🌹فرمانده دسته ی تخریب بود.
در عملیات یکی از نیروهایش تیر خورد و شهید شد. جنازه اش در تیررس بود و هیچ کس حاضر نبود برای حمل او ریسک کند.
محمد سینه خیز خودش را به شهید رساند.
🌹او را داخل کیسه خواب کرد و به پشتش بست و اشاره کرد با طناب او را بکشند.
در حین انتقال به پشت خاکریز هفت گلوله به او اصابت کرد.
"شهید محمد فرمان بر"
✍راوی: همرزم شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹شهید محمد رضا راستگو فرد متین بود در همان دوران طفولیت علاقه زیادی به مساجد و مردم عزادار و جلسات مذهبی داشت او
نمی گذاشت لحظات زندگیاش بیهوده تلف شود و از لحظه لحظه عمرش استفاده می کرد ایشان همیشه رازدار بودند و در حفظ اسرار می کوشیدند.
🌹علاقه زیادی داشت که در شبهای ماه رمضان مراسم افطاری در منزل برپا شود و افراد بی بضاعت در آن مراسم شرکت کنند شهید ارادت خاصی نسبت به پدر و مادر داشت هیچگاه موجبات ناراحتی و نارضایتی برای آنها فراهم نمی کرد.
🌹 از ویژگی های شهید تواضع و فروتنی وی بود اوقات فراغت خود را به کمک پدر و مادر در کار کشاورزی اختصاص می داد او در روز عاشورا سقای فرزندان حسین زمان ،علی اکبر ها و علی اصغر ها را برعهده گرفته بود تا لبان تشنه حقیقت جویان قرآن و اسلام را سیراب کند.
"شهید محمد رضا راستگو"
✍راوی : مادر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹«برادران و خواهران گرامی و خانواده عزیزم، من در شرایطی وصیت نامه خودم را می نویسم که با رضایت قلبی و عشق و محبّت به الله به جبهه آمدهام. احساس می کنم به مدرسه ای وارد شدم که مکتب آن شهادت، و معلم آن امام حسین(ع) است.
🌹خدا را شاهد و گواه می گیرم که نه برای تظاهر و ریا، یا دیگر انگیزههای شرک آلود، بلکه فقط برحسب وظیفه دینی و شرعی هست که به سپاه آمدم تا دِین خود را نسبت به اسلام و انقلاب ادا کنم؛ زیرا که خداوند، سرنوشتی را که برای یک قدم یا یک شخص تعیین کرده، هرگز تغییر نمی دهد؛ مگر اینکه خودشان موجب تغییر و تحول آن شوند.»
"شهيد هدايت آزادشهابى"
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹به مسائل تربیتی ما خیلی اهمیت می داد و روی «سلام» تأکید ویژه ای داشت.
خاطره اولین صبح چهار سالگی ام را هرگز از یاد نمی برم.
🌹بیدار که شدم بی خودی بدعنق بودم و بی انکه سلام کنم، رفتم سر سفرهی صبحانه نشستم پدر بیآنکه مرا مخاطب قرار دهد، ملایم ولی قاطع گفت :
- قبلا گفتام کسی صبحانه می خوره که دست و روشو شسته باشه و سلام کرده باشه.
🌹فهمیدم که صبحانه ای در کار نیست. برای شستن دست و رویم با بی میلی از اتاق بیرون رفتم و در برگشت زورکی سلام کردم. پدر با خوشرویی جواب سلامم را داد
و خودش استکان چایی را جلوم گذاشت.
" شهید غلامحسن گذری خراستانه (ناصحی فرد)"
✍راوی: دختر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹جواد بسیار شوخطبع بود و حتی به گفته همرزمانش به خاطر همین خلق خوش، فرماندهان عراقی خیلی دوستش داشتند. جواد همیشه یکتکه کلام داشت و آنهم این بود که دعا کنید شهید بشوم و در ادامه، خودش نحوه شهادتش را هم مشخص میکرد
و میگفت که برم روی مین و شهید بشوم و هر زمان این آرزوی خود را به زبان میآورد میخندید و میرفت.
🌹حتی در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع)، پای دیگ نذری که در هیئت به پا شده بود از بچهها خواست تا برای شهادتش دعا کنند، و این شد که ظهر 26 تیر در «فلوجه»عراق(محور صقلاویه) با ایثاری که از خود نشان داد با تله انفجاری برخورد کرد و تکهتکه شد و درنتیجه بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد.
"شهید جواد کوهساری "
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه محاصره شدن شهید مدافع حرم رضاسنجرانی توسط داعشی ها به دلیل اینکه بعضی از نیروها در موقعیت خود نبودند…
فقط روحیه رو ببین
روحت شاد❤️
✅ وقتی شیپور جنگ نواخته میشود
شناختن مرد از نامرد آسان میشود…
#شهید_مدافع_حرم_رضا_سنجرانی
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹🌹🌹
#عاشقانه_شهدا
زُل زدم توی چشماشــــــ
گفتم: آقا معلم!🤔
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟🙅🏻
گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!😣
گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!😉
گفتــ: هر وقت خواستی توے زندگیتــ نذر کنے ، نذر کن ده شب نماز شبـــ بخونی!😇
یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شبـــ... .
#شهید_مجتبی_کلاهدوزان
-آی شهدا شرمنده ایم
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#قرارعاشقی❣ ❣هرشب❣
بخوان جان آقام عج💚
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️
🦋 بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم 🦋
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
❤️دعــای سـلامتی امــام زمــــان(عج)❤️
💚"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💚
#اللھمعجللولیڪالفرج
#سلامتی_تعجیل_در_فرج_آقا_امام_زمان_عج
#5صلوات و 3 تا سوره توحید
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
#کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_شبانه
سلام به امام حسین (ع)
به نیابت از همه شهدا ✨
الســـلام علــی الحسیـــن
وعلــی علی ابن الحسیـن
وعلــی اولـــاد الحـسیـــن
وعلــی اصحاب الحـسین
دوستت دارم آقا
محاله ندونی...
خونم هیئتا شد
تواوجِ جوونی💫
آبرویِ دوعالم
مارو بخر❤️
#کانال شهدایی
*اللهمعجـللولیڪالفـرج*
[@Martyrs16]
🌹در عملیات او و دوستش ترکش خوردند. آن موقع من امدادگر بودم
آن دو را به وانت منتقل کردم تا به پشت خط ببرم. دوستش از درد می نالید و بی قراری می کرد. احسان که آرام کنارش خوابیده بود، رو کرد به او و پرسید: «مگه تو برای رضای خدا نیومدی جبهه؟ » دوستش ناله کنان جواب داد: «خوب! چرا». و احسان که خود تنی مالامال زخم داشت، گفت: «خوب! رضای خدا که درد نداره! داره؟!» همسفرش دیگر ناله نکرد.
🌹با آمپول مسکن به سراغ احسان رفتم. نگاهی به من کرد.
- من که چیزیم نیس! دوستم درد داره. مسکنو به اون تزریق کن.
🌹آن دو را به درمانگاه رساندم و برای انتقال بقیهی مجروحان به خط برگشتم. در برگشت، دوان دوان به اتاقش رفتم. تختش خالی بود. از دوستش سراغش را گرفتم. با ملافه صورتش را پوشاند و زار زار گریه کرد.
"شهید احسان سبحانی شاهرودی"
✍راوی: برادر جانباز شهيد
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹آمده بود بجنورد که با اقوام خداحافظی کند.
ظهر با چند تا از دوستان بسیجی رفتیم «بِش قارداش» برای آبتنی همگی لخت شدیم و پریدیم توی آب، هر چه انتظار کشیدیم او نیامد.
🌹 محسن دورتر از استخر خانواده ای را دیده بود که برای تفریح و هواخوری آنجا اتراق کردهاند. او به احترام زنانی که در آن جمع بودند، از لخت شدن و شنا کردن صرف نظر کرد
"شهید محسن ثابت"
✍راوی : پسر دایی شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹از کودکی به فراگیری قرآن علاقه داشت. اصرار می کرد او را به مکتب بفرستیم. ولی ما رفتن به مکتب را برای او زود میدانستیم.
🌹روزی خودش به بازار رفته و یک جزء خریده و به مکتب خانه رفته بود. معلم قرآن از او پرسیده بود: «پس کو بزرگترت؟» محمد در جواب گفت: «خودم اومدم. می خوام قرآن یاد بگیرم
"شهید محمد اسماعیل زاده"
✍راوی : مادر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹خدا را سپاس که بر ما ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام و ائمه اطهار صلوات الله علیهم اجمعین را روزی نمود و ما را از شیعیان قرار داد و در عصر غیبت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) پس از انقلاب حضرت روح الله ، رهبری وارسته و فرزانه همچون سیدعلی حسینی الخامنه ای (دام بقائه و عزه) را جهت زعامت این امت اعطا نمود.
🌹 فرزندان عزیزم از شما می خواهم به نماز اول وقت بسیار اهمیت دهید و همواره تلاش نمایید افرادی مثمرثمر برای اسلام و جامعه مسلمین باشید .
"شهید محسن فرامرزی کرگان"
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹شهید محمد رضا راستگو فرد متین بود در همان دوران طفولیت علاقه زیادی به مساجد و مردم عزادار و جلسات مذهبی داشت او
نمی گذاشت لحظات زندگیاش بیهوده تلف شود و از لحظه لحظه عمرش استفاده می کرد ایشان همیشه رازدار بودند و در حفظ اسرار می کوشیدند.
🌹علاقه زیادی داشت که در شبهای ماه رمضان مراسم افطاری در منزل برپا شود و افراد بی بضاعت در آن مراسم شرکت کنند شهید ارادت خاصی نسبت به پدر و مادر داشت هیچگاه موجبات ناراحتی و نارضایتی برای آنها فراهم نمی کرد.
🌹 از ویژگی های شهید تواضع و فروتنی وی بود اوقات فراغت خود را به کمک پدر و مادر در کار کشاورزی اختصاص می داد او در روز عاشورا سقای فرزندان حسین زمان ،علی اکبر ها و علی اصغر ها را برعهده گرفته بود تا لبان تشنه حقیقت جویان قرآن و اسلام را سیراب کند.
"شهید محمد رضا راستگو"
✍راوی : مادر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم.
آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛
اما نمیفهميدم كه چه میگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود.
🌹امام رضا عليهالسلام، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند
و به فارسی به من فرمودند: ضامن احمد منم!
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگيام شده بود.
"شهید احمد کشوری"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹جواد بسیار شوخطبع بود و حتی به گفته همرزمانش به خاطر همین خلق خوش، فرماندهان عراقی خیلی دوستش داشتند. جواد همیشه یکتکه کلام داشت و آنهم این بود که دعا کنید شهید بشوم و در ادامه، خودش نحوه شهادتش را هم مشخص میکرد
و میگفت که برم روی مین و شهید بشوم و هر زمان این آرزوی خود را به زبان میآورد میخندید و میرفت.
🌹حتی در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع)، پای دیگ نذری که در هیئت به پا شده بود از بچهها خواست تا برای شهادتش دعا کنند، و این شد که ظهر 26 تیر در «فلوجه»عراق(محور صقلاویه) با ایثاری که از خود نشان داد با تله انفجاری برخورد کرد و تکهتکه شد و درنتیجه بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد.
"شهید جواد کوهساری "
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
#حدیث_روز
امام رضا علیه السلام :
🌹من زارنى على بعد دارى اتیته یوم القیامة فى ثلاث مواطن حتى اخلصه من اهوالها.
اذا تطایرت الکتب یمینا و شمالا، عند الصراط و عندالمیزان
هر کس مرا در این فاصله دورى که دارم - زیارت کند روز قیامت سه جا به دادش مى رسم و او را از شدت آن سه مورد آسوده مى کنم :
۱. هنگامى که نامه هاى اعمال به دست راست یا چپ تحویل داده مى شود.
۲. هنگام عبور از صراط
۳. هنگام سنجش اعمال
📚عیون اخبار الرضا ج۲ ، ص ۲۵۵
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹 خودتان را بسازید تا جامعه ساخته شود و مقدمات ظهور امام زمان _عجل الله فرجه الشریف_ فراهم شود.
🌹الان حسین زمان، امام امت است. دنبال او بروید؛ به فرمایشاتش عمل کنی؛ قدر امام که نعمتی ناشناخته است بدانید و طول عمرش را از خدا طلب کنید. به حرف منافقین گوش ندهید؛ با منافقین مبارزه کنید.
شهید علی خسروی
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هشتاد_و_نهم : کرک
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_نود_و_یکم : تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
ـ خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
ـ مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
ـ چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
ـ اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
@Martyrs16
💠#قسمت_نود_و_دوم: نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
ـ جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
ـ نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Martyrs16
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_نود_و_یکم : تنهای
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_نود_و_سوم : مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
ـ چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
ـ دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ...
ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ...
اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
🆔 @Martyrs16
💠#قسمت_نود_و_چهارم : 7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Martyrs16
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺