنی هنوزم یک ترس تو دلم هست که نمی تونم این خوشبختی رو باور کنم؟… 🌹اونشب ایرج منو خاطر جمع کرد که هرگز تنهام نمی زاره و برای همیشه با من می مونه. دیگه رسیده بودیم و من رفتم به اتاقم و با عکس اون که زیر بالشم بود خوابیدم. صبح زود به هوای اینکه ایرج رو قبل از رفتن ببینم از اتاقم بیرون اومدم. ولی اون رفته بود… تعجب کردم همیشه صبر می کرد تا منو ببینه بعد بره… خیال بدی نکردم حتما کار داشته منم یک چایی خوردم و رفتم دانشگاه… وقتی برگشتم اون هنوز نیومده بود… و از حمیرا هم خبری نبود… عمه به من گفت بیا تو اتاق من کارت دارم عمه جون… یک جوری از نگاهش و نوع حرف زدنش احساس کردم می خواد حرف مهمی به من بزنه و حدس می زدم که چی می خواد بگه… خودش جلو رفت و منم دنبالش… نشست روی مبل کنار پنجره، به منم گفت بشین. قلبم شروع کرد به زدن…. گفت: درد سرت ندم. تو با بچه های من برام فرقی نمی کنی. خودتم اینو فهمیدی، ولی اگر این شخصیت رو نداشتی من با علیرضا که هیچی با بچه هام مشکل پیدا می کردم… خدا رو شکر که با ما ساختی و صدات در نیومد. نه شکایتی کردی نه بد اخلاقی. تو خیلی خوبی، خانمی، و از همه مهم تر با گذشتی… و من تو رو مناسب می بینم که زن پسرم باشی، حالا می خوام ببینم عروس منم میشی؟ حتما خودت می دونی در مورد کی حرف می زنم؟ گفتم: بله… پرسید خوب چی میگی؟ کار تمومه؟ گفتم: دوست دارم شما خوشحال باشین. هر طوری خودتون صلاح می دونین… و با سرعت از اتاق عمه دویدم بیرون… صورتم گل انداخته بود و بدنم داغ شده بود. مثل کسی که تب داره از بدنم حرارت بیرون می زد خودمو رسوندم به اتاقم و پریدم روی تخت و عکس ایرج رو در آوردم و برای اولین بار چند بار بوسیدم. باورم نمی شد… فکر اینکه همسر اون باشم و تو این خونه زندگی کنم برام یک رویا بود که به حقیقت رسیده بود… از پنجره بیرون رو نگاه می کردم نمی دونستم اونشب چطوری با ایرج روبرو بشم یا حتی با علیرضا خان. انتظارم طولانی شد و اون نیومد و بالاخره صدای بوق ماشین رو از دور شنیدم. درِ وردی با سرو صدای زیاد باز شد و ماشین اومد داخل. وقتی نزدیک شد، دیدم که علیرضا خان با اسماعیل اومده… با خودم گفتم حتما عمه بهش گفته شاید رفته چیزی بخره… داشت غروب می شد رفتم وضو گرفتم نماز بخونم و به شکرانه ی اونچه خدا بهم داده بود سجده کنم… حمیرا داشت میومد بالا بازم احساس کردم حالش خوب نیست رنگ به رو نداشت و کمی می لرزید… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی ام ✍ بخش دوم 🌹پرسید: تو چی؟ از کی این احساس رو
" "بر اساس قسمت_سی ام ✍ بخش سوم 🌸گفت: مبارک باشه رویا، مامان بهم گفت، خدا به دادت برسه با این داداش دیوونه ی من… و رفت تو اتاقش رفتم تو فکر ، منظورشو نفهمیدم داداشش برای اینکه با من ازدواج می کنه دیوونه است؟ چرا به ایرج این طوری گفت شاید راضی نیست؟ خواستم برم ازش بپرسم ولی پشیمون شدم… یک کم از حرف حمیرا دلگیر شده بودم ولی نمی خواستم هیچ چیزی خوشحالی منو خراب کنه… نمازم که تموم شد بازم پشت پنجره منتظر شدم… هیچ خبری نبود… و هیچ صدایی توی خونه نمی اومد… بی خودی راه می رفتم تا اینکه تلفن زنگ زد… چند لحظه بعد عمه صدا کرد رویا گوشی رو بردار… فکر کردم حتما ایرج زنگ زده با سرعت گوشی رو برداشتم… گفتم الو…. تورج بود، گفت:سلام، خوبی؟ گفتم: مرسی تو چطوری؟ دیشب خسته شدی. دوباره کی می تونی بیای؟ گفت: حالا دیگه هر چی زودتر بتونم میام. دیگه امید دارم. مرسی که بهم اعتماد کردی راستش باورم نمی شد که تو به من جواب مثبت بدی… یک آن خون تو رگم خشک شد. مغزم سوت کشید، دستم شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم چی گفتی؟ دوباره بگو… گفت: بهت قول میدم خوشبختت کنم رویا. چون تو منو خوشبخت ترین آدم روی زمین کردی… یک لحظه از خودم بی خود شدم و زدم تو سرم و گفتم خاک بر سرم شد… ای خدا حالا چیکار کنم… تورج پرسید کجایی؟ داری صدای منو میشنوی؟ گفتم تورج الان قطع کن… بعدا باهات حرف می زنم و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم در این مورد از کسی رو دربایستی ندارم من باید به عمه بگم که اشتباه شده. با عجله رفتم پایین علیرضا خان تو اتاقش بود و عمه رفته بود بیرون و مرضیه تو آشپز خونه داشت کار می کرد با سرعت رفتم که حمیرا رو تو جریان بزارم ولی اونم خواب بود… برگشتم تو اتاقم از دلهره داشتم میمردم. ای خدا به ایرج نگفته باشن و اونم فکر کنه من پیشنهاد تورج رو قبول کردم؟ با خودم فکر می کردم تنها راه نجاتم ایرجه که بیاد و همه چیز رو بهش بگم… ای رویای احمق… چرا نپرسیدم که برای کی داری منو خواستگاری می کنی؟ آخه چرا عجله کردم؟ ای خدا کمکم کن دارم دیوونه میشم… مثل اسپند بالا و پایین می پریدم. دنیای من به یک باره به جهنم تبدیل شده بود…. نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد… ایرج نیومده بود و دیگه حدس می زدم که برای چی نیومده…و تا اومدن اون آروم و قرار نداشتم، و نمی دونستم سرم رو به چیزی بند کنم… کاش رُک و راست به تورج می گفتم… ولی نمی شد… کنار پنجره منتظر ایرج وایسادم خودم رو دلداری می دادم که من به هیچ عنوان زن تورج نمیشم پس چرا ناراحتم… یک کاری میشه دیگه فقط زودتر ایرج میومد خیالم از بابت اون راحت می شد. یواش یواش داشتم آروم می گرفتم که صدای گریه و ناله شنیدم و متوجه شدم حمیرا داره عق می زنه… با عجله از سر پله مرضیه رو صدا کردم و رفتم به اتاقش. اون روی زمین افتاده بود دور و برش و حتی تخت کثیف شده بود. زیر کتفش رو گرفتم و بلندش کردم…. حالش خیلی بد بود. مرضیه رسید و فورا رفت و از توی حموم یک لگن آورد. ولی اون اونقدر حالش بد بود که ترسیدم و داد زدم برو علیرضاخان رو خبر کن چند تا دستمال بر داشتم که صورتشو تمیز کنم ولی اون مرتب عق می زد و نمی تونستم کنترلش کنم… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 💠حضرت داود نبی علیه السلام از جبرئیل امین پرسید: 🔸برترین لحظه ها کدام است؟ ✴️جبرئیل گفت: نمی دانم جز به این مقدار که عرش خداوند هنگام سحر به جنبش در می آید.🤌🏻 📚میزان الحکمه/ج٧/ص۲۴۹ ❇️👈با توجه به سایر روایات به نظر می رسد که وقت از اهمیت بسیار زیادی نزد خداوند برخوردار است و زمان استجابت دعا، تقسیم روزی و ... است." «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2