eitaa logo
داروخانه معنوی
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
124 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِہ غِیـــــرت ؛ ﴿عـَــــلےﷺ 𑁍﴾قَســـــم کِہ ؛ ⇦فـَــــخر زَن ⇩⇩⇩ _حِجـــᰔــآب اوســـــت۔۔◇◇ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَـــــر دُوشنـــــبہ؛ ⇠﴿ فـــٰــاطـــــمهۜ𑁍⇉﴾ مےخـــــوٰانــَـــد ایـــــن رٰا ، □دَر بقیـــــع↡↡ ⇇أز حُسیـــﷺــن أنگــُـــشتـــــر و ↶أز تُـــــو حَـــــرم غـــٰــارت شــُـــده...↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
نماز ۴_1.mp3
20.53M
📿 ▫️قسمت (چهارم) ▫️غذای روح ✍بیشترین چیزی که بهشت را برای انسان وسعت میدهد میزان خلوت ورفت وآمدهایی است که با خدا داشته🌱 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز دوشنبه ختم انعام داریم هر کس مایله شرکت کنه وارد لینک زیر بشه .هم میتونید سوره رو کامل بخونید هم یک قسمت ۵۵ آیه ای .لطفا اسم و فامیلیتون رو بنویسیدو اعلام کنید کامل میخونید یا یک قسمت تااسمتون تو لیست ثبت بشه روزهای شنبه ختم سی جزء قرآن روزهای دوشنبه ختم انعام هدیه برای ظهور و سلامتی آقا جانمون حضرت مهدی(عج) لینک گروه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿جنـــــٰاب سیـــــّدعبـــــٰاس کٰاشــٰـــانے﴾ مےفَرمـٰــــایــَـــد: ↡↡ ⇇یِکے أز عُلمـٰــــاء مےفَـــــرمـــــودَند: ↶بـــَــرٰا؎دَفـــــع بـــــلٰا ؛ ⇠ ســـــوره یـــــٰس و ســـــوره أعلٰے رٰا ، ◇◇مےخـــــوٰانـــــم ،مُجـــــربَسـت✿↷ 📚 مخازن ج⁷ ص²³³ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےرِسَـــــد↡↡ ⇇صُبـــــح‌ِظُهـــــور؎کہ‌ ؛ بَنـــــاخـــــواهَـــــدشُـــــد  . . ⇠مِثـــــل‌ِاِیـــــوان‌ِنَـــــجَـــــف‌ ، ↶گُـــــنبَـدوَاِیـــــوان‌ِ«حَسَــــــنﷺ𔘓»↷ (ع) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
امروز دوشنبه ختم انعام داریم هر کس مایله شرکت کنه وارد لینک زیر بشه .هم میتونید سوره رو کامل بخونید
سلام عزیزانم خدا راهزاران مرتبه شکر با توکل بر خدا و عنایت حضرت حجت عج الله 《63》ختم انعام به نیابت ازهمه گذشتگان انبیاء مرسلین و امامین صدیقین شریفین وملائکه مقربین وهمه مسلمین و مسلمات و مومنین و مومنات و علما و شهدا و صلحا مخصوصا گذشتگان این گروه به نیت سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون در گروه خوانده شد😍😍😍 ان شاءالله که این ختمها مورد رضایت خداوند متعال قرار بگیره و مولامون حضرت مهدی عج الله این هدیه را از همگی ما قبول کنند و ان شاءالله برای حاجت روایی و عاقبت بخیری همه شرکت کنندگان دعا کنند🌹 _آمین❤️
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۹ فراز ۱ در سفارش به ياران خود 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۹🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ره آورد نماز مردم! نماز را برعهده گي
خطبه ۱۹۹ فراز ۲ 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌹 مسووليت اداي امانت يكي ديگر از وظائف الهي، اداي امانت است، آن كس كه امانتها را نپردازد زيانكار است، امانت الهي را بر آسمانهاي برافراشته، و زمينهاي گسترده، و كوههاي بپا داشته، عرضه كردند، كه از آنها بلندتر، بزرگتر، وسيع تر يافت نمي شود، اما نپذيرفتند اگر بنا بود كه چيزي به خاطر طول و عرض و توانمندي و سربلندي از پذيرفتن امانت سر باز زند آنان بودند، اما از كيفر الهي ترسيدند، و از عواقب تحمل امانت آگاهي داشتند، كه ناتوانتر از آنها آگاهي نداشت، و آن انسان است، كه خدا فرمود: (همانا انسان ستمكار نادان است.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بــــٰـازار طـــــلٰا دٰاغ دٰاغ اســـــت⇉ » ⇇عـــــدّه‌ا؎ طَلا مےخـــَــرنـــــد تــْـــا، أگـــــر جَنـــــگ شُـــــد، ⇠أرزش پولشــــٰـان کـــَم نَشـــــود !!! □عـــــدّه‌ا؎ طــَـــلا هِـــــدیہ مےکــُـنند ... ⇠تــٰـــا أرزش ایمـــــٰانشـــٰــان، ◇◇ کــــَم نَشَـــــود.➺ ‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان_واقعی قسمت_چهل و پنجم✍ بخش چهارم 🍓ایرج منتظرم بود با عجله خود
"‌ "بر اساس قسمت_چهل و ششم ✍ بخش اول 🌺اشکهام طوری می ریخت که دیگه نمی تونستم ببینمش یک دفعه برگشت و با سرعت اومد طرف ما و خودشو رسوند به عمه و علیرضا خان و گفت : امانتی من دست شما سپرده مواظبش باشین .. علیرضا خان گفت : برو نگران نباش ما هستیم .. و بعد دوباره عمه را بغل کرد عمه دستی به پشتش زد و گفت : آره برو پسرم مثل چشمم ازش مواظبت می کنم بعد نگاهی به من کرد و رفت …… عمه همین طور که گریه می کرد سرشو آورد کنار گوش منو گفت پدر سوخته می خواست تو رو بغل کنه روش نشد منو بغل کرد …. حمیرا بازوی منو گرفت و گفت گریه نکن تا چشم بهم بزنی برگشته جایی نمی ره که زود میاد …. ما تا اون سوار هواپیما شد و از زمین بلند شد پشت شیشه وایستادیم ….. انگار جون داشت از تنم بیرون می رفت ……. 🌺بدون اون برگشتیم خونه … به نظرم همه جا خالی بود … دلم قرار و آروم نداشت طاقت نداشتم تا اومدنش صبر کنم با عجله رفتم تو اتاقم …. و دستمو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم اصلا متوجه نشدم که عمه و حمیرا اومدن تو اتاقم برای اولین بار احساساتم رو نسبت به ایرج می دیدن دیگه دلم می خواست همه بدونن که چقدر دوستش دارم … دیگه برام مهم نبود که کسی خوشش میاد یا نه …. با حال نزاری گفتم حمیرا چطوری تحمل کنم تا اون برگرده ؟ 🌺حمیرا منو بغل کرد و گفت : می دونی ایرج به من چی گفت ؟… .همون طور که گریه می کردم سرمو تکون دادم گفت : رویا تو رو از من بیشتر دوست داره تنهاش نزار تا من بیام حالا راست گفته یا الکی بهش گفتی ؟ اگر منو بیشتر دوست داری خوب ایرج رفته من که اینجام با هم خوش میگذرونیم تا اون بیاد ……… عمه گفت : اگر قرار باشه از الان اینطوری بکنی تا اون برگرده چیزی ازت نمی مونه عمه جون خودتو جمع و جور کن ، و به خودت دلداری بده…. یکی دو روزی بگذره عادت می کنی امشب برو تو اتاق حمیرا بخواب گفتم نه دیگه نزدیک صبح شده.. فردا خیلی درس دارم سرم گرم میشه ….. 🌺عمه گفت باشه پس بگیر زود بخواب ؛ حمیرا توام برو بخواب مادر بی خوابی برای تو خوب نیست … و داشت از اتاق می رفت بیرون که صدای زنگ تلفن … هر سه ی ما رو از جا پروند …. بهم نگاه کردیم … کی می تونست باشه ؟ حمیرا گفت ایرج که نیست هنوز تو راهه پس کیه ؟ عمه گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید …..جانم عزیزم آخه تو کجایی مادر … الهی مادر فدات بشه چرا جواب تلفن رو نمیدی ؟ جانم …..(و همین طور دستشو به طرف حمیرا بالا و پایین می برد که یعنی بیا ) آره عزیزم …ما خوبیم …تو چطوری ؟ مامانت اینجاس می خواد باهات حرف بزنه… رنگ حمیرا مثل گچ دیوار سفید شده بود تمام بدنش می لرزید و قدرت نداشت تا دم تلفن بره من گرفتمش با دو دست بازوی منو گرفت و رسوندمش به گوشی …. همین طور که لبهاش بهم می خورد با دستهای لرزونش گوشی رو گرفت. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان "‌ #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و ششم ✍ بخش اول 🌺اشکهام طوری می ریخت که دیگه
" "بر اساس قسمت_چهل و ششم ✍ بخش دوم 🌺گفت : مامان جان نگارم … عزیز دلم …( شروع کرد به گریه کردن) …. الهی قربونت برم,, الهی فدات بشم ، تو رو خدا گریه نکن طاقت ندارم دل منم خیلی برات تنگ شده…. دیگه بیا مامان من به خاطر تو خوب شدم.. دیگه اذیتت نمی کنم ……… راست می گی فدات بشم ؟ کی بهت گفت ؟….. حتما ؟… کی ؟ الهی قربونت برم نگارم … پس منتظرت میشم خیلی دلم برات تنگ شده ، بهم خبر بده مامان ، تو خوبی ……. الهی من بمیرم دخترم منم همین طور ….بابات ؟ آره باشه حرف می زنم …… باشه منتظرتم .. الو سلام … آره خوبم خیلی بهتر شدم … تو چطوری ؟ … جانم … نه من نمی تونم ، شما ها بیاین نگار راست گفت میای ایران ؟ …. نه من که نمی تونم تو نگار رو بردار بیار ، خیلی دلم تنگ شده …… باشه باشه …….کی ؟ حالا حدود شو بگو ببینم تا کی منتظر باشم …. مرسی رفعت خوشحالم کردی …. زنگ بزن منتظرم نزاری ها …. باشه آره گفتم که خیلی خوبم ….. 🌺ایرج گفت ؟ کی زنگ زد ؟ آره خیلی بهترم شماها چطورین ؟ ….. کی ؟ ایرج به من نگفت … آره امشب پرواز کرد الان تو راهه ….. باشه … باشه .. منتظرم …… منم همین طور … خدا حافظ …. در حالیکه هنوز دستش می لرزید گوشی رو گرفت روی قلبش و یک کم موند عمه گوشی رو ازش گرفت منم دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت …. برگشت نگاهی به من کرد و خودش انداخت تو بغلم و گفت : وای رویا باورم نمیشه دارن میان تا بیست روز دیگه میان من نگار و می ببینم باور می کنی ؟ ایرج باهاشون در تماس بوده همه چیز رو گفته بود … اییییییی خدا شکر هزار مرتبه شکر …. بعد هراسون شد و گفت کلید … کلیدا کجان ؟ 🌺عمه گفت دست منه نگران نباش بهت میدم خوب بزار بیان همین جا ….. گفت : نه ؛ نه ؛ می خوام نگار برگرده تو خونه ی خودش دیگه نمی زارم ازم جدا بشه قول میدم خوب بشم …. صبح باید بریم و خونه رو روبراه کنیم … توام میای رویا ؟ کمک کن تا همه‌ چیز رو برای اومدن نگار و رفعت حاضر کنم ….. گفتم : تو داری می لرزی اول باید آروم بشی؛؛ هنوز وقت هست … من صبح کلاس دارم ولی تا اومدم حاضرم که بریم ……. دستشو گذاشت روی پیشونیش و گفت : رفعت گفت ده روز به عید میان الان چقدر تا عید مونده گفتم الان بیست و پنج بهمن درسته تقربیا بیست و پنج روز دیگه حالا وقت داری تا خودتو آماده کنی … منظورم خودته می فهمی ؟ گفت : کِی باید بریم دکتر ؟ عمه گفت ده ؛دوازده روز دیگه …. من گفتم می خواین وقت بگیرم زودتر برین ؟ 🌺حمیرا با اشتیاق گفت آره می خوام باهاش حرف بزنم ببینم چیکار کنم … اصلا یک چیزی بده که دیگه بدنم نلرزه …. گفتم : حمیرا جان تو فقط الان ضعیف شدی بیشتر بخور چیزای مقوی که سر حالت کنه ، این با من عمه تو فقط بخور بهت قول میدم این حالت توام دیگه از بین بره …. پرسید فردا کی میای؟ تا بریم اون خونه گفتم : فردا ساعت سه تعطیل میشم ولی دوشنبه زود میام … نه اصلا نمیرم و از صبح زود با هم میریم و ترتیبشو میدیم خوبه ؟ …. آتیشی که به جونم افتاده بود و با تلفن نگار خاموش شده بود و با رفتن عمه و حمیرا دوباره شعله ور شد و یادم اومد که ایرج هر لحظه داره ازم دور و دور تر میشه غم دنیا تو دلم بود و ترس از آینده … آینده ای که می خواستم با ایرج بسازم و بدون اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی خواستم …. ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 ‌ 💠علامه مجلسی (ره): 🔸 پسرم! تو را سفارش می‌کنم بر خواندن نماز شب به دعا و تضرع و گریه، پس به راستی که این وقت از شب، موقع نزدیک ‌شدن بنده به خداوند است و باب دعا و رحمت و مناجات باز، و قلب آسوده است و در آن موقع عمل به خلوص نزدیک‌تر است. 📚 اعتقادات علامه مجلسی، تالیف ملا محمد باقر مجلسی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫الـــــهـــــی 🤍💫در اين شبهای پاییزی و در اين 🌸💫لحظه شب به حقِ تمامی اسماء 🤍💫و صـفـات بـی انـتـهـای خـويـش 🌸💫آرزوی همـه را به هدف اجابت بنشان 🤍💫آمــــیــــن یــــا رَبَّ 🙏 🌸💫بـبـیـن خـدا چـی مـیـگـه: 🤍💫والضّحیٰ وَاللَّیْلِ اِذا سَجیٰ ماوَدَّعَکَ 🌸💫رَبُّــکَ وَ مــاقَــلــیٰ  🤍💫قسم به آفتاب فراگیر و قسم به شب 🌸💫آرام و آرامش بخش که پروردگارت 🤍💫نــــه تـــو را رهـــا کـــرده 🌸💫و نه بر تو خشم گرفته است... 🌸💫دلـــت را بــه خــدا بــســپــار ؛ 🤍💫شـبـتـون بـخــیــر و خــوشـی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا