داروخانه معنوی
‹💙🪴›
⤦ ⤦ تــُــــو رٰا کـِہ ↡↡
⇇ بــَــــر سَـر کـــُــنـم . . .
⇠«بـهـــــٰـار؎ ســـــــت جَـهــــٰــانــم✿⇉»
#حجاب
#چادرانه
#ریحانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□ بِہ أنـــــدٰازه ،
⇠دونــِـــہ دونـِــــہ أشـــــکهـــٰــایےکِہ↡↡
⇇زائـــــرٰات مُوقِـــــع دیـــــدَنِ،
◇◇«مَـشهـَــــدت𔘓» مےریـــــزَن⇢
_﴿دوستـــِــتدٰارمامــٰـــامرضــــــٰامﷺ𑁍⇉﴾
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#زبان 🗣 🔸 قسمت (سوم ) 🔸( ذکر مبدِل ) با زبان وسعت و یا تنگی برزخ درست میشه #استاد حاجیه خانم رس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_15367.mp3
20.17M
●﴿امـــــٰام رضــــٰـاﷺ جــٰـــانِمـــــون𑁍﴾؛
مےفَـــــرمـٰــــاید●:↡↡
⇠نَزدیـــــکتَریـــــن شُمــٰـــا بہ مـــــن،؛
أز نـــــَظر مَقـــٰــام در روز قیــٰـــامَت،
⇇ کَـــــسے أســـــت کِہ دَر مـُــــورد؛
□«خــٰـــانوٰاده خُـــــود» ؛
❍↲خـُــــوش رفتـٰــــار بــٰـــاشَـــــد ...↳↲
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⤦ ⤦ میـــــدٰانـے...
□رِسیـــــدهأمبہجــٰـــایےکِہ↡↡
⇠وَقـــــتےنَبــٰـــاشـے،،
⇠⇠هَمہبـــــودَنهــــــٰاپـــــوچَـنـــــد..!
◇مےشَــــــودبیـــٰــایے؟💔
⇠⇠بیــــٰـایے و
⇇بــَـرسَطـــــرآخِــــــردَفتــــــردِلتنـــــگےهٰایـم؛
«یـِک¹تمــٰـامشُـــــد،آمَــــــدم بِنـــــویسے𔘓⇉»
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
آقا فرمود بر همگان فرض (واجب) است در مورد لبنان به وظیفه خودشون عمل کنن
این یعنی دستور جهاد
حالا یکی جهادش در زمینه نظامی و جنگه که وظیفه خودش رو انجام میده. که مردم معمولی جامعه رو شامل نمیشه
یکی جهادش دعا کردن
یک جهادش مالیه و اینجا دیگه بحث انفاق مستحب نیست. وقتی میگن واجبه، یعنی واجبه، یعنی اگه کمک مالی نکنی بازخواست میشی. بخاطر همینه اکثر مراجع تقلید اجازه دادن بخشی از خمس رو به جنگزدگان مقاومت اختصاص داده بشه. از امر واجب خمس برای امر واجب کمک به جنگزدگان لبنان میشه استفاده کرد
بهترین و موثرترین جایی که میشه برای لبنان معرفی کرد، دفتر مقام معظم رهبری هست که کاملا فضای لبنان رو میشناسن و اولویتها رو میدونن. چندین و چندسال هست اونجا فعالن و یقینا پولهای واریزی رو در بهترین حالت هزینه میکنن
پویشی رو خود دفتر آقا راه انداخته به اسم #ایران_همدل.
🔻از چندطریق میتونید واریز کنید
1⃣ اولین روش مستقیم از طریق درگاه بانکی که در سایت آقا هست به حساب ایران همدل واریز کنید👇
https://farsi.khamenei.ir/irane-hamdel/
2⃣ روش دوم واریز به کارت و یا شماره شبای ایران همدل واریز کنید. روی شماره کارت بزنید کپی میشه
6037998200000007
IR320210000001000160000526بنام ایران همدل ( پویش دفتر مقام معظم رهبری برای کمک به لبنان) 3⃣برای مبالغ کمتر از ۲۰۰ هزارتومن هم می تونید از کد#14*استفاده کنید که راحت تر هم هست . این پیام رو برای دیگران ارسال کنید 🙏
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۰ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 ۱۰پرهيز از ستمكاري پس، خدا را خدا را از تعجيل در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۰ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 ۱۰پرهيز از ستمكاري پس، خدا را خدا را از تعجيل در
خطبه ۱۹۲
فراز ۱۱
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
فلسفه عبادات اسلامي
خداوند بندگانش را، با نماز و زكات و تلاش در روزه داري، حفظ كرده است، تا اعضا و جوارحشان آرام، و ديدگانشان خاشع، و جان و روانشان فروتن، و دلهايشان متواضع باشد، كبر و خودپسندي از آنان رخت بربندد، چرا كه در سجده، بهترين جاي صورت را به خاك ماليدن، فروتني آورد، و گذاردن اعضاء پر ارزش بدن بر زمين، اظهار كوچكي كردن است. و روزه گرفتن، و چسبيدن شكم به پشت، عامل فروتني است، و پرداخت زكات، براي مصرف شدن ميوه جات زمين و غير آن، در جهت نيازمنديهاي فقرا و مستمندان است. به آثار عبادات بنگريد كه چگونه شاخه هاي درخت تكبّر را در هم ميشكند و از روييدن كبر و خودپرستي جلوگيري ميكند
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«بـــُــزرگتــــَـرین حَســـــرت قیـــٰــامت» ،
⇠ایـــــنِہ کِہ ↡↡
⤦ ⤦ میفــَـــهمے بـــٰــا نَمــــٰـاز ؛
⇠ تــٰـــا کـُــــجٰا مےتـــــونـــــستے ،
بـــــٰالاتــَـــر بــــر؎ و نـَــــرفتے . .⇢
□ أز هــَـــر جَـــــهنمے بیشتــَـــر ،
⇇آدمُ عـَــــذّٰاب میـــــدِه !!!
_هَنـــــوز دیـــــر نَشُـــــده ۔۔۔
◇◇﴿ نَمــــٰـازت رو دَریــٰـــاب . 𔘓⇉﴾!
#نماز
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول 🌷طوری که در یک لحظه رفتم رو ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول 🌷طوری که در یک لحظه رفتم رو ه
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم
🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و منو ایرج گوش کردیم ….
اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبون زد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم؟ اصلا تا حالا کجا بودین حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد؟ …می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم این طوری بهتره کسی باشه که منو برای خودم بخواد تازه من هزار تا هنر دارم به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم….
🌷ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشید ها بی رو در واسی میگم دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم خیلی فداکارم باید کسی باشه که قدر منو بدونه ………. و ادامه داد تا در خونه شون ، ایرج مرتب سرشو تکون می داد که بله ، بله ، حق با شماست ….خوب کاری می کنین ….
🌷به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
گفت همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت … تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن تشریف بیارین تو … ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم مرسی یک وقت دیگه الان خونه منتظر ما هستن … شهره با صدای بلند ی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شماره تو بده حالتو بپرسم نگرانت میشم عزیزم ….. من گفتم تو بده؛ من بهت زنگ می زنم …..ایرج خودشو انداخت وسط که نه من الان براتون یاد داشت می کنم …
🌷و فورا نوشت و داد بهش … من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه شهره رفت سراغ ایرج دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا شما لطف کردین چه حرفیه خدا نگه دار شما تشریف بیارین خونه ی ما رویا هم خیلی تنهاس ….. در حالیکه من خون خونمو می خورد دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون بر نمی داشت انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
🌷ایرج سوار شد و گفت عجب پیله ای تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟ گفتم :اولا کی گفته من با اون دوستم فقط یک همکلاسیه ؟دوما یادت باشه جلوی چشم من شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم؟
🌷گفت : چی حسودی کردی به این ؟ گفتم تو چطور به عروسک من حسودی کردی اشکال نداشت حالا یک ساعته دست اونو گرفتی تو چشمش ذل زدی بهش شماره تلفن دادی ، اشکال داره من حسودی کنم ؟ تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد در حالیکه نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
گفتم آره مگه چیه ؟..
🌷.گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟ گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟ گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم 🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم
🌹دستشو گرفت بالا و گفت غلط کردم سه ؛ سه بار به نه بار تموم شد و رفت ….
گفتم نه این طوری نمیشه من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمیشه ….تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
گفتم کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره حتی بهت نگاه کنه من چشماشو از کاسه در میارم ……. ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد …نمی خواستم روزم و باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم ….. ازش در مورد اسماعیل سئوال کردم اونجا چیکار می کرد ؟ گفت :مامان فرستاده بود دنبال تو منم جلوی در دیدمش اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
گفتم حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین اون به من زنگ زده کارخونه ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
گفتم وای الان تو خونه همه می دونن چه بد شد بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد …اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم حمیرا جان … یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم من که بهت گفتم میرم دانشگاه نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو زود بیا ؟ ببین زود اومدم تو ساعت رو اشتباه کردی ؟ اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نا مفهومی رو تکرار می کرد ….. عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین؟ الهی بمیرم …الان کاریت نیست ؟ گفتم نه خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود …… گفت: دلم برات شور زد فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد…. حالا کجات درد می کنه ؟
گفتم نه ، خوبم، خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که… خوب میشم ……
خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سر دردم شدید تر میشه …. دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم … گفتم خواهش می کنم من پیشش هستم نمی زارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه ….. دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم…
نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم این بود حتی نماز هم نخونده بودم … با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق . ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد …… عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم و بعد از اونم تورج و ایرج و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم …و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا بجا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدمم ایرج اومده کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود ازش پرسیدم چی شده گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم تورج منو دید ..تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس می ترسم شک کنه ….
گفتم تو رو خدا دیگه نیا من حالم خوبه فقط بدنم بسته نزار بفهمه … گفت: باشه؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خدا حافظ مراقب خودت باش ….
ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره می تونی جواب بدی ؟ پرسیدم کیه ؟ گفت : شهره خانم …گفتم سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….عمه رفت پایین ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب 🌙🌓
🎬 فقط با #نماز_شب میشود به درجات عالی رسید
اسرار مگو فقط در نمازشب به انسان میرسد
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا