#پرسه_در_شب
#پارت_آخر
ماهان:اونطوري نگام نکنا..وقتي داريوش رو گرفتن بهم گفت تو داداش دوقلومي اولش باور نکردم ولي وقتي دقت کردم ديدم منو تو زيادي شبيه هميم .تو يه روز من دنيا اومديم.جليقه هم که ميدوني ازش متنفرم .ديدم نيستي .کل باغ رو گشتم .بالاخره فهميدم پشت ساختموني .دويدم که ديدم رادمهر ميخواد بزنتت .اسلحه ام رو نيورده بودم مجبور شدم بپرم جلو تيرت
-اشتباه کردي.نزديک بود جونت رو از دست بدي
ماهان:خب من خورد نزديک قلبم ولي تو ميخورد به سرت .مال تو که بدتر بود
-در هر صورت
ماهان:باشه بابا غلط کردم
-مامان بدجور ازت شاکيه .به قولت عمل نکردي
ماهان:ميدونم
-ناراحت نيستي از اينکه يه عمر از پدر و مادرت دور بودي؟
ماهان:کجا دور بودم؟من که هر روز خونه شما تلپ بودم..در ضمن .کلي فکر کردم ديدم با احساسي برخورد کردن به جايي نميرسم.باهاش کنار اومدم تو که نبودي
-خوشحالم زنده اي و چشمات بازه
لبخند زد.لبخند زدم
***
امروز ماهان مرخص بود ..رفتم توي اتاقش .ميخواست لباس بپوشه .سمت چپ سينش باند پيچي بود و بايد مواظبش ميبود..رفتم طرفش و کمکش کردم تا لباسش رو بپوشه
-آماده اي پسر شجاع؟
ماهان:مثل هميشه
-موقع عمليات هم همينو گفتي
ماهان:شيکر خوردم بابا ببخشيد ديگه تکرار نميشه
-پاشو سرگرد دوم
با تعجب نگام کرد:چي؟
-ترفيع داري
ماهان:يه بار ديگه بايد جونت رو نجات بدم بشم سرگرد کامل
-تو غلط ميکني
ماهان:باز ميخواي بکوبيم به ماشين؟
-اينبار من غلط کردم پاشو بريم
خنديد و راه افتاديم طرف در خروجي بيمارستان
وارد خونه شديم ..اول من رفتم و پشت سرم ماهان اومد..همه نشسته بودن
-اين شما و اين هم پسر شجاع
مامان:کوش پس؟
ماهان:بيا برو کنار شتر مرغ بزار ننمو ببينم
خنديدم و رفتم کنار..مامان خودشو انداخت تو بغل ماهان و گريه کرد.اشک شوق ريخت .فرشته.خانم بزرگ.آقا بزرگ.بابا همه رو بغل کرد ..حالا يه خانواده ي کامل و خوشبخت داشتيم
آرمين:بزاريد بره يه ابي بزنه صورتش بعد بياد
مامان:راست ميگيا .برو پسر گلم برو که برات آش رشته پختم
ماهان:من عاشق آش رشتم الان ميام قابلمه رو درسته قورت ميدم
آرمين:اي بابا ديگه کسي مارو تحويل نميگيره
مامان اومد طرفم و بغلم کرد
مامان:قربونت برم ..بريد ديگه منم آش رو بکشم
با ماهان رفتيم داخل اتاق و لباس راحتي پوشيد
-ميگما قل کوچيکه؟
اخم با مزه اي کرد
ماهان:چهار دقيقه حساب نيست
رفتم طرفش و بغلش کردم..بغلم کرد.همه چيز خوب تموم شد ..زندگي ادامه داشت زندگي ادامه داشت با همه پستي و بلندي هاش .با همه ي خوبي ها و بدي هاش.خانواده ي ما يک نفر بهش اضافه شد .زندگي دامه داره.پس بايد ازش لذت برد.بايد قدر کسايي رو که داريم بدونيم تا در نبودشون خودمون رو سرزنش نکنيم..کار نکنيم که وقتي جاده ي زندگي از روز رسيد به
شب تنها باشيم و توي شب زندگي پرسه بزنيم..پرسه در شب زندگي
يه صبح ديگه، يه صدايي توي گوشم مي گه
ثانيه هاي تو داره ميره
امروزو زندگي کن، فردا ديگه ديره
نم نمِ بارون، مي زنه به کوچه و خيابون
يکي مي خنده، يکي غمگينه
زندگي اينه، همه ي قشنگيش همينه
خورشيد و نور و ابراي دور و
هر چي که تو زمين و آسمونه بهم انگيزه ميده
رها کن ديروزو، زندگي کن امروزو
هر روز يه زندگيِ دوبارست، يه شروع جديده
دوس دارم زندگي رو، دوس دارم زندگي رو
خوب يا بد، اگه آسون يا سخت
نا اميد نمي شم
چون دوس دارم زندگي رو...
چشماتو وا کن
يه نگاه به خودتو دنيا کن
اگه يه هدف تو دلت باشه
مي تونه کل دنيا تو دستاي تو جاشه
جاده ي دنيا، مي سازه واست کابوس و رويا
يکي بيداره و يکي خوابه، راهتو مشخص کن اين يه انتخابه
اگه ابراي سياهو ديدي، اگه از آينده ترسيدي
پاشو و پرواز کن، تو افقهاي پيش رو
اگه به سرنوشت مي بازي، تو بخواي فردا رو مي سازي
پس دستاتو ببر بالا و بگو:
دوس دارم زندگي رو، دوس دارم زندگي رو
خوب يا بد، اگه آسون يا سخت
نا اميد نمي شم
چون دوس دارم زندگي رو...(دوست دارم زندگي رو از سيروان خسروي)
پايان
25/12/1393
ساعت 21:32 دقيقه ي شب دوشنبه
موفق و پيروز باشيد کنت منت کريستو
- نظراتتون رو در مورد این رمان زیبا میشنوم! 🙃✨
https://daigo.ir/secret/4235890067
- مَریح -
#پرسه_در_شب #پارت_آخر ماهان:اونطوري نگام نکنا..وقتي داريوش رو گرفتن بهم گفت تو داداش دوقلومي اولش
مطمئنم آخرشو همتون با ریتم خوندین😂
#سخنانتون
_میگم رمان یک بار نگاهم کن رو دو پارتشو برا مامانم خوندم بعد خودم دیگه نمیخواستم بخونمش ولی هی مامانم میگفت بیار بخونش😵💫
منم یه کم که رفتم جلو دیگه نتونستم ولش کنم😊
ناموسن خیلی عالی بود✨
خادم الرقیه
+واییییی مامانتم رمانی شد رفت😂🤣
معلومه که عالی بود این سه تا رمانی که گذاشتم وجدانی از بهترین رمان هایی بود که توی دو سال خوندم و از اینها فقط خوشم اومد البته چند تای دیگه هم هستن که اونا با مطلب کانال نمیخونه🥲
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هفتاد_سه
#فاطمه
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
#عین_میم #فاء_دال
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هفتاد_چهارم
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد .
#عین_میم #فاء_دال