همیشه دلم میخواست وقتی خورشید ته ِ پهنهی آسمون گُم میشه ؛ درست همون وقتی که شیفت شب چراغا شروع میشه و آدما طوری که انگار یه موجود ترسناک درون کوه انتظارشونو میکشه ، شتاب زده برمیگردن پایین ؛
من خلاف جهتشون حرکت کنم ؛ پا رو دل سیاه و سخت ِ اون بزارم و خودم رو از اسکلتش بالا بکشم
همیشه دلم میخواست اون چیز مهیبی که این مَردم ازش فراریان رو فتح کنم
من همیشه دلم شب ِ کوهستان رو میخواست ((:
وَ مطمئنم بلاخره یه نیمه شب مزاحم تنهاییش میشم ، اون بالای بالا میشینم و مجنون وار به آسمون و ماهش زُل میزنم ، چشمام لبریز از نور میشن و معنای واقعی شب رو همونجا لمس میکنم ، وَ بعد ؛ با اولین اشعهی نور خورشید راهمو میکشم و برمیگردم پیش آدمای اون پایین ..
من یه چنین شبی رو تا همیشه مدیون ِ خودمم .
کی گفته آسمون همهجاش یه رنگه ؟
من با چشمای خودم رنگ عوض کردنشو دیدم !
من با چشمای خودم دیدم که یه سمتش نارنجی بود و یه طرف ِ دیگهش سیاه !
یه سمت صاف بود و یه سمت اَبری !
اینطرفش تاریک بود و اونطرف روشن !
شمالش آبیتر بود و جنوبش خاکستری !
من با چشمای خودم رنگارنگ دیدمش !
من با چشمای خودم دیدم که آسمون خونهی ما ستاره داشت ولی تو آسمون خونهی بعضیا حتی ماه هم نبود !
نه عزیزم ، نه ! آسمون هیچوقت همهجاش یه رنگ نبوده و نیست . .
اصن میدونی چیه ؟ باید انقدر بشینیم واست گریه کنیم که همهی این گَرد و غبارای نشسته رو چشمامون رو اَشک بشوره ببره
بعد پاشیمو دنیا رو با نگاهای غسل شده ببینیم ؛
شفاف تر ، دقیق تر ، حقیر تر ، درست همونطور که تو میدیدیش . .
مَتروکات
در زیر ِ بار منّت پرتـو نمیرویم دانستهایم قدر شب تـار ِ خویش را . . | صائبتبریزی |
از من مرنـج گَر وسط ِ دل نشاندمت ؛
سائل عزیز ِ خویش به ویرانـه میبَرد . .
| صائبتبریزی |
بابا لنگ دراز عزیزم ؛
تمام دلخوشی ِ دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم !
وقتی میفهمی و میرانیام چیزی درون دلم فرو میریزد .. چیزی شبیه ِ غرور .
بابا لنگ دراز عزیزم ؛ لطفاً گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ..
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند . نمیگذارم . نمیخواهم که بخواند .
بابا لنگ دراز ؛ من همین که هستی را دوست دارم
حتی سایهات را که هرگز به آن نمیرسم !(:
- امضاء جودی ِ تو
کتاب ِ : بابالنگدراز . جینوبستر