فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#خادم الشهداء نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏
#حلالم کنید 🙏💔
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری
#بدون_تو_هرگز
💢 علی مشکوک میزنه!🔸من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد.حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...🔹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم😋🍟🥙🥗🥘🍳 من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود!دست پختش عالی بود ...حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد 🍟🔸واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذامیذاشت...صد در صد بابایی شده بود..😌 گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ..🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!😒🔹 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ..🔹یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم...حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🔸شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم!!🔹یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ..- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ 😊🔹چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش .. نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...هم راز علی🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ...زینب رو گذاشت زمین ..اتفاقی افتاده؟ ...😢رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ...از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... اینها چیه علی؟ ...😒⁉️رنگشدپرید ...تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... هانیه جان؛ شماخودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤می فهمیدی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت .. بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین!
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤 من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ..توی چشم هاش نگاه کردم ... نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️
#بدون_تو_هرگز
"شکنجه های ساواک"
🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...👼🏻
این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ..🔺 این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ...به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...🔷 تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...🔸مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ...زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...💢یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ...هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ...همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 😭🔸 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ..🔷 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ...پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود..درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید..ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من روبردن..اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ....
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ..چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ...کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...💢 چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...⭕️ اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...💢 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ..🔺چشم که باز کردم ...علی جلوی من بود ... 😢بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی وداغون ... جلوی من نشسته بود...
"استقامت"
🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...😭💢 از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی زیاد طول نکشید ..🔹اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ...⭕️ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... 💢 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود.😒🔹اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زدفریادمیکشید ...صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ..🔹با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ...🔸 با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ...به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 💢 بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ..
شهدایی
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ..چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با
#بدون_تو_هرگز
"علی زنده است🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... ⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...هرچند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...فقط به خدا التماس می کردم.خدایا ...حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ...علی رو نجات بده ..✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ..منم جزء شون بودم ...⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ...تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ..🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تاچشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭" آمدی جانم به قربانت "
🌻شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ..اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ...منم از فرصت استفاده کردم...
با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...التهاب مبارزه اون روزها . شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود 🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ...علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭مثل یه مرد چهل ساله شده بود ..چهره شکسته ...بدن پوست به استخوان چسبیده .. با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ..و پایی که می لنگید ..🌻زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ..و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ..حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ...می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ..🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ...نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...به زحمت خودم رو کنترل می کردم ..🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو .. بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ..🌻علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ..خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ..مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ..چرخیدم سمت مریم .. مریم مامان ... بابایی اومده ..علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ..چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ..صورتم رو چرخوندم و بلند شدم میرم برات شربت بیارم علی جان ..چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ..😭😭😭😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ...شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ..بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ..پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان .. دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد ازهوش رفت ... علی من، پیر شده بود ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیافڪرمیڪنندڪسایۍڪهحجابدارند
حتماخیلۍزشتنوباحجابمیخوانزشتیشون روبپوشونن🙁
تابحالدیدۍروۍپیڪانچادربڪشن؟!ولۍروۍماشینهاۍمدلبالــا
باارزشوگرونچادرمیڪشنتاآسیبۍبھشوننرسه
حالاگرفتیدچراچادرمیپوشیــم؟!
چونماخانمهاۍمحجبہ
ارزشداریم،زیباهستیم ...
زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است... 🌹🍃
استاد_شهید_مرتضی_مطهری🌷🕊
زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#خادم الشهداء نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏
#حلالم کنید 🙏💔
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "علی زنده است🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ..
#بدون_تو_هرگز
🔹روزهای التهاب⭕️ روزهای التهاب بود ...ارتش از هم پاشیده بود و قرار بود امام برگرده ...هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ..🔹خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت!حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ..تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده! 🙃توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود👌🏼🔹اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.💢 هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد.✅ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...🌷و امام آمد ...😊ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون 🌺 مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ...😍اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ...آخه علی همه چیزش امام بود ...🌷😌نفسش بود و امام بود ... نفس همه ی ما امام بود...#بدون_تو_هرگز 🔹با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ..برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ..💢 گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ..🌺 می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود🌷نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... 🔸هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو میبرد ..💞 عاشقش شده بودن ...
مخصوصا زینب ...❤️ هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود..🔴 توی التهابدحکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ..⭕️ کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ..ثروتش به تاراج رفته بود ...ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...✅ و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ..و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم..#بدون_تو_هرگز
رگ یاب!🔷 اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ..رفتم جلوی در استقبالش ... 😊✅ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟💢 حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ...با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش...😒خنده اش گرفت .. این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ 😊علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...🙄صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم .. ساکت باش بچه ها خوابن 😒🔸صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید!- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ...نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته 🙂🔸 رفت توی حال و همون جا ولو شد ..دیگه جون ندارم روی پا بایستم ..با چایی رفتم کنارش نشستم ..🔷 راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.. اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😌جدی؟لای چشمش رو باز کرد .. - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ..😊دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش .. پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی؟!و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...ادامه دارد...
شهدایی
#بدون_تو_هرگز 🔹روزهای التهاب⭕️ روزهای التهاب بود ...ارتش از هم پاشیده بود و قرار بود امام برگرده ...
#بدون_تو_هرگز
"حمله زینبی"🔸 بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ..با دیدن من ووسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ..از حالتش خنده ام گرفت .. بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ..✅ هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ...ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم .. آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ..با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ..مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ..- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... 😒🔸اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ .. حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...☺️🔷سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ...💢 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود#بدون_تو_هرگز
❤️ مجنون علی🔷تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ..تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.🔸علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ..🔺 لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ..مجروح پشت مجروح ...کم خوابی و پر کاری ..🔸تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...😌✅ من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ...
اون می موند و من باز دنبالش ... 💕
بو می کشیدم کجاست ..تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ...😢☢️ هر شب با خودم می گفتم ... خداروشکر ...امروز هم علی من سالمه ... 😌🔸همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...💢 بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ..داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ..حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... 💔 🔷زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ..این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ..و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... 🔸تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... 💢 یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ..تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌸 زن چنان بزرگ است که
اشرف موجودات خــداست
تا حدی که یک گـل
او را راضی می کند
و یک کلمه، او را به کشتن می دهد
🌸زن در کودکی درهای برکت
را به روی "پدرش" می گشاید
در جوانی دین "شوهرش"
را کامل می کند
و هنگامی که مادر می شود
"بهشت" زیر پای اوست...
"قدرش" را بـدانیم....
تقدیم به بانوان ایران زمین💐
#ریحانه_بهشتی_خیلی_با_ارزشی❤️
زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تڪریم برای همه زنان است☝️🏻‼️
🎙مقامعظماۍولایت😌✨
#چراحجاب
#زن_در_غرب
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
درکنار پیام تسلیتهایی که از سوی مسئولان مختلف صادر شده، اهالی فضای مجازی نیز برای دانشمند جوان و شهیدشان سنگتمام گذاشتند.
محمدجواد شاکر همشاگردی احسان بود. اولینباری که از نزدیک با احسان آشنا و بهتر بگویم دوست شدیم در اردویی بود که سال اول دانشگاه برگزار شد. آنقدر بامرام بود که همه بچهها جذب او میشدند، خوشبرخورد بود و هر کاری از دستش برمیآمد برای بچهها انجام میداد.
او با بیان اینکه بعد از برگشتمان از اردو در خوابگاه طرشت ۳ اسکان داده شدیم، ادامه میدهد: «همین مسأله باعث میشد او را گاهی اوقات در سلف یا در نمازجماعت ببینم و دلیلی برای دوستیام با این شهید شده بود. البته در مقطع کارشناسی برخی از کلاسهایمان نیز مشترک بودند.»
شاکری که تمام خاطراتش با احسان مثل فیلم از جلوی چشمش عبور میکند، ادامه میدهد: «احسان بعد از دوره کارشناسی دیگر تحصیل را ادامه نداد. معتقد بود برای ادامه کار در ایران همین مقطع کفایت میکند. او عاشق کارهای فنی بود و جزو معدود دانشجویان بود که تحصیلاتش با کاری که انجام میداد، تناسب داشت. او بعد از تمامشدن درس به سربازی رفت و آنجا هم چند وقتی با هم در ارتباط بودیم. چند جا مشغول به کار شد، اما دوسالونیم پیش در آزمون وزرات دفاع شرکت کرد و قبول شد. بعدها شنیدیم که تحصیلاتش را در کارشناسیارشد شروع کرده است، اما متاسفانه فرصتنکرد آن را به پایان برساند.»
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
خبر کوتاه بود و جانکاه. جوان نخبه اراکی در سانحهای در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در پارچین به شهادت رسید. احسان قدبیگی نخبهای که چند سال پیش از اراک راهی تهران شد تا در یکی از دانشگاههای نخبهپرور یعنی دانشگاه صنعتیشریف درس بخواند. بعد از ۱۰ سال دوباره به اراک بازگشت تا این بار روی دست مردم شریف این شهرستان تشییع و به خاک سپرده شود.خردادماه سال ۹۱ احسان را کسی نمیدید. از اتاق بیرون نمیآمد و تمام کتابهایش را دوره میکرد. با اطمینان سر آزمون سراسری رفت. او همیشه به خودش و انتخابهایش مطمئن بود. نتیجه که آمد با اختلاف کمی سهرقمی کنکور ریاضی در منطقه ۲ شده بود. صنعتیشریف را برای تحصیلات دانشگاهی انتخاب کرد و از مهرماه ۹۱ راهی دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتیشریف شد. این فصل جدید زندگی او بود. خرداد سال۱۴۰۱ اما احسان را همه به نام دیگری میشناختند. حالا همه او را بهعنوان شهید راه علم و اقتدار میشناسند.هنوز هم دانشگاه شریف به او افتخار میکند
با وجود آنکه چند سالی از فارغالتحصیلشدن احسان میگذرد، اما دانشگاه شریف هنوز او را از خانواده بزرگ خود میداند. پس از به شهادت رسیدن احسان، رئیس این دانشگاه با صدور پیامی شهادت او را تبریک و تسلیت گفت. سیدضیاءالدین آقاجانپور، رئیس سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح هم مسئول دیگری است که شهادت این نخبه را تسلیت گفته است.
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
او توضیح میدهد که پدر و عموی احسان نیز هر دو مکانیکی داشتند و دست به آچار بودند، این ماجرا سبب شده بود او با علاقه این رشته را انتخاب کند.
همکلاسی شهید قدبیگی تصریح میکند: «او بینهایت بامرام بود و طوری رفتار میکرد که دوستانش را راضی نگه دارد. کار برایش عار نبود. در برههای در یکی از شرکتهایی که کار تعمیر و نگهداری آسانسور را انجام میدهد، مشغول به کار بود. نمیدانستم که به استخدام وزارت دفاع درآمده است. البته در دوران سربازی هم در نیروی دریایی مشغول به خدمت بود.»
یک همکلاسی و همکار
علی جهانگیری یکی دیگر از دوستان احسان قدبیگی است که رفیق خوابگاه و دانشگاه او بوده است، از آشناییاش با احسان میگوید: «سال ۹۱ بود که من برق قبول شدم و احسان مکانیک میخواند. اما دو سه ماه بعد من تغییر رشته دادم و رشته مکانیک را انتخاب کردم. من درسم خوب بود و برای بچهها رفع اشکال میکردم. یک روز دوست مشترکمان با احسان به اتاق ما آمد تا رفع اشکال کند و از همان زمان من وارد اکیپ ۶ نفره بچههای مکانیک شدم.»
از همان زمان دوستیهایمان شروع شد. سال ۹۴ با احسان هماتاقی شدیم و تا پایان دانشگاه با هم بودم. بعد از درس هم من درس میخواندم و احسان در تهران سربازی میرفت، برای همین با هم همخانه شدیم و خانهای در خیابان جیحون رهن کردیم تا بتوانیم به کارهایمان برسیم.»
او ادامه میدهد: «احسان در کنار سربازی کار هم میکرد.
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
بیشتر در رشتههای طراحی مکانیکی دستگاه کار میکرد و جزو معدود کسانی بود که شغلی که انتخاب میکرد با تحصیلاتش همخوانی داشت.»
جهانگیری میگوید: «او توانمند بود، برای همین وقتی در قم شرکتم به راه افتاد، از او خواستم به قم بیاید و با ما همراه شود. دو سال در وقتهای آزادش به قم میآمد و آموزش آنلاین داشت و یک سال هم در قم ساکن شد و وقتی در وزارت دفاع در مصاحبه شرکت کرد و قبول شد به تهران برگشت. درست سه روز قبل از شهادتش به من پیام داد که برای بعد از تعطیلات یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم، اما اجل مهلت نداد و دیدار ما به قیامت افتاد.»
او از خاطرات همشاگردی شهیدش میگوید: «احسان مثل پدر و مادر بچههای خوابگاه بود. دلسوز همه و بهشدت اهل نظم و انضباط بود. غذا درستکردنش حرف نداشت و وقتی قرار بود برای بچهها غذا درست کند، حتما آن شب چند نفری خودشان را در اتاق ما میهمان ناخوانده میکردند تا از غذایی که او درستکرده بخورند. مسئول شستن ظرفها بود، چون میدانست ما تنبلیم و ظرفها برای صبح میماند. همیشه ظرفها را شب میشست که برای فردا نماند.»
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
او از ماجرای دعوای خودش با احسان میگوید: «یکبار قرار بود خوابگاه سمپاشی شود. احسان میگفت باید همه وسایل را به هشت انباری ببریم و بعد از سمپاشی آنها را به اتاق برگردانیم. اما من که تنبلتر از این حرفها بودم، میگفتم نیازی نیست، کافی است وسایل را وسط اتاق بگذاریم و روی آن را با پارچه بپوشانیم. این کافی بود که با هم کلی جروبحث کنیم. او بسیار منظم بود و یادم نمیرود که در دوران سربازیاش حتی یک روز هم تاخیر نداشت و سر ساعت در محل خدمتش حاضر میشد.»
این همکار و همکلاسی با تاسف از اینکه احسان کمتر از یک سال بود که ازدواج کرده بود، تعریف میکند که او ستون خانهشان بود و رفتش غم بسیار زیادی روی دوش خانوادهاش گذاشته و امیدوارم که خدا توان و تحمل این مصیبت را به آنها بدهد
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
ماجرای شهادت:👇
عصر روز 4 خرداد 1401 طی سانحه ای که در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه ی پارچین به وقوع پیوست ، مهندس احسان قد بیگی به شهادت رسید و یکی دیگر از همکاران ایشان دچار جراحت شد.سانحه در یکی از واحدهای تحقیقاتی وابسته به وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح منجر به شهادت و مجروح شدن دو نفر از کارکنان این مجموعه شد.
روابط عمومی وزارت دفاع خبر داد ، عصر روز چهارشنبه (4خرداد) طی سانحه ای که در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه ی پارچین به وقوع پیوست ، مهندس احسان قد بیگی به شهادت رسید و یکی دیگر از همکاران ایشان دچار جراحت شد.
احسان قدبیگی متولد 1373 بود لیسانس مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف داشت.
پایان.🖤
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]