🌹وقتی میخواست به منطقه برود، قناری اش را به دوستش سپرد.
🌹بعد از شهادت غلام رضا دوستش به دیدنم امدو گفت :
روزی متوجه شدم قناری در قفس بی تابه و مدام بال و پر میزنه. نگران نگاهش میکردم و دیدم که بعد از تقلا افتادو مرد. پس از مدتی فهمیدم غلام رضا در همان روز به شهادت رسیده است.
" شهید غلامرضا هاشم ابادی"
✍راوی : همسر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹عبدالله با این که در جبهه بود و کلی مشغله داشت، اما از احوال خانواده و پدر و مادرش غافل نمی شد. گاهی به واسطه هم محلی هایی که در جبهه بودند، برای پدر و مادرش پول می فرستاد.
به رزمنده ها توصیه می کرد که احسان و رسیدگی به پدر و مادر را به بهانه کار و دوری راه فراموش نکنند.
🌹می گفت: بروید گشایش حاصل می شود. اگر هم قصد زیارت پدر و مادر را داشته باشید، خدا خرجی تان را از غیب فراهم می کند.
"شهید عبد الله میثمی"
✍کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
#کلام_شهید✨❤️
آنقدر برای ظهور امام زمان(عج) کار کنید که خسته کار باشید...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخت ترین قسمت خانه تکانی
پاک کردن عکسهای توست...💔
امسالم گذشت و...😔
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
#شهید_مدافع_حرم_سعید_کمالے 🕊🌺
#خان_طومان #شهادت۹۵/۲/۱۶
#مادرش_میگفت
هنوز #مدرسه نمیرفت که تو مسجد شنید که حاج آقا رومنبر گفته آدم خوبه #دائم الوضو باشه. تو خونه روزی سه بار وضو میگرفت ومیگفت " آدم خوبه #دائم_الوضو باشه" از بچه گی #فوری کارهای #خوب رو یاد میگرفت و انجام میداد.
#پدرش_میگفت:
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت :که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز #ظهور آقا امام زمان باشیم.
#زن و #زندگیمون و #مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون..
اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.
در همین راستا #عروسی خودشو همزمان باسفر #حجش برگذار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد.....
آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند.
با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید...💔
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_نهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : هرگز اجازه نمیدهم من حس خا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_دهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : غیر قابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد …
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم …
⬅️ادامه دارد...
@Martyrs16
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_دهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : غیر قابل اعتماد پدرم خیلی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : تقصیر کسی نیست
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
⬅️ادامه دارد...
@Martyrs16
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر. » گفت « من سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، به م بده. » همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ » گفت « اون خوداری که دستته مال بیت الماله. » گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست. » گفت «نه. »
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 23
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@Martyrs16