داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش اول 🌸احساس من تو اون لحظات گفتی ن
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یکم- #بخش دوم
🌸زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
من اون روز از اینکه ساکت موندم از خودم بدم اومد ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم …… و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم……….
🌸بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم …..با رویای خوشی که اونشب داشتم ….. و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……
صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود….
صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم به خودم آورد گفت :ایرجم خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم زودتر بریم من کارخونه کار دارم …. من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم….
🌸کارامو کردم و در و باز کردم دیدم پشت در وایستاده خندم گرفت : گفتم چرا اینجا وایستادی؟
گفت : دیگه راحت شدم هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,,آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم دلم می خواست باهات حرف بزنم….. حالا که زن منی می خوام دق و دلیمو خالی کنم ؟سلام صبح بخیر …..
گفتم: صبح شما هم بخیر …ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم بعد تو بیا حالا عمه فکرای بد می کنه ….
🌸گفت : چه فکر بدی تو زن منی ولی بازم چشم خانم هر چی تو بگی ولی من دیگه شوهرتم ها…
..یادته دیشب عقد کردیم ….گفتم ایرج تو رو خدا صبر کن یواش یواش من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم بهم فرصت بده باور کن صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
گفت : چشم پس بدو برو که منم بیام امروز باید برم کارخونه خیلی کار دارم جنس میاد من باید خودم تحویل بگیرم ….
🌸گفتم خوب تو برو من با اسماعیل میرم ….. صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم ….. با عجله رفتم پایین عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دوتا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن…
گفتم خسته نباشین دست شما درد نکنه و رفتم تو آشپز خونه دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ..
🌸اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو بر داشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …وقتی سوار شدم ایرج سرشو تکون داد و می گفت این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
🌸ولی باعث این کار تورج شد من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن منم کمکت می کنم و دستشو زد به شونه ی منو گفت یا علی …..خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب 🌙🌓
اگر شده حتی یکبار در عمرتون #نماز_شب بخوانید تا از این نعمت برخوردار بشید...😇
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🍂 خــــدایــــا "
🍂 در این
🍂 شـبـهـای پـایـیـز
🍂 مهربانی به دلهـا
🍂 برکت تو خونـه ها
🍂 برطرف شدن غمهـا
🍂 برطرف شدن مشکلات
🍂 و مستجاب شدن دعاهـا
🍂 را نصیب همه عزيزانم بگردان
✨آمــــیـــن یــــا رَبَّ 🙏
🍁در این شـبـهـای
🍂زیبای پاییزی
🍁ان شاءالله غمهاتون
🍂مثل برگهای زرد پاییزی
🍁بریزه و بجاش
🍂شادی و سلامتی جایگزین بشه
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی