﷽؛ 💎 ورود #شیطان ممنوع 💎
💛 هم همه ای به پا شده بود، فرشته ها با هم حرف می زدند و دلشان برای انسان می سوخت.
یکی از آن ها گفت:"شنیده ای که شیطان آدمی زاد را محاصره کرده و از هر چهار طرف آماده حمله به اوست."
💚 دیگری گفت: بله من هم شنیده ام که شیطان گفته: "در برابر آن ها کمین می کنم، از پیش رو و پشت سر، و از طرف راست و چپ، به سراغشان می آیم."
💙 فرشته ها که حسابی دلشان برای انسان ها به رحم آمده بود یک دفعه با هم گفتند: "خدایا! با این تسلطی که شیطان از چهار طرف پیدا کرده است، انسان چگونه می تواند از شرش خلاص شود؟!"
💛 خداوند متعال که صدها برابر از فرشته ها مخلوق خودش را دوست دارد با مهربانی تمام گفت:
دو طرف بالا و پایین برای انسان باقی مانده است، پس هر وقت دستش را برای دعا بالا بیاورد یا هر وقت پیشانی اش را بر روی زمین بگذارد (نماز بخواند) گناهان هفتاد ساله اش را خواهم بخشید.
💜 فرشته ها که به رحمت خدا، ایمان داشتند خیلی خوشحال شدند.
📚 پر پرواز ؛ ص 47 به نقل از بحارالأنوار، ج 60 ص 155
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهید مهدی رجب بیگی:
از یک سو باید بمانیم که شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی، چه می شد امروز شهید می شدیم تا دوباره فردا شهید شویم.
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
دَرمیان رَنگ و لَعاب های پوشالی
ت ُ«رَه »گم نَکُن
تُ ساده بمان
سادگی زیباتَراَست🌱🌱🌱
#حجاب_زینت _توست
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانو !
توهمانندیک مرواریدارزشمندی
حجاب برای توهمانندهمان صدفی است
که ارزش مرواریدراحفظ میکند
ارزش خودت را بدان
نگذاربازیچه نگاه هوس آلود نامردان شوی!!!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_پندانه
🍃🍃🍃
مردی یهودی خدمت حضرت محمد (ص) رسید و گفت که من از شما طلبکار هستم و همین الان باید طلب من را بدهید. پیامبر (ص) در پاسخ به آن شخص فرمودند: اولا شما هیچ طلبی در نزد من ندارید، ثانیا اجازه بدهید به خانه بروم و پولی برایتان بیاورم چون در حال حاضر هیچ پولی همراه من نیست
آن مرد گفت: نمیگذارم یک قدم از اینجا بردارید؛ هر چقدر پیامبر (ص) با او با ملایمت رفتار کردند و نرمش نشان دادند، شخص یهودی عصبانی تر می شد و خشونت بیشتری از خود نشان می داد تا جایی که عبای مبارک آن حضرت را گرفت و دور گردنشان پیچید و کشید، به طوری که آثار قرمزی بر روی گردن پیامبر (ص) برجای ماند. رسول اکرم (ص) در آن زمان می خواستند به مسجد بروند ولی مرد یهودی مانع از رفتن پیامبر می شد و جلوی ایشان را می گرفت. مسلمانان که متوجه این قضیه شدند می خواستند به پیامبر کمک کنند و مرد یهودی را کنار بزنند و یا او را کتک بزنند.اما حضرت مانع شد و فرمود: من می دانم که با دوستم چه بکنم، شما دخالت نکنید. پیامبر (ص) در برابر تند خویی آن مرد آنقدر ملایمت و نرمش از خود نشان داد تا جایی که در همان حین مرد یهودی شهادتین را به زبان آورد و مسلمان شد. آن مرد به پیامبر (ص) گفت: شما با این همه قدرتی که دارید در برابر اذیت های من این همه تحمل می کنید و این صبر و تحمل از یک انسان عادی به دور است و شما قطعا مبعوث شده از سوی خدا هستید.
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنبال یکی شبیه تو میگردیم💔
#شهید_سعید
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_طنز_جبهه
😂😂😂
ین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت!اسمش عزیز بود. توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که توی اتاق ١١٠ است. اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند که دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست ، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچهها این چرا این طوری میکند. نکنه موجیه؟» یکی از بچهها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمیگردید؟» همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصهدار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمیشناسید؟» یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمیخواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچهها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت میکشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت. من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا میزدند و کِرکِر میکردند. عزیز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بیپدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا میبینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: «چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، میکشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچهها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»
😂😂😂
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]