eitaa logo
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
413 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
20 فایل
•|به نام خالق هستی|• +اَرنی؟ «یعنی ببینمت؟» -لن ترانی!.. «هرگز نخواهی دید..» شرایطمون @alamdaranvelait ❤اللهم الرزقنا توفیق فی شهادت سبیلک❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ دی ۱۴۰۱
• . شب جمعہ‌ شد و روضہ‌ مرا ریخت بهم . . فاطمہ‌ آمده و ڪرب و بلا ریخت بهم . . واژه‌اۍ نظم جھان‌ را بھ‌ تلاطم انداخت . . مادرے گفت بُنَیَّ ، همہ‌ جا ریخت بهم💔!' | . |
۸ دی ۱۴۰۱
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
۸ دی ۱۴۰۱
•|♥|• بانـ ـ ـ و |>🧕🏻 زیباترین‌ پنجره‌ے‌دنیا قاب‌ِ |>🌸 چادرټوسٺ|>🌙 وقتے‌باغرورِچآدرٺ ‌ازانبوھِ ‌نگاه‌ نامحرمانـ ـ ؛ عبورمیڪنے|>
۸ دی ۱۴۰۱
🕊🌹🕊 ما‌ بچـه ‌انقلابـےها یاد‌ گࢪفتیم، دنیا‌ جاے‌ آࢪزو‌ کࢪدن‌ نیست جاے ‌بہ ‌دسټ‌ آوࢪدنھ!✌️ تحتِ‌لوایِ‌حضرتِ‌آقا... 💚
۸ دی ۱۴۰۱
۸ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ دی ۱۴۰۱
هرچه دویده‌ام تورا، خسته شدم ندیده‌ام...!
۸ دی ۱۴۰۱
من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم ناخود آگاه به یاد تو می افتم مادر...! :)💔
۸ دی ۱۴۰۱
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #دهم پ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : عطر خوش بو ای به شالم زدم و موهایم را یک طرفه ریختم و  آن هارا به دوسته تقسیم کردم و بافت هلندی زدم. در آیینه نگاه تحسین برانگیزی به خود کردم و به راه افتادم. بازهم با مادرم و سوال های جورواجورش روبه رو شدم، سوالهای تکراری که همه را از بر بودم. با هر ترفندی هم که شده بود با اینکه می دانستم قانع نشده باز او را در تصورات خودم پیچاندم. در باشگاه خیلی شاداب تر از روزهای دیگر بودم و لحظه شماری می کردم که سریع تر تمام شود. برای محسن آدرس را فرستادم که گفت این طرف هارا می شناسد و قرارمان در یک کوچه بن بست بود که درخت های کنار آن قامتی بلند داشتند و سرسبز بودند. جلوه قشنگی به آن کوچه داده بودند. سر ساعت رسیدم فکر می کردم فقط خودم ذوق دارم اما وقتی محسن را دیدم که زودتر از خودم آنجاست فهمیدم حال او هم دست کمی از من ندارد. به سمتش قدم برداشتم ، چه باید صدایش میزدم؟ خجالت می کشیدم بی پروا اسمش را به زبان بیاورم. " س...سلام  سرش را بالا گرفت و در صورتم دقیق شد. سلام ، چقدر خوشگل تر از عکساتی  با خجالت  لبخندی نثارش کردم. ممنون ، شماهم همینطور خندید و نگاهش برقی زد. یعنی پس منم خوشگلم؟ به پسر که نمیگن خوشگل که ! میگن خوشتیپ  دوباره خندید راست می گفت . " خوب هول شدم یه چیزی گفتم همون خوشتیپ دستم را که با ملایمت نوازش می کرد و در چشمانم دقیق شد. نمی دانم چی درآن ها دید. بابات چی ساخته! همه اجزای صورتت بهم میان ، چشات که دیگه نگم  خندیدم ، انگار امروز قصد حرف زدن نداشتم بیشتر میخواستم از با او بودن لذت ببرم. اینجا بمونیم یا بریم جای دیگه؟ " اگر میشه همینجا بمونیم خیلی کوچه قشنگیه : :
۸ دی ۱۴۰۱
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #یازدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : دور و اطراف را نگاهی انداخت ، به یک جا اشاره کرد. اون درخت و میبینی، بزرگ ترین تنه واسه اون درخته حتما ریشش هم خیلی بزرگ و محکمه تو خاک ، این میشه درخت من و تو و ماهم مثل اون ریشه رابطمون محکمه و میمونیم تا قد کشیدنمون تا پیر شدنمون چه قشنگ وصف کرد خیلی دوست داشتم حرفش برام سو امیدی بود که اونم دوست داره رابطه ای پایدار و پا برجا داشته باشیم. دستم و گرفت و یکدفعه دویید. دنبالش دوییدم به سمت همان درخت رفتیم خودش یک طرف درخت ایستاد و منم ان طرف دیگر ، کف دستش را روی تنه درخت گذاشت. رها دستت و بزار رو تنه درخت ، به تبعیت از محسن کف دست چپم را روی درخت گذاشتم. هیچ فاصله ای نمیتونه من و تورو از هم دور کنه خندیدم به خل بازیامون ، کنار محسن بودن برایم غرق آرامش بود دوست نداشتم از کنارش بروم. کاش میشد تا ابد در قلبش لانه می کردم و در همانجا زندگی می کردم. قراره اولمان بود اما تا همینجا هم متوجه شده بودم خیلی دوستش دارم. دست های همدیگر را گرفتیم باران شروع به باریدن کرده بود ، قطره ای روی گونم نشست که آن را با پشت دستش پاک کرد و صدای نم نم بارون در گوش هایمان نجوا می شد. دست یکدیگر را محکم گرفتیم و شروع کردیم چرخیدن ، بلند بلند می خندیدم، می ترسیدم هر آن بیفتم. حواسم پرت شده بود پرت محسن و متوجه گذشت ساعت نبودم نمی دانم چرا ساعت می دویید. " محسن صبر کن ، گوشی ام را از کیفم در آوردم و به آن نگاه کردم چندبار مادرم زنگ زده بودم. وای چرا رهایم نمی کرد. به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود باید می رفتم دیر شده بود خیلی دیر  " من باید برم خدافظ عزیزم بغل نمیدی ؟ گفتم نه اما قیافه ای برایم گرفت دلم طاقت نیاورد و محکم بغلش کردم. مطابقا بغلم کرد. حس معذب بودن داشتم ، سریع ازش جدا شدم و دستی تکان دادم و راه افتادم. پشت سرم می آمد فهمیدم قصد ندارد ولم کند. تا سر کوچه اومدم که برگشتم و با چشم به او فهماندم که بیشتر از این جلو نیاید. : :
۸ دی ۱۴۰۱