-ص۸۲
|مردمدار و مردمباور
یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می کرد: «محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط میگرفت یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند یک رگبار جلوی پایشان زد. خیلی ترسیدند و وحشت کردند. محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت: «ما شیعه علی بن ابی طالب هستیم و شما در پناه ما هستید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛ تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده میکرد. یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که ببرد شناسایی من به این کارش اعتراض کردم اما محمودرضا جوری با مردم رفتار میکرد که با او همکاری میکردند.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۳
|استادآموزشهایفشرده
چند باری درباره رفتنم به سوریه با محمودرضا صحبت کردم، اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، گفت: جنگ سوریه جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.» محمودرضا مربی جنگ افزار بود. همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که میتواند سریع مرا آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم: «حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول میکشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟» گفت: دو هفته.» فکر کردم شوخی میکند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت. توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف ها را برای یکی از هم سنگرهایش نقل کردم، گفت: «دو هفته را خیلی زیاد گفته محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود فهمیدم مرا پیچانده! هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش میکشیدم همین کار را می کرد.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۴،قسمتاول
|رمزورازشهادت
آبان ۱۳۹۲ بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از محمودرضا جدا شدم. خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین دستهایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار یک سماور بزرگ چند متر آن طرف تر گذاشته بودند جلوی امامزاده رفتم دو تا چای گرفتم. یکی از چای ها را آوردم و به محمودرضا تعارف کردم. با دست اشاره کرد که نمی خواهد و چایی را نگرفت. ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود سرش را کاملاً پایین انداخته بود طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباسش را نگاه...
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۵،قسمتدوم(آخر)
|رمزورازشهادت
میکرد. نمیدانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف می زند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق از ذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد. شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمی رود.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۶،قسمتاول
|خودم میروم
روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام، محمد حسین مرادی تهران بودم برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم. بعد از شام ، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم. نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت سمت ماشین من هم پیاده شدم دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم حدس زدم که تماس از سوریه بوده نزدیک که شد پرسیدم: «از آن طرف بود؟ بدون اینکه بگوید بله یا نه گفت: «فردا ساعت ده صبح می روم.» گفتم: «سوریه؟» گفت: «بله» گفتم: «تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای.» گفت: هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته. آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرف ها زد. گفتم:...
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۷،قسمتدوم(آخر)
|خودممیروم
واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای . اقلا چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه به ، برس ، بعداً می روی.» محمود رضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه میگویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او محبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکند و امشب را فکر کند روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن با ماندن به نتیجه نرسید ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت: «بعد از رفتن تو توی راه که داشتیم بر می گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلا گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز کاری هم به کار کسی نداشته باش آن طرف که نمی توانند برای تو مأموریت بزنند اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ..... اینها را که گفتم محمودرضا گفت: «هیچ کس نمی تواند مرا
بفرستد سوریه. من خودم دارم میروم.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-۸۸،قسمتاول
|تاسوعای زینبی
شب تاسوعا پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم جایت خالی» یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت: «امروز» منطقه اطراف حرم حضرت زینب اه را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیری ها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره میزدند، تا شعاع چند کیلومتری دور کردیم. بعد گفت: امروز از منطقه ای که قبلاً دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم از امشب هم چراغهای حرم را شب ها روشن میکنیم. از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود. ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود. بعد از شهادتش در صفحه شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم. برادر بزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چند تا سوغاتی با خودش آورده بود. به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود؛ پرچم جبهه...
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۸۹،قسمتدوم(آخر)
|تاسوعای، زینبی
النصره که از مقرشان کنده بود سربندهای تکفیری ها نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرک بود پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود: «کلنا عباسک یا بطلة»،«کربلا» و«لبیک یا زینب».
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۰
|زحمت کشیدم با تصادف نمیرم!
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ میخورد؛ همه اش هم تماسهای کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ولی نمی شد انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت میدیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟»
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۱
|شوخی با مرگ
نمی دانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمود رضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف میکرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگیهایمان حرف میزنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند. فرمانده شان تیر خورده بود میگفت: «وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. چیزی برای بستن زخمش نداشتم داد میزد که لعنتی زیر پیراهنتو درآر اینها را میگفت و میخندید یک بار هم گفت: «روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر میزد صدایش را میشنیدی باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا میکردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی. با راننده میشدیم سه نفر راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد.منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.» اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف میکند.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۳
|شهادت دست خود ماست
ماه قبل از شهادت محمودرضا یک چندم شب خواب شهید همت را دیدم دیدم «سردار خیبر» نشان میدهد با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید.» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود حاج همت گفت: «دست من نیست و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟! تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم خوابم را برای او تعریف کردم خیلی مطمئن گفت: «راست گفته. دست او نیست! بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده خواسته که شهید بشود شهادت شهید فقط دست خودش است.»
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۴
|شهید زنده
این اواخر وقتی از او عکس میگرفتم آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر هر چه عکس از او میگرفتم بعداً از حافظه دوربین پاک میکردم. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم میگفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم یکی از عکسهایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوشهایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم اما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است به خاطر حذف کردن آن عکس ها تأسف نمیخورم به همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار میکنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم میزند.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۵
|رشته تعلقات را باید برید!
درون خودش با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم حرف های دلش به زبانش می آمد. هر بار که از سوریه بر میگشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن میداد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی، می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل یک بار که برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جان فشانی اصلاً آسان نیست.» بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چندمتری را در تیررس تکفیری ها میدویده و توی همین چند متر دخترش آمده جلوی چشمش بعد گفت: این طوری که ماها آسان درباره شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛ این قدرها هم آسان نیست. تعلقات مانع است.» من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته تعلقاتش تمرین میکرد. واقعا روی خودش کار کرده بود. اگر کسی حواسش نبود نمیتوانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید داشت رشته تعلقاتش را می برید؛ ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۶
|رفتنش فاش شده بود
این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که محمودرضا آماده رفتن شده است. از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود، اما این رفت و آمدهای سالهای آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ، روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید می شود و این شهادت هم نزدیک است مطمئن بودم این اواخر چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص میکرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند. یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند، همسرم به من گفت: «نگذار برود. این این دفعه برود شهید می شود.» گفتم «از کجا این طور مطمئن میگویی؟» گفت: «از چهره اش پیداست.»
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۹۷
|نگذار کار بزرگم را خراب کنند.
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شمانتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. می گفت: «می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود. محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی میدهد و از این حرف ها نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم گفتم این طوری فکر نکن مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد. وقتی این را گفتم برگشت گفت: «من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد. چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: «خون شهدای ما مثل خون سید الشهداء است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.» گفت: «به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث میتوانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر می دید طرف به حرفهایش ادامه می دهد، بلند می شد و می رفت.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیت نامه شهید والامقام
'محسنحججی'
📍نمی دانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد...بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است...عمری است شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی می رسم...خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم...چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند...
که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین...
اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید...اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند...
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از مصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای همسر گرامیشان
📍همسرعزیزمزهراجان:
اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب شد...مبادا بی تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان... حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید.
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای پدرگرامیشان
📍پدرعزیزم:
همیشه و در همه حال الگوی زندگی و مردانگی ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه اش علی اکبر حاضر شد...داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست... پس صبور باش پدرم، می دانم سخت است اما می شود...
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای مادرگرامیشان
📍مادرعزیزم:
ام البنین علیهاالسلام 4جوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید...
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای برادر گرامیشان
📍برادرعزیزم:
اگر روزی مرا در لباس شهادت دیدی آن لحظه ایی را به یاد بیاور که اباعبدالله بر بالین عباس ابن علی حاضر شد و داغ برادر کمرش را خم کرد... مبادا ناسپاسی کنی، مبادا به هدیه ایی که تقدیم اسلام کرده اید شک بیاورید...
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای خواهرانگرامیشان
📍خواهرانخوبم:
لحظه ی وداع با شما و مادرم و پدرم مرا به یاد آن لحظه ایی انداخت که اهل حرم حضرت علی اکبر را راهی میدان جنگ می کردند؛ پس اگر من هم رو سفید شدم غم و غصه و اشک و ناله خود را فدای علی اکبر کنید و مبادا داغ خود را از داغ دل اهلحرم بیشتر بدانید...
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای فرزندعزیزشان
📍پسر عزیزم، علی جان:
ببخشید اگر قد کشیدنت را ندیدم و مرد شدنت را نظاره نکردم... سعی کن راه مرا ادامه بدهی... سعی کن کاری کنی که سرانجام آن به شهادت ختم شود...
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
فرازی از وصیتنامه شهید والامقام
'محسنحججی' برای پدرومادرِهمسرگرامیشان
📍پدر و مادر همسرعزیزم:
همیشه شما را همچون پدر و مادر واقعی خودم می دانستم و خوشحال ام که سرنوشتم با حضور در خانواده شما رقم خورد...به شما هم جز صبر و تحمل چیز دیگری سفارش نمی کنم، همیشه یاد داشته باشید علی اکبر حسین هم تازه داماد کربلا بود... از همه می خوام این رو سیاه را حلال کنید، اگر حقی از کسی ضایع کردم، اگر غیبتی پشت سر کسی کردم، اگر دلی را رنجاندم، اگر گناهی از من سر زد؛ حلالم کنید...اگر شهید شدم تا جایی که اجازه داشته باشم؛ شفیعتان خواهم بود.
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
45.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند'معجزهانقلاب(شهیدمحسنحججی)'
قسمتاول
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
44.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند'معجزهانقلاب(شهیدمحسنحججی)'
قسمتدوم
[ادامه، فردا]
#شهیدمحسنحججی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
🏴محرم با همه کاروان حسین(ع) از راه رسید تا شور حسینی را با شعور زینبی و مکتب عاشوراییاش در هم آمیزد و به همگان اثبات کند شرط عاشورایی شدن، کربلایی بودن دلهایی است که در همین لحظات آغاز سال، از غافله جا نمیمانند.
و این آغازی است برای ماه اشکهای بیاختیار در غربت حسین(ع) و اسرای کربلایش؛ و ماه ماتم برای ظلمی بیامان در صحرای نینوا...
[از همین روست که امام رضا(ع) فرمود: «هر گاه ماه محرم فرا میرسید، پدرم (موسی بن جعفر (ع)) دیگر خندان دیده نمیشد و غم و افسردگی بر او غلبه مییافت تا آن که ده روز از محرم میگذشت، روز دهم محرم که میشد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود.»] [1]
#ماهمحرم
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من خود آن گوشوار میدادم
در به آن نابکار میدادم...💔
#حاجمحمودکریمی
#ماهمحرم
#کلیپ
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345