eitaa logo
شهدایی
365 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
24.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دین رو بی‌مزه به بچه‌ها یاد ندیم! استاد پناهیان ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
💛✨ وقتی میگفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت «باشه! نیتم را خالص می‌کنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس شهید می‌شوی. بعد گفت: جان من! گفتم آره محمدرضا حتما شهید می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شهید شوی. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت... راوی مادر شهید شهیدمدافع‌حرم 🕊️محمدرضا_دهقان_امیری🕊️ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شکرگذار خدا باشیم بر طریقی که هدایتمان میکند... علامه محمدتقی بهجت فومنی 💚 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
پاشواونجاجاگذاشت که یه نشون شه برای ما تاراه گم نکنیم و ادامه راه نرفته رومابریم خدا نکنه که شرمندش بشیم!😔
حرف ماهم همونی ِ که آسد رضا نریمانی میگه : بهت قول میدم ، تو این سختی ها نمیشم ازت تا ابد من جدا .. تو هم ساعتی ، که همسایه ! میگیرن زیر تابوتمو بیا .. وقتی که بندای ، کفنو میبندن .. ساعتی که راه نفسو میبندن ؛ تو بیا کنارمو بهم بگو [ لاتخف ، لا تحزن :) ] . ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
- حاج‌آقا‌پناهیان‌میگہ: خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم! ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🍂✨ • والله قسم وقتی کمی از فشارِ کارم کم می‌شود در خود احساس ضعف و کوچکی می‌کنم.. . 🕊️ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
نماز شب که می خوند حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده خدا بود و زاری میکرد که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می‌کنی؟ از کدوم گناه می‌نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی‌تونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره. راوی:٫خواهر شهید 🕊️🕊️
🍃🌻🍃🌻🍃 امام رضا(ع)؛ آنکه ازخداوندموفقیت بخواهد اما تلاش نکند، خودرامسخره کرده است ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 30 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت31 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه‌اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشید و گفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی‌خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم. –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه‌ات نمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید وگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی زدو گفت: –راحیل. –هوم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت32 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: –حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت: –راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت: —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁