رنج_مقدس
قسمت_صد_و_بیستم
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم.
می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد
قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود
يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد.
- بهتری؟ از شوک در اومدی؟
- شما کی هستيد اصلاً؟
- من دختر خاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟
- نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد.
- بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
- چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم.
- اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره.
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام.
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد:
- ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که:
- ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن.
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#توییت ⭕امروز مهمترین رسالت هر شیعه، آگاه سازی جامعه است هرکسی به سهم خود باید برای آگاهی تک تک ا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۹
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣کاش تو ؛
همه آرزوی دلم بودی...
آنوقت...
از دغدغه های کوچک دنیا...
خالی می شدم...
💓و پر می شدم از تو...
از خود خود تو....
@ostad_shojae
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 1️⃣2️⃣ قسمت بیست و یکم 2- وَ ما عِشتُ مِن اَیّامی ؛ و تمام ایام زندگانی ❇️ علاقه به امام د
📝🌺📝🌺📝🌺
2️⃣2️⃣ قسمت بیست و دوم
5- لا اَحُولُ عَنها ؛ که هرگز از آن سرنپیچم
❇️ این فراز و جمله بعد ، نشان ثبات قدم منتظر است ، یکی از شاخصه های زندگی مهدوی ، ایستادگی در مسیر حق و استواری بر سراط مستقیم در حوادث ، جریانات و بروز فتنه هاست .
🌹====================🌹
6- وَ لا اَزُولُ اَبَداً ؛ و هرگز دست نکشم
❇️ « حول » به معنای تغییر و تبدیل و « زوال » هم به معنای زائل شدن و ازبین رفتن است .
این عبارت به این معناست که من در عهد و پیمان با امام زمانم نه دچار دگرگونی میشوم که از درون تغییر کنم و نه به سبب سختی ها و شرایط بیرونی سست میشوم و از حرکت باز می ایستم . همواره در این مسیر ثابت و استوار باقی می مانم و دست از عهدم بر نمی دارم .
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433578.mp3
5.35M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۶۰)
📅 جلسه ۶۰ | ولایت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433588.mp3
8.41M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۶۱)
📅 جلسه ۶۱ | ولایت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
#حاج_حسین_یکتا:
بچهها به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه رعایت کنید که دلِ امام زمان علیهالسلام نَلَرزه!
❣ @Mattla_eshgh
از آخوندا متنفرند اما به روحانی رأی می دهند! 😆
از عربها متنفرند اما با افتخار دوبی می روند! 🤛🏻
روزه نمی گیرند ولی دلشان برای ربنای شجریان تنگ شده است!👌
کورش پرست اند اما تعلقات مذهبی را مانع پیشرفت می دانند!👐🏿
بازیگرانش در طلاق شهره اند اما نقش های عاشقانه بازی می کنند!❤
سه برابر تولید ناخالص ملی لوازم آرایشی مصرف می کنند ولی هزینه کربلا و مکه و غذای نذری را اجحاف در حق ایتام می دانند!🇮🇷
اجازه پوشیدن مبتذل ترین لباس ها رو به همسرانشان می دهند اما ادعای غیرت دارند!
جاهلیت مدرن!🏴
❣ @Mattla_eshgh
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
السلام علیک یابقیه الله🖐
🍃سلامی از آهویی رمیده در ازدحام جنگل ...
🍃سلامی از کودکی گمشده در هیاهوی بازار ...
🍃سلامی از تاکستانی تشنه در عطشناکی مرداد ...
🍃سلامی از قلبی بیمار در واپسین طپش ها ...
🍃سلامی از جانی مضطرب در محاصره ی رنج ها ...
🍃سلامی از کودکی تنها در کنج یتیم خانه ...
🍃سلامی از من ...
🍃به تو...
🍃به تو که امن ترین جان پناهی ،
زلال ترین چشمه ای ،
پربرکت ترین بارانی ،
بهترین طبیبی ،
چاره سازترین رفیقی ...
سلام مهدی جان❤️
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ @Mattla_eshgh
•┈┈••✾•✨🌸🌺🌸✨•✾••┈┈•
🌄 به این عکسها دقت کنید:
مربوط به سال ۱۹۵۷ است که آمریکا به آنها بورسیه تحصیلی داد؛ از راست: زلمای خلیل زاد، شیرمحمدعباس و اشرف غنی. حالا از این تصادف عجیب میبینی
اولی شد سفیر آمریکا در افغانستان دومی شد رییس گروه طالبان و آخری رییس جمهور افغانستان
❣ @Mattla_eshgh