eitaa logo
داروخانه معنوی
6.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
125 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز چهارشنبه قضای ⇠ بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿امـــٰــام سجّــٰـــاد علّیه‌السّلام𑁍⇢ ﴾: «مکـــــروهٰایے کہ روز؎رٰا أز انســـٰــان دَفـــــع مےکــُـــنند» :↡↡ ¹_اظهــٰـــار فَقـــــر و نـــــدٰار؎کـــَــردن دَر حُضـــــور مـــَــردم۔۔۔ ²_خـــــوٰاب دیـــــرهنـــــگٰام شَـــــب و بَعـــــد أز نمـــــٰاز صُبـــــح۔۔۔ ³_تَحقیـــــر و کـَــــم‌أرزش شُمـــــردن نِعمـــــت‌هــــٰـا؎ خُـــــدٰا۔۔۔ ⁴_شِکـــــوِه و گـــــلٰایہ داشتــَـــن؛ أز خُـــــدٰاونـــــد مُتعـٰــــال. ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ معـــٰــانے ألاخبــٰـــار، ص²⁷¹➛ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فضیلت عجیب زیارت علیه‌السلام 🌺 شهید دستغیب در کتاب داستانهای شگفت انگیز نقل می کند: 🔹 حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه السلام مشرف بودم پیرمردی را که از پیری خمیده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمانش ریخته بود - دیدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت. وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است؛ او را در بلند شدن یاری کردم؛ آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت: حجره ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزل همراهی کردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طوری که همه روزه می رفتم و او را در کارهایش یاری می کردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم. گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب می دانم؛ ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا علیه السلام مشرف می شوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق بر می گردم؛ در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه، پیاده مشرف شده ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من می گریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و به زحمت می روی؛ البته مورد نظر واقع می شوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السلام نموده،در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما. پس آنها را وداع نموده،به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشه ای از حرم، و حالت بیخودی و بی خبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السلام به دست مبارکش رقعه های بیشماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچه ها هم رقعه ای می داد؛ چون به من رسیدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟ فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگری امر فرمائید تا این رقعه ها را تقسیم کند. حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم. پس از آن یکی از رقعه ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود: 🔴 برائة من النار و امان من الحساب و دخول فی الجنة و انا بن رسول الله صلی الله علیه و آله 🔵 خلاصی از آتش جهنم و ایمنی از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله 📚 داستانهای شگفت انگیز ص ۱۶۵ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۹ عبور از كشته شدگان جمل 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۹🎇🎇🎇 (در ميدان نبرد جمل در سال ۳۶ هجري وقتي به جنازه
خطبه ۲۲۰ در وصف سالكان 🎇🎇🎇٢٠🎇🎇🎇 💥پوينده راه خدا عقلش را زنده، و نفس خويش را كشته است، تا آنكه جسمش لاغر، و خشونت اخلاقش به نرمي گراييد، برقي پرنور براي او درخشيد، و راه را براي او درخشيد، و راه را براي او روشن كرد، و در راه راست او را كشاند، و از دري به در ديگر برد تا به در سلامت، و سراي جاودانه رساند، كه دو پاي او در قرارگاه امن با آرامش تن، استوار شد، پاداش آن بود كه دل را درست بكار گرفت، و پروردگار خويش را راضي كرد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عُمـــــر؎ گـــــذَشـــــت ... ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وَلے قَلبـــــم مےگـــــویَـــــد: ⇦⇦تــُـᰔــو مےآیے ❤️➛ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چِہ دَمے مےشـَــــود آن دَم کِہ↡↡ ⇠ شـَــــود رؤیـــــتِ تــُـــو... کہ بہ پــٰـــایــــٰـان بــِـــرسَـــــد؛ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ظُلـــــم شــَـــبِ غِیبـــــت تــُـــو...⇢ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش سوم 🌸اواخر تابستون بود یک روز صبح مینا او
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش چهارم 🌸توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می میموندیم من یک دست دیگه بازی می کردم اونوقت ازش می بردم …. عمه گفت : نمیشد بچه ها بد خواب میشن …می دونی که مادر شون چقدر به فکر اوناس … امروز دم دانشگاه یکی از استاداش بهش التماس می کرد که بیاد دستیارش تو بیمارستان باشه قبول نکرد گفت می خوام پیش بچه هام باشم ….. حالا میگن همه ی دانشجو ها از خدا می خوان که از این پیشنهاد ها بهشون بشه ولی رویا قبول نکرد ….. 🌸ایرج پرسید کدوم دکتر ….. ترسیدم فکر کردم اون الان فکر می کنه دکتر جمالی رو میگه خودم گفتم : دکتر صالح …گفت حالا چرا تو رو اتنخاب کرده؟ اونم جلوی در دانشگاه ؟ گفتم نه ایرج جان من منتظر مینا بودم ترانه هم تو بغلم بود اتفاقی دکتر اومد بیرون و به خاطر ترانه اومد با من حرف زد گفت : حق داشتی قبول نکردی چون بچه داری ، این پیشنهاد مال قبلا بوده منم قبول نکردم …. 🌸پرسید رویا جان چرا به من نگفته بودی ؟ …… گفتم آخه چیز مهمی نبود که بگم …….سکوت کرد ….. من تو دلم گفتم خدا به خیر کنه ……. درست حدس زدم به محض اینکه دخترا خوابیدن و رفتیم تو رختخواب …. ازم پرسید : این دکتره کی بود؟ کدوم بیمارستان کار می کنه؟ 🌸گفتم : دکتر صالح ….توی بیمارستان …… و پشتمو کردم بهش و گفتم شب به خیرعزیزم …. یک کم فکر کرد و بعد دستشو انداخت دور گردن من و گفت : رویا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟ گفتم نه عزیزم …چون می دونم چی می خوای بپرسی ؟دکتر صالح چند سالشه؟ …چند وقته با تو کلاس داره ؟ کی اونو می ببینی؟ نظرت نسبت به اون چیه؟………….. و برگشتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : جواب اینا رو نمی دونم ایرج خان ، ولی می دونم چقدر دوستت دارم …. 🌸تو رو کی می ببینم …. کی منتظرت میشم و اصلا برای تو زنده ام ….حالا اگر چیزی مبهمه بگو جواب میدم …….منو گرفت تو آغوشش و گفت ای لعنت به من چرا من اینطورم رویا چرا همش می ترسم تو رو از دست بدم؟ یا یک وقت یکی از تو خوشش بیاد ؟ این دیوونم می کنه باور کن نمی خوام اذیتت کنم خودم بیشتر اذیت میشم ….. 🌸گفتم : عزیز دلم منم نسبت به تو همینطورم ولی خودمو کنترل می کنم تا یک وقت توی زندگیمون اثر نزاره …. این طوری بهتر نیست ….؟؟؟؟ 🌸ایرج مدتی بعد خوابید ولی باز ترانه گریه کرد و رفتم تا اونو بخوابونم …با خودم فکر کردم رویا خانم وقتی که اون بهت گفت به عروسکت حسودی می کنه جدی نگرفتی و قند تو دلت آب کردن حالا باید کاری کنی که این حساستش از بین بره ، و گرنه کارت زاره اون داره روز به روز بد تر میشه …….. ناهید_گلکار ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش چهارم 🌸توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می
"‌ "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و یکم‌✍ بخش اول 🌸اواخر مهر بود که تورج خبر داد داره میاد … همه خوشحال بودن ، عمه که روی پاش بند نمی شد ، ولی من با وجود تمام خوشحالیم نمی تونستم کوچکترین عکس العملی نشون بدم … من تورج رو دوست داشتم چون اون آدم با ارزشی بود ، با شعور و با معرفت و در عین حال من نمی تونستم فراموش کنم که اون چه کاراهایی برای من کرده …. و حتی برای ایرج و بچه ها….. 🌸خوشبختانه اون ساعت هفت شب می رسید تهران؛ و وقت مناسبی بود که دخترا رو که اون هلاکشون بود ببینه…….. ساعت چهار و نیم بود من تازه از دانشگاه با مینا اومدیم خونه که حاضر بشیم برای استقبال از اون …. الان بچه ها پنج ماهه بودن و خیلی خواستی؛؛ راستش از اشتیاقی که تورج همیشه توی تلفن از خودش برای دیدن بچه ها نشون می داد منم دیرم می شد که هر چه زودتر اونا رو ببینه …. داشتم حاضرشون می کردم و بهترین لباس اونا رو تنشون کردم که ایرج اومد تو اتاق و پرسید تو کجا ؟؟ از پرسش قاطع و تندش فهمیدم من نباید برم گفتم من که درس دارم؛؛ مگه بچه ها رو نمی بری ؟ 🌸گفت نه اذیت میشن میاد خونه دیگه …همین جا بهتره اونا رو ببینه … طولانی میشه بچه ها خسته میشن ….. شونه هامو انداختم بالا و گفتم برای من فرقی نمی کنه…. هر طور تو صلاح می دونی …عمه و علیرضا خان و حتی مینا وقتی فهمیدن که من نمیام ناراحت شدن و اصرار کردن……. حتی علیرضاخان با قاطعیت می گفت :برو ؛؛ برو حاضر شو بیا مگه میشه تو نباشی ؟ ولی من گفتم که بهتره درس بخونم تا شما بر گردین شام رو هم حاضر می کنم این طوری بچه ها خسته میشن و بد اخلاقی می کنن …. 🌸عمه به زحمت راضی شد که بدون منو بچه ها بره اونم ذوق داشت هر چی زود تر ترانه و تبسم رو به تورج نشون بده ……….. وقتی اونا رفتن….بغضی که توی گلوم نگه داشته بودم ترکید …. بیشتر از هر چیزی از این ناراحت بودم که من داشتم برای کسی که دوست داشتم فیلم بازی می کردم و از این کار بشدت منتفر بودم بهش گفته بودم من می خوام رویا باشم نزار کار به جایی برسه که ندونیم کدوم حرفمون درسته کدوم غلط ….. و من الان همونی شده بودم که دوست نداشتم خوب اگر می خواستم تنشی پیش نیاد باید رعایت می کردم …..و همیشه تلاشم این بود که حسادت های اونو به بهترین شکل جواب بدم و در مقابلش واکنش شدید نشون ندم که می دونستم هم فایده ای نداره و هم ممکنه اون حساس تر بشه…….. 🌸خودمو دلداری دادم و گفتم : ول کن رویا فرقش یک ساعته میاد خونه دیگه و بچه ها رو می ببینه دنیا که آخر نشده ……. ولی می دونستم که اون چیزی که منو ناراحت می کنه این نیست …. به کمک مرضیه رورک های بچه ها رو آوردیم پایین و اونا رو نشوندم توش و بردمشون توی آشپزخونه تا شام رو آماده کنم ……بعدم سرمو به بازی با دخترا گرم کردم تا اونا رسیدن …به محض اینکه ماشین جلوی ساختمون نگه داشت اولین نفری که پیاده شد تورج بود …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 خاطره ای از شهید مصطفی چمران کار هر شبش بود، با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می‌کرد، نیمه‌های شب هم بلند می‌شد نماز شب می‌خواند. 🔸 یک شب بهش گفتم: یه کم استراحت کن خسته ای؛ با همان حالت خاص خودش گفت: تاجر اگه از سرمایه‌اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه. 🔹 باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊🍎داريم به طولانی ترين شب سال نزديک ميشيم برای يكديگر شادی و رفاه آرامش و آسايش امنيت وسلامتی ❤دلخوشی ، بركت ، گشايش در کارها 😊🍎و خوشبختی آرزو کنیم 🙏 دوستان ✨💫✨ 🍎 پیشاپیش مبارک «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
اعمال قبل خواب😍 شبتون پر نور⭐🌜 @Manavi_2