eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۶ که دوباره دستور داد _برو صورتت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۷ از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد _ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند.. و من تازه فهمیدم... ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراهمان آمده است... بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد _تو هم ، اینطوری ممکنه کنن و وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود،... روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید.. و بسمه خبر نداشت... خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد _کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم! باورم نمیشد... برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش این شیعیان قند آب میشد.. که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد _همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس! نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید.. و میدیدم به سمت حرم قشون کشی کرده اند.. که قلبم از تپش افتاد... ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید.. که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند _امشب فرحان رو میگیرم! دلم در سینه دست و پا میزد.. و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت _سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق (ع):هرکس سوره جمعه را درشب جمعه بخواندکفاره گناهان مابین دوجمعه خواهدبود. ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
مردم را مى بيند و مى شناسد و آنان نيز او را مى بينند؛ ولى نمى شناسند ! ‌_امام‌زمان 🌱|@Martyrs16
enc_16243240125896622282927.mp3
3.19M
خونه‌ی‌امیدمه‌،حرم..🌱
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۷ از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه شرا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۸ _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم.. شوهرش در کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا کرده باشد.. که قدمهایم به زمین قفل شد... و او به سرعت به سمتم چرخید _چته؟ دوباره ترسیدی؟ دلی که سالها کافر شده بود... حالا برای حرم میتپید،.. تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید.. و او کمر به حاضر در حرم بسته بود... که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد _فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک! چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید.. و نافرمانی نگاهم را میدید.. که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد _میخوای برگرد خونه! همین امشب شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید... و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم _باشه... و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد.. و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید... باورم نمیشد.. به پیشواز کشتن اینهمه انسان باشد که مرتب لبانش میجنبید و میخواند... پس از سالها ... از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت که به قصد میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم... که قدم هایم میلرزید... عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۸ _... امشب با خون این مرتدها انتق
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۹ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨ از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود.. که 🔥نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید.. و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،.. طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... روی فرش سبز حرم.. از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست... زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم 🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن 🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙🌼• حجاب یعــنـی ســپـــری دارم از جـــنــــــس مادرم فاطمه🖤 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
•💙🌼• حجاب یعــنـی ســپـــری دارم از جـــنــــــس مادرم فاطمه🖤 #حجاب ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَ
امروز هرسوالی بپرسین جواب میدم موردحجاب... اگه مخالف حجاب هم هستین هرسوالی باشه جواب میدم اگه حرفی دارین بگین https://harfeto.timefriend.net/16936468411868
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مؤمن، گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد و كافر، گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد مى شود 💠إنّ المؤمنَ لَيَرى ذَنبَهُ كَأَ نَّهُ تحتَ صَخرَةٍ يَخافُ أن تَقَعَ علَيهِ، والكافِرَ يَرى ذَنبَهُ كأنّهُ ذُبابٌ مَرَّ على أنفِهِ 📚بحارالأنوار جلد77 صفحه77 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می‌رفت اگر خانمى وارد مغازه می‌شد کتابی در دست می‌گرفت سرش را بالا نمی آورد و می‌گفت:«پدر شما جواب بده...» ‌ 🌷 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۹ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بو
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۰ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم... نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،... هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨ در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم... و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد.. و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۰ زیر دست و پای زنانی که به هر سو
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۱ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان آمده تا جانم را بگیرد.. که سراسیمه چرخیدم.. و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد _از آدمای ابوجعده ای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،.. اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود.. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده.. ... که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید... چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت _شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش... پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد... که غریبانه ضجه زدم _من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم... و تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت... و او با این میان این خیابان خلوت چه کند.. که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه پیدا کند... میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید... از راننده خواست پیاده ، خودش ایستاد.. و چشمش را انداخت تا بی واهمه از جا بلند شوم... احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم.. و مقابل پیکرم را سمت ماشین میکشیدم... بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده.. و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۱ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۲ گوشه ماشین در خودم فرو رفتم.. و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم... مرد جوانی پشت فرمان بود،.. در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید.. که لحن مصطفی به دلم نشست _برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبود،.. انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید _میخواید بریم بیمارستان؟ ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و کرده بودم دردهایم را کنم که صدایم در گلو گم شد _نه... به سمتم .. و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد.. و باز برایم بیقراری میکرد _خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟ خبر نداشت.. شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم.. و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید _همسرتون خبر داره اینجایید؟ در سکوتی سنگین به خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود.. و من دلواپس بودم که به جای جواب، پرسیدم _تو حرم کسی کشته شد؟ سری به نشانه منفی تکان داد.. و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت _الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش.. سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۲ گوشه ماشین در خودم فرو رفتم..
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۳ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود.. که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار سیدحسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوان دعای فرج را برای تعجیل در ظهور ...✨⛅ و بخوان دعای الحجة را برای سلامتی محبوب....🌹🌹 ●کانال شهدایی🕊 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا