eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇮🇷
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
405 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4.1k→4.2k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 محمدحسین را مے‌شناختم☺️ می‌دانسـتم که سرباز مطیع امر ولایت است✋🏼 مے‌دانستم پا تویِ راهی نمی‌گذارد که ذره‌ای نارضایتی حضرت آقا در آن باشد ایمان،عشق و معرفتش به اهل‌بیت را هم از نزدیک دیده بودم می‌دیدم که چطور براے برگزاری هر چه باشکوه‌تر مراسم اهل‌بیت و شهـدا دست و پا می‌زند به خاطر همین چیزها دلم قرص بود و بله را گفتم💍 خودش هم مے‌دانست که من پایه کارهایش هستم😉✌️🏻 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه ایمان،معرفت و حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است. ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم.با توکل به ائمه شهید نریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئن‌ تر شدم و خدا را شکر می‌کنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد. آقا محمود در جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریت‌های ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد مسافرت می‌روم  و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت" بود ولی کلمه شهادت را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبت‌های کردند و اینکه ممکن است این مسیر به شهادت ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانم‌ها نیز می‌توانند آسمانی شوند و شهید نریمانی سکوت کرد. همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 قهر بودیم... درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولے من باز باهاش قهربودم!☹️ کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام نمازش تمام دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🤭 بازم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید: عاشقمی؟👀 سکوت کردم گفت: عاشقم گر نیستے لطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند😢 دوباره با لبخند پرسید:😇 عاشقمی مگه نه؟🤨 گفتم: نه!😑 گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری😁 که این سان دشمنے یعنے که خیلے دوستـم دارے😉❤️ زدم زیرخنده😄 و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم خداروشکر که هستے😍❤️ همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 دست من رو می‌گرفت می‌نشاند روی صندلی میگفت: یا با هم ظرف ها را بشوییم یا شما بنشین من میشورم شما دست من امانتی دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دست های تو خراب بشه همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 خانه مان کوچک بود گاهی صدايمان می‌رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم می‌خواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لایِ در خونه‌تون باز باشه من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد که اين قدر می‌خنديد؟ همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 در انتخاب لباس‌هایش به نظر من اهمیت مےداد. یڪ بار ڪه همراه ڪادر گردان رفته بودند بازار اهواز برا؎ خرید برای خودش هیچ چیز؎ نخریده بود و دست خالی آمد خانه وقتی جـریان را از او پرسیدم گفت: تا شما نباشید من چیزی را نمی‌توانم پسند ڪنم 🌱|@martyr_314
🙃🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: خانوم... بیا پیشم بشین کارت دارم... گفتم: بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم گفت: ببین خانومے همین اول بهت گفته باشمااا ڪار خونه رو تقسیم میڪنیم هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـم بگے☺️ گفتم: آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت:حرف نباشه حرف آخر با منه😉✌️🏻 اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم!😂✋🏻 واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن مهمون ڪہ میومد بهم میگفت: شما بشین خانوم من از مهمونا پذیرایے ميڪنم فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتن خوش به حالت طاهره خانوم آقا مهدے واقعاً یہ مرد واقعیه😍 منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردم واسہ زندگے اومده بودیم تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برام گفته بود ولے با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود😌 سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدم☹️ وقتے برمیگشت با وجود خستگے میگفت: نبینم خانومِ من دلش گرفتہ باشه هااا😃❤️ پاشو حاضر شو بریم بیرون😉 میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت😁 که همه اون ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد😇 و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😢❤️ همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 همیشہ همسردارےاش خاص بود وقتے مےخواستیم با هم بیرون برویم لباس‌هایش را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم و از طرف دیگر توجہ خاصے بہ مادرش داشت هیچوقت چیزے را بالاتر از مادرش نمےدید تعادل را رعایت مےڪرد بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمےشڪست و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بےاحتــرامے نمےڪرد همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستان بر زمین نشست یڪ شب پدرشوهرم آمد خیلی ناآرام گفت: عروس گلم ناصر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخره و نخریده؟  گفتم: نہ هیچی  خیلی اصرار ڪرد آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمی‌آیم گفت: بهت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمین میشینہ چی برات بخره؟  چشم‌هایم پر از اشڪ شد گریہ‌ام گرفت گفت: دیدی یڪ چیــزی هست..بگو ببینم چی بهت قول داده؟  گفتم: شوخی می‌ڪرد و می‌گفت بذار زمستون بشہ برات یڪ پالتو و یڪ نیم چڪمہ میخرم این دفعہ آقاجون گریہ‌اش گرفت نشستہ بود جلویِ من بلند بلند گریہ می‌ڪرد گفت:دیشب ناصر اومد تویِ خوابم بهم پول داد گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ و یك پالتو بخرم حالا ڪہ نیستم شما زحمتش رو بڪش 🌱|@martyr_314
🙃🍃 ظــرف‏ها؎ شام معمـولاً دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود و یڪ قابلــمہ… وقتے مےرفتم آن‌ها را بشـویم مےدیـدم همان‌جا در آشپــزخانہ ایستــاده، بہ من مےگفت: انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش بہ او مےگفتــم: مگــر چقــدر ظــرف است؟ در جــواب مےگفت: هر چہ هست،باهـم مےشوریم.. همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 از زمان آشنایی تا موقع شهادت حدود شش ماه طول کشید و در این مدت خاطرات بسیار شیرین و فراموش نشدنی داریم زمانی که مأموریت بود دلتنگش بودم اما به محض اینکه می‌دیدمش تمام دلتنگی‌ها را فراموش می‏‌کردم. باهم حرم سیدالکریم می‌رفتیم گلزار شهدا و هیأت می‌رفتیم همیشه با گل می‌آمد با شوخ طبعی‌هایی که داشت وقتی کنارش بودم دائم در حال خنده بودم و وقتی کوچک‌ترین غصه‌ای داشتم با حرف‌هایش آرامم می‌کرد. تمام زندگی‌اش حسینی بود و مانند پروانه آنقدر دور حسین(ع) چرخید تا پر و بال سوزاند و فدای سیدالشهدا(ع) شد و من همانند زینب(س) راهش را ادامه خواهم داد من هم جز زیبایی در این راه چیزی ندیدم،راه زینبی این است اما زینب(س) کجا و من کجا. همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند می‌خواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم هر دختری که این نشانه‌ها را دارد هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید سخت بود،اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید،من چهره شهید را ندیدم و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد ما در بلوک رو به روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم همسر 🌱|@martyr_314