یه چیزدرگوشی بهت بگم🤫
حجاب می برتت به اوج قله سعادت ☺️🌺
هم مقام شهدا☺️♥️
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إِذ هَدَيتَنا وَهَب لَنا مِن لَدُنكَ رَحمَةً ۚ إِنَّكَ أَنتَ الوَهّابُ
خداجون توکه بخشنده ای وبخاطرمهربونیت دلهامون هدایت کردی پس هیچ وقت بهمون اجازه نده راه گم کنیم🥲🥰
✨✨✨
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
می دونیدامام خمینی چراانقلاب کرد؟!
_چون درس آزادگی ،آزادی خواهی درجهان معناکنه!!!
وامام چه زیباباانقلابش آیه «لاتظلمون و لاتظلمون»رابرایمان معناکرد!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
می دونیدامام خمینی چراانقلاب کرد؟! _چون درس آزادگی ،آزادی خواهی درجهان معناکنه!!! وامام چه زیباباانق
«لاتظلمون و لاتظلمون»
نه ظلم کنیدونه زیربارظلم بروید
🌱
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۳ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۴
آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند..
و به جای پرواز به سمت تهران، در همان
بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت.. تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت،
فرصتی پیش آمده بود...
تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم...
و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد...
که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد
_من جواب #سردارهمدانی رو چی بدم؟
نمیگه تو اومدی اینجا #آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟
و من شرمنده پدر و مادرم بودم...
که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا #ببخشند..
و از این #حسرت و #دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند..
تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت
_این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران،
بلیطت سوخت!
و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده..
و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید
_فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟
دو سال پیش...
به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم..
و حالا دوباره #عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده..
و حتی #شرم میکردم..
به ابوالفضل حرفی بزنم...که خودش حسم را نگفته شنید،..
هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
_یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد..
و سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۵
سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
_میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد
_حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم..
و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،..
سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت
_قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم...
که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
_زینب جان! سوریه داره با سر به سمت #جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه
ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
_حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد
_البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردارسلیمانی و #سردارهمدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!
و دلش برای من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۶
دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد
_اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم
_تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد
_همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب(س) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟
و من
منتظر همین #پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم..
و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم..
به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم
_پس میتونم یه بار دیگه...
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد
_میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،...
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم
_دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد
_پس خواستگاری هم کرده!
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت
_البته این یکی با اون یکی
خیلی فرق داره! اون #مزدورآمریکا بود، این #مدافع_حرم!
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
دلم پرزد🕊️🕊️🕊️به صحن وسرای حرمت به بهانه ساعت سلامت🥲✋
اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا♥️✨
#هشت
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🟢🟡🟡🟡🟡🟡🟡🟡🟡🟡🟢🟢🟢🟢🟢
🟢 )☜)گنــــج سخـــن)☞)☞
🟡🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🟡 «جرعہ اے نــــــــــَهج الْبـَـلاٰغهـ»🌺
🟢☜خطبه«۸۰»☞🔵
📝وارستگے و پارسایے
تعریف زهدوپارسایی:اے مردم،زهدیعنے ڪوتاہ ڪردن آرزو،وشڪرگذارے براے نعمت ها،وپرهیزدربرابرمحرمات،پس اگر نتوانستید همہ این صفات رافراهم سازید،تلاش ڪنید ڪہ حرام برصبرشماغلبہ نڪند،ودربرابرنعمتها،شڪریادتان نرود،چہ اینڪہ خداوندبادلایل روشن وآشڪار،عذرهاراقطع،وباڪتابهاے آسمانے روشنگر،بهانہ هاراازبین بردہ است.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 اللهم عجل لولیڪ الفرج 💚🌹^_________^^_________^^_________^^ #نورالهدےٰ
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
سلام برمردی که فراتراززمان بود....
🌱🌱🌱🌱
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
✨﷽✨
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️
✨🌷دعای فرج 🌷✨
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايتكنندگان منيد،و يارىام دهيد كه تنها شما يارىكنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربانترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او.
✨🌷✨🌷✨🌷
🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
📮حدیثانه
✨✨✨
امام جعفر صادق (ع)
من ابتلي من المؤمنين ببلاء فصبر عليه، كان له مثل أجر الف شهيد
هر مؤمني به بلائي گرفتار شود و صبر كند ، اجر هزار شهيد براي اوست .
اصول كافي ، ج 3 ، ص 146
✨✨✨
#ایستگاه_نورالهدےٰ
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
علت اینکه ماهیا میمیرن اینه که شما رو از این زاویه میبینن
منم بودم سکته میکردم
.
#اندکی_خنده_حلال😂
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا تا به کسی تکیه میکنیم،
همون آدم پشتمونو خالی میکنه؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ صالحٌ بعد صالح
یک نفر را مثل او پیدا نمیتوانید بکنید
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
👂👂👂
#ایستگاه_درگوشی
«یه چیزدرگوشی بگم🤫»!!!
اشتباه بهمون گفتند
عیب نداره جوون دیگه
حالا یه کاری کرد!!!
جوونی کرده دیگه!!!
نه،خواهرم
نه،برادرم
ایناتوجیهات شیطان!!!
هروقت خواستی بگی عیب نداره
جوون دیگه!!؛
به این فکرکن که
شهید محسن حججی
شهید حسین فهمیده و........
هم جوان بودند!!!
به جوونیشون برمی خوره!!!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران شهدا
کوه های صبروشکوه!!!
🕊️🕊️🕊️
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
مادران شهدا کوه های صبروشکوه!!! 🕊️🕊️🕊️ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊 [@Martyr
وَ،،،
زن ،زندگی اش رادادتاآزادانه زندگی کنیم....!!!!
🕊️🕊️🕊️
سرکوچمون پیرمردی همیشه می نشست که اختلال حواس داشت
حمیدوقتی ازکنارش ردمی شدهمیشه بهش سلام می کرد
یه روزبهش گفتم :
حمیداین پیرمرد اختلال حواس داره کسی نمی شناسه
نیازنیست هروقت ازکنارش ردمی شی بهش سلام کنی
بالبخندگفت ؛
صبرکن یه روزی نتیجه این سلام هارو میبینی
بعدازشهادت حمید
یه روز رفتم وسیله هام ازخونه جمع کنم
همون پیرمردمثل همیشه نشسته بودتو کوچه روهمون صندلی همیشگی
من که دیدبه یادحمیدگریه کرد
متعجب بودم ازاین که این پیرمردبااین اختلال حواس حمیدروبه یادداشت مثل ابربهارگریه می کرد!
تازه یاداون روزافتادم که به حمیدبه خاطرسلام دادناش اعتراض کرده بودم
حمیدراست میگفت ومن نتیجه اون احوالپرسی هاروالان به چشم می دیدم!!!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
_به نقل ازهمسرشهید
#کتاب_یادت_باشد
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۶ دلش برای من میتپید که دلواپس جا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۷
مثل همیشه #صادقانه حرف دلش را زد
_حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندنتو اینجا #عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد،..
دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
_به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!
مات چشمانم مانده.. و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام...
و پای جانم درمیان بود..
که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد
_من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءاللَّه!
دیگر حرفی برای گفتن نمانده...و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند..
که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد...
ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت،..
هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت...
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،..
دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد.
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم..
که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد....
از اینهمه آشفتگی اش...
نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می شنود که صدایش در سینه ماند... و فقط یک کلمه پاسخ داد
_باشه!
و ارتباط را قطع کرد...
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد...
که از روی صندلی بلند شد،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۸
از روی صندلی بلند شد،...
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد...
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم
_چی شده ابوالفضل؟
فقط نگاهم میکرد،..
مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد
_مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم...
و او #میدانست پشت این ماندن چه #خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
_برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده..و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند.
که فقط حیرت زده نگاهش میکردم....
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم
_خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل #دریا بود...
و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد
_الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد...
تا رسیدن به بیمارستان...
با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت..
تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد..
_همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت. نمیدانستم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊