- حاجآقاپناهیانمیگہ:
خدادنبالبهونہاستتاببخشتت
اینفرصتوازدستندیم!
بلندشیمبریمبگیمببخشماروشایدامروز
روزآخرۍباشہکہهستیم!
#تلنگر
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#تلنگر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . “
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذهن تصمیم می گیردیارسانه های تبلیغاتی؟؟!
#حجابانه
#تلنگر
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۵
مهرزاد, پسری که از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک #تلنگر برای تغییر میخواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد:
_سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
حاج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت:
_پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد...آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:
«ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.»
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:
_سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یاعلی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد....
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائمالمهدی قرارگذاشت.
شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت:
«عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!»
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
✍️عظمت و شکوه این کوه هارودیدید؟!
دیدیدباچه ابهتی ایستادن وسربه فلک کشیدن؟!
این نشان از قدرت خداست
خدایی که جزبه جزتمام نعمت هاروبادقت وجزئیات آفریده👌
جزئیاتی که حتی از توان ماهم خارج
حالا خودمون تصورکنید
انسان نهایت یک ساختمان بیست طبقه بسازه چه بادی به غبغب می اندازه باچه غروری قدم برمی داره؟!
خداباتمام وجودش تمام نعمتهاروبرای عشقی که به بنده اش داره آفریده
ولی چرامابراش بندگی نمی کنیم واون عاشقانه برای ماخدایی میکنه ؟!
این همه غروروتکبرومستی ازکجامیاد
کاش ماهم مثل توبندگی میکردیم برایت خداجون🥺👌
همانطورکه توعاشفانه خدایی می کنی برای ما🥺👌💚
#تلنگر
#حرف_دل
#دردودل
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
_برکت زندگی هااززمانی رفت؛
که گفتیم؛
خب من چه کنم ؟!
من دارم ،میخرم؟!
اون نداره به من چه مربوط!
رفتیم سمت زندگی های اعیانی نگاه نکردیم شایدیکی آه بکشه ازته دل!
_برکت زندگی هااززمانی رفت که؛
گشتیم دنبال اون میوه خوشگلاواسه مهمونی هامون!
اگه روسیب لک داشت نمی ذاشتیم بادقت نگاه میکردیم تاروسیب لک نباش پرتقال ها
یک دست واندازه وبزرگ باشه،خیارها براق ویک دست باشه!
_برکت زندگی هااززمانی رفت که؛
شروع کردیم به انتشارتمام خوشی هامون توفضای مجازی
بدون اینکه حتی ذره ای فکرکنیم شایدیکی آه بکشه!
_برکت زندگی هااززمانی رفت که؛
برای دعوت کردن یک مهمون کل اینترنت زیروزروکردیم تاانواع واقسام دسرهارویادبگیریم درست کنیم بذاریم جلومهمون حتی فکرنکردیم بااین کارشایداون طرف نتونه جبران کنه وبرای ماچنین سفره رنگارنگی پهن کنه باغذاهای رنگارنگ ودسرهای مختلف وآبدار
و_حتی امان ازاون دسته ای که سفره های مهمونیشون پرازتجمل وانتظاردارن وقتی دعوتشون کنی هم دقیقامثل خودشون سفره پرتجمل بازکنی!
_برکت زندگی هااززمانی رفت که؛
قیمت لباسهای تنمون به رخ هم کشیدیم
برای اینکه جانمونیم ازهم قیمت واقعی لباس هارونگفتیم وبالاترگفتیم!!!!
_برکت زندگی هااززمانی رفت که......!
#شنیدید میگن #قدیم هاباوجوداینکه انقدرتجملات درکارنبودمردم خوش تربودن ؟!
اما الان باوجودامکانات بیشتر
خوشی ها#کاذب شدن اون دلخوشی مردمان قدیم نداریم ؟!
_میشه اون خوشی های قدیم برگرداند
فقط شرطش این هوای هموداشته باشیم ودست ازتجمل وچشم وهم چشمی هابرداریم
وناشکری نکنیم!
چیکارکردیم باخودمون؟!
برگردیم دیرنشده!
#تلنگر
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
✨آیتالله مجتهدیتهرانی:
آنانکه هرچه میکنند کارشان جور نمیشود،
بخاطر ایناست که "نماز اولوقت" نمیخوانند...!
#تلنگر
♡|→•[@Martyrs16
شهدایی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: _فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: _برگرد!
ارمیا: _نه!
سیدمحمد: _با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: _مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: _پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟
ارمیا: _بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: _آیه نیاز به #تلنگر داره تا بیدار بشه.
ارمیا: _من اون تلنگر نیستم.
سیدمحمد: _میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: _به حاج علی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: _چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: _کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: _اینجوری نگو!
ارمیا: _چطوری بگم؟
سیدمحمد: _بگو میام..بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: _میام و میسازم!
سیدمحمد: _میترسم
ارمیا: _از چی؟
سیدمحمد:_از نبودت...از #رفتنت..مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا:_میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: _خداحافظ.
ارمیا: _خداحافظت.
ارمیا این روزها را دوست نداشت،
اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافهم خوشش نمیاد؟! خدایا...چیکار کنم؟! "
ارمیا مانده بود و هزاران خیال،
و حرفهایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمکهای سیدمهدی افتاد. خندهدار است ولی رفاقتش با سیدمهدی واقعی و دوستداشتنی بود.
یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد،
و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شبهایی که تا سحر بر سر خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛
وقتی که پایش را جای پای اویی که #خدایی شده بود میگذاشت. روزی که #نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ #نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد.
آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت. تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟
*********
مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالا چیکارش داری؟
مسیح: _لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر، مسخرهتر از ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟
مسیح: _ #نجیبه، #محکمه، #خانوادهداره، #تحصیل_کردهست! چی کم داره؟! شاید اون منو به خاطر شرایطم نخود؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: _چی رو پسندیدی؟
مسیح: _خودشو، خانوادهشو.
یوسف: _میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟بدتر از ارمیا! اون لااقل یکی داره!
مسیح: _من که راضیام! تو چته؟ اون خانوادهای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانوادهای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: _تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ
زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچهها گریه کرد؟
مسیح: _از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریههای از سر توبه و استغاثه اونه! ارمیای الان پر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی اونه؟ زندگیشم درست
میشه.
یوسف: _الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: _میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: _جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: _حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: _سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سیدمحمد میگه بهترم میشه.
یوسف: _خدا عقلتون بده.
مسیح: _میترسم خودت به دردش دچار بشی برادر من...
*********
مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی ،
و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛
نمیدانست این جمع، وصلههای ناجوری بودند، که باهم جور شدند.
محمدصادق احساس مردانگی میکرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
_اندکی تأمل
#تلنگر
چیزی به اسم مردم عادی نیست
#دین و #سیاست ازهم جدانیستند
مکمل همدیگه هستند
مردم بایدبفهمندمن درهرطیفی که باشم چیزی به نام عادی بودن برام وجودنداره
چه _کارگرباشم
چه مهندس
چه دکتر
چه کارمند
سیاست درزندگی من نقش داره وبلعکس من هم در سیاست نقش دارم !
من اگرنقش خودمو در سیاست به درستی اجرانکنم اون سیاست غلط درزندگی من جاخوش میکنه
پس نگیم مردم عادی
نگاهی به تاریخ بندازیم
مردم همچین بی تقصیرنیستنددروقایع تاریخ
_واقعه #کربلا ازکجانشأت گرفت؟!
اهمیت ندادن به مهم بودن واقعه غدیر توسط مردم
_بدعت
_حکمیت
_صلح امام حسن
_انقلاب اسلامی
و....هزاران اتفاق دردل تاریخ که نشون میده مردم نمی شه عادی باشن
ومومنین هم فقط خوندن نمازوقرآن وحج رفتن براشون نیست که به یک مسلمان سکولار تبدیل بشن
افکار غلط دوربریزیم ؛
(مردم فقط فکرآسایش هستند)👉این فکر به شدت غلط و بسیار خطرناک!
چرا؟!
_چون
بارزترین نمونه آن دردل تاریخ اتفاق افتاد
ازغدیرتاکربلا روملاحظه کنید
چی دستگیرتون میشه؟!
پس حالا متوجه شدیدچرا
غلط وخطرناک؟!
چون مردمی که فقط دنبال راحتی خودشونن فرداباظهورامام زمان هم باردیگر
کربلا دوم
رارقم میزنن
مابی طرف هم نداریم!
بی طرف بودن یعنی آب درآسیاب دشمن ریختن
میگوییم پسرنوح بابدان بنشست ؛
جالبه بدونید که پسرنوح دراصل اعلام بی طرفی کردوقدرت دادبه دشمن بابی طرف بودنش دشمن راپرقدرت کرد
این دررابطه بامردم هم درزمان انتخابات یاهرمسئله ای دیگه هم صدق میکنه
قرآن کریم هم تأکید کرده 👌
سرنوشت هیچ قومی تغییرنمی کنه تازمانی که خودمردم بخوان ✅
پس؛👇
مردم عادی وبی طرف نداریم
_تو یابه راه# حقی یاراه# ناحق !
قبل ازهرحرفی بهتراول هم #تاریخ مرور کنیم
#تاریخ_درحال_تکرار
#نقش_مردم_مؤثر
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]