eitaa logo
شهدایی
359 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 ⭕️ با ١٠٠٠ ضربه کابل فلک شد. بعد گوشت و پوست له شده‌ی پاشو با اتو سوزوندند. ٣ ماه خون بالا می‌آورد. حدود ٩ ماه با کمک دیگران راه می‌رفت. ولی آرزوی شنیدن یک آخ رو بر دل دشمن گذاشت. 🔰 اینو بفرستید برای کسانی که می‌گویند رأی نمی‌دهم. داداش! اگر روز قیامت امیرهوشنگ شاهپسندی بهت گفت: ما اینجوری پای انقلاب ایستادیم، ولی شما حتی حاضر نشدی یک رأی به انقلاب بدی، چی جواب میدی؟ 🖼 تصویر مربوط به موزه‌‌ی دفاع مقدس کرمان است. شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه شهامت دارید تا آخر ببینید. تویی که خیانت میکنی ببین شایدشرمنده شدی اون رگ غیرتت بجوش اومد البته اگه داشته باشید 🍃🌷| تُوبِه‌حُرّ |🌷🍃 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🌹یک شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟ حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیم‌مان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم... به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی هم‌سنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟ حسن گفت: روز تشیع جنازه‌ی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب می‌کرد... 🌹پدرم گفت: باید بروم ببینم این بنده‌خدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آن‌ها که شدم، حجله‌اش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است... "شهید حسن طاهری" ✍کتاب شهیدان زنده اند شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
شهدایی
#رفافت_مقدمه_شباهت #قسمت_دوم . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 -لا اله الا الله😐 یهو دیدم سرشو
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود😔 خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود.😢 الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟!😔 آخه ساکمم تواتوبوس بود😕 بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞😔 تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯 . -ازاتوبوس جا موندم😕 . -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣 . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. . -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم😑😑 . -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. . -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟 . -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. . -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.😕 . -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.😐 . -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔 . -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی 😐 . اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢 . هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: . لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯 . هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم 😐😐😒 . راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) . . حوصلم سر رفت... . هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨😨 یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم 😃 . آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند😑 توی مسیر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا تابستان که مدارس تعطیل می شد، «ابراهیم» کارگری کرده و درآمدش را صرف رفاه خانواده های بی بضاعت می کرد، او در ایام عید لباس نو نمی پوشید و می گفت:« یک عّده را می شناسم که همین لباس معمولی را هم ندارند.آن وقت من لباس نو بپوشم.» او پول خرید عید خود را به نیازمندان می داد. شهید ابراهیم ابوترابی منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:158 بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_هفدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : از منبر بیا پایین چند ل
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دل شکسته دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود … گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن … کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم … ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_هجدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : دل شکسته دلم سوخته بود و
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دختر من پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان … بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت … – ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و … پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد … حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت … – وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره … جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش … – چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ … بعد هم رو کرد به مادر متین … – خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره … مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد … – بچه؟ … کدوم بچه؟ … و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد … – نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش … ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_نوزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : دختر من پدر و مادرش سرا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرگ خاموش یک زندگی یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده … اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم … – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ … به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد … ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_بیستم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : مرگ خاموش یک زندگی یک ما
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ... دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ... غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ... و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ... اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ... - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_بیست_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : قدم نو رسیده اسمش
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : قتلگاهی به نام ایران دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم... - اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ... من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ... حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ... پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ... وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ... و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ... باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های تکان دهنده استاد هاشمی نژاد در مورد‌انباشته‌شدن‌گناهان‌در‌قیامت🤭😳 😱در مورد نگاه کردن به نامحرم،غیبت کردن ، تهمت زدن،.. ⚠️حتما‌ببینید بچه ها خب؟ شهدایی [@Martyrs16]
❤️ علیه‌السلام فرمودند : ✍ آنکه منتظر امر (فَرَج) ماست، مانند کسی است که در راه خدا در خونش تپیده باشد. 🍃 روز جمعه است صلواتی هدیه کنیم برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) 📖 کمال‌الدین ص۶۴۵ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 شهدایی [@Martyrs16]
بسم الله الرحمن الرحیم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم:  اِنتِظارُ الفَرَجِ بِالصَّبرِ عِبادَةٌ ؛  صبورانه در انتظار گشايش بودن ، عبادت است. 📚الدعوات ، ص ۴۱ شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
شهید مهدی زین الدین : هر کس شب جمعه از شهدا یاد کند شهدا هم از او نزد حضرت سید الشهدا علیه السلام یاد می کنند . شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات 🌼🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼🌻 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 🍃در طول دوران تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با کار وتلاش فراوان در کشاورزی مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می‍کرد.او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید. پدرش می گوید از دوران کودکی تاکنون چنین بود:«هنگامیکه به کار مشغول می شد و کاری به وی محول می شد با توجه به خستگی و گرسنگی دست از کار نمی کشید تا کا را به پایان برساند و بعد طعام بخورند و استراحت کنند» 🍃از همان دوران نوجوانی و جوانی در فعایتهای مذهبی مسجد و فعالیتهای فرهنگی در بسیج مدرسه و پایگاه بسیج محل شرکت پرشور و فعال می نمود ودر تمام مامورتهای بسیج شرکت می نمود واز اعضاء بسیار فعال شورای پاپگاه مقاومت بسیج شهید صیاد شیرازی بودند. 🍃هرجا ودر هر نقطه ای از کشور که نیاز به حضور وی ایجاب می نمود با تمام وجود شرکت پرشور و خلاقی داشتند.تقریبا به تمام لشکر های زرهی سطح کشور ماموریت های تخصصی و آموزشی داشتند و از شاگردان و کارآموزان وی در تمام لشکرها و دانشگاه های نیروی زمینی می توان نام برد. شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی سردار شهید از تفحص شهدای فاطمیون شهدایی که عطرشان در فضا پیچیده بود شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪📸🖇❫ تو آخرین مداحیش گفت: یعنۍ میشہ منم شہید بشم تو سوریہ؟! درست بعدِ همون مداحی، رفت سوریہ و شهید شد..🥀 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
همیشه یکی هست که عکساتو خراب کنه....😐😂😢🤦‍♂ این لوسبازی های جلو دوربین از جبهه شروع شد...😐😂 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برا فرار از درد وغم دست به دامان میزنم شهید شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🇮🇷 🌷 معرفی شهید دانش‌آموز بزرگوار شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
شهدایی
🇮🇷 #معرفی_شهید ✨ #شهید_دانش_آموز 🌷 معرفی شهید دانش‌آموز بزرگوار #یادشھداباذڪرصلوات #کانال شهدایی
🔰 📝 شهید محمد رضا رحمانی در سال 1350در شهر راز به دنیا آمد و هنوز 15سال بیشتر نداشت که در عملیات والفجر 9در منطقه ماووت بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه سر مجروح می شوند و به درجه شهادت نائل می کردند. ══━━━━✥🇮🇷✥━━━━══ محمد رضا در مدرسه شاگرد بسیار ساعی و درس خوانی بود و از آزمون دانشسرای تربیت معلم پذیرفته می شود و آنچه که از او زیاد سخن به میان می آید، تواضع و فروتنی به همراه سعه صدر با توجه به سن و سال بسیار کم او بود که از این شهید بزرگوار شخصیتی قابل احترام ساخته بود. شاید این دور شدن از خود پسندی و غرور، باعث اوج گرفتن این عزیز شده بود. چرا که اوقات تلخیها و مصائب و صدمات و بدبختی ها و ناکامی های بشر در طول مدت حیات او از دست همین ((من)) و ((خودخواهی)) بوده است و به همین خاطر است که همه از او به خوبی و نیکی یاد می کردند چون: اگر انسان یک روز از خودخواهی بگذرد؛ همه او را نیک خواهند گفت چرا که : اگر متواضع باشید کمتر مورد حسد قرار می گیرید. علاقه خاصی داشت که روزی معلم شود و برای همین دانشسرا را انتخاب کرد؛ به پدر و مادرش احترام خاصی می گذاشت، عضویت در انجمن اسلامی مدرسه و بسیج از او چهره ای مصمم و امیدوار به آینده ساخته بود. انس و الفتی کم نظیر با قرآن پیدا کرده بود و چنان به ذکر می نشست که گاهی انسان سن و سال او را فراموش می کرد. محمدرضا به مراتب بالاتر از سن کمی که داشت، دنیا را می شناخت و همین بود که خیلی زود و این خاکدان را رها کرد و مرغ باغ ملکوت شد و از تعلقات و دلبستگی هایش رست. | شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🌹یک شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟ حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیم‌مان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم... به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی هم‌سنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟ حسن گفت: روز تشیع جنازه‌ی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب می‌کرد... 🌹پدرم گفت: باید بروم ببینم این بنده‌خدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آن‌ها که شدم، حجله‌اش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است... "شهید حسن طاهری" ✍کتاب شهیدان زنده اند شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🍃خاطره ای اززندگی شهید نوجوانِ عاشقِ خدا..🌸 با اینکه هنوز به سنِ تکلیف نرسیده بود، نماز شب می‌خواند... یک بار ناخواسته و اتفاقی، نمازِ صبحش قضـا شـد. اونقدر گریه کرد، که ما فکر کردیم شـاید برایِ برادرش اتفاقی افتاده... 🦋 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
تو چہ ڪرده‌ای ڪه خدا همه‌ات را براے خودش خواست؛ و نصیب ما چیزۍ نگذاشت ! حتۍ نامے ، نشانے . .=]💔🕊 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]