هدایت شده از داروخانه معنوی
هدایت شده از داروخانه معنوی
AUD-20210820-WA0013.mp3
14.27M
#دعای_ندبه
*دعای ندبه*
🎙 با نوای سید مهدی میرداماد
⏰Time=33:31
التماس دعای فرج
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
AUD-20210820-WA0013.mp3
14.27M
#دعای_ندبه
*دعای ندبه*
🎙 با نوای سید مهدی میرداماد
⏰Time=33:31
التماس دعای فرج
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
سلام عزیزانم
کسانیکه تمایل دارند در ختم قرآن هفتگیمون شرکت کنند لطف کنید بعد از اذان ظهر در گروه ختم قرآن اسم و فامیل و جزء درخواستیتون را بنویسید
خواهشا زودتر ننویسید حتما بعد از اذان ظهر بنویسید ان شاءالله بعد از اذان مغرب وارد لیست میشه
هدایت شده از داروخانه معنوی
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
لینک گروه ختم قرآن
◇◇اِ؎آنکہ ⇩⇩⇩
⇦دَرنِـــــگاهَتحَـــــجمےزِنـــــورِدار؎. .⇨
⇇کےأزمَسیـــــرِکـــــوچِہ ؛
↶قَصـــــدِعُبـــــوردار؎؟↷"
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۴ فراز ۱ در وصف پيامبر و عالمان 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۴🎇🎇🎇 🌺پيامبرشناسي گواهي مي دهم كه خدا عدل اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۴ فراز ۱ در وصف پيامبر و عالمان 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۴🎇🎇🎇 🌺پيامبرشناسي گواهي مي دهم كه خدا عدل اس
خطبه ۲۱۴
فراز ۲
در وصف پيامبر و عالمان
🎇🎇🎇#خطبه۲۱۴🎇🎇🎇
💥ارزش دانشمندان الهي
بدانيد! بندگاني كه نگاهدار علم خداوندند، و آن را حفظ مي كنند، و چشمه هاي علم الهي را جوشان مي سازند، با دوستي او با يكديگر پيوند دارند، و با دوستي يكديگر را ديدار مي كنند، جام محبت او را به همديگر مي نوشانند، و از آبشخور علم او سيراب مي گردند، شك و ترديد در آنها راه نمي يابد، و از يكديگر بدگويي نمي كنند، سرشت و اخلاقشان با اين ويژگيها شكل گرفته است، و بر اين اساس تمام دوستيها و پيوندهايشان استوار است. آنان، چونان بذرهاي پاكيزه اي هستند كه در ميان مردم گزينش شده، آنها را براي كاشتن انتخاب و ديگران را رها مي كنند، با آزمايشهاي مكرر امتياز يافتند، و با پاك كردنهاي پي در پي وارسته شدند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
❁﷽❁
سَـــــلٰام ســـــوره کـــُــوثـــــر ،
↶سَـــــلٰام «أَعطَینــٰـــا»↷
⇇دُرود مــــٰـادر ســـٰــادٰات ،
«فـــٰــاطمة ألـــــزهـــــرٰا ۜ 𔘓»
↲↲تـُــــو مـٰــــادر ،
هـَــــمہ بـــــچّه شیـــــعہهــــٰـا هـَــــستے ،
◇فــــَـدٰا؎مــــٰـادر؎تــُـــو ،
⇠⇠تمـــٰــام مـــٰــادرهـــٰــا....
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
🦋
نزدیک غروب آفتاب جمعه شب دعا سمات فوق العاده فضیلت داره و آرامش بخش بنظرم حتما گوش کنید💚🤲
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش دوم 🌸و ما خداحافظی کردیم و برگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش دوم 🌸و ما خداحافظی کردیم و برگشت
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش سوم
🌸هنوز سرما خوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ، احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو بهم ریخته بود قهر بی دلیل ایرج بود…….
🌸وقتی هم اومدم خونه دوباره تب داشتم زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم … عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم عمه جون نمی دونم چی شدم گاهی تب دارم گاهی ندارم خلاصه فقط حالم خوب نیست …..
🌸اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه …..
نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم …..اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم و با عجله رفتم پایین سلام کردم گفت : سلام خوبی شام چی داریم من گرسنه م …..
🌸خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره خوبم تو چطوری ؟ جوابشو ندادم و رفتم تا برای اونو علیرضا خان چایی بریزم …..
اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد باز انگار نه انگار منم هستم …حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد تازه تبش بند اومده ، فقط گفت اِ …………..
🌸ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا ….. تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت بیا شام بخوریم …….
بازم اون با من حرف نزد حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم …..
🌸بعد از یکی، دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ، فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم …..گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم؟ بگو خودم نمی دونم ….
🌸گفت : نه مگه چیزی شده ؟ گفتم آره شده ، تو به من محل نمی زاری خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نزاریم بزرگ بشه ………
🌸خیلی خونسرد گفت : من خسته ام میشه چراغ رو خاموش کنی می خوام بخوابم …..چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه …..
🌸صبح زود تر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …دستمو کشیدم روی صورتش دستمو گرفت و بوسید و گفت صبح به خیر عزیزم ….خوشحال شدم گفتم صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من …
🌸چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد….دیگه حرفی نزد و باز همون جور بد خلق بود……دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ….
قبل از اینکه ایرج بیاد پایین من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون می خواستم ببینه این چه حرکت بدییه …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش سوم 🌸هنوز سرما خوردگی من خوب نش
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش چهارم
🌸روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود من اصلا دخالتی نکردم ……
🌸بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بزاریم …
ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت…….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری …. عمه پرسید چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….وکمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت نه بابا اشکالی نداره خوب هر چی صلاح باشه به هر حال منو تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون یک کاری برای این بچه ها بکنیم …..
🌸بله خوب هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم …….خدا نگه دار ……… و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته : عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
🌸تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
عمه گفت : چه می دونم چی بگم گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذر خواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا انسی که بین اونا بوده از بین بره …..همین ….
🌸تورج گفت خوب؟ عمه جواب داد دیگه چی رو خوب تموم شد ، دیگه میگن نه؛؛ حالا چی میگی ؟
تورج گفت خیلی خوب حالا که میگن نه دیگه ولش کن بهتر راحت شدم شما هم راحت شدین ……
حالا با خیال راحت میرم و دیگه بر نمی گردم … عمه گفت باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ، گفتی بیا، اومدم دیگه چیکار باید می کردم؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم….. اونا زدن زیرش …
🌸تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی ، قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن …… من دخالت کردم ، طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ، گفتم: تورج مینا هنوز عمه رو ندیده بود..همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذورت قرار بده ، در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست…. اینه که آزارش میده …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2