🔺قسمت ششم
🍃ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،
ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا
برو ڪنار!
_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!
_لال از دنیا برے!
شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!
امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو
قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین
قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!
عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!
با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو
قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟
ملاقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و ملاقہ رو پرت
ڪرد زمین!
زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ ملاقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م
گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان!
با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن
هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن!
امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بڪشم!
حالا درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم!
امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدے خونہ زمین نخوردہ باشے نگران بودن!
قلبم وحشیانہ مے طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میڪردم ڪم موندہ غش ڪنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوبارہ حیاط رو نگاہ ڪردم ڪہ دیدم نگاهش بہ پنجرہ ست،با دیدن من هول شد و سریع بہ سمت در
رفت اما لیز خورد دوبارہ صداے خندہ زن ها بلند شد،با نگرانے و خندہ از ڪنار پنجرہ رفتم!
عاطفہ گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفہ ڪہ از پلہ ها پایین رفت همونطور ڪہ دستم رو قلبم بود گفتم:خدانڪنہ!
۲۸ دی ۱۳۹۹
🔺قسمت هفتم
🍃با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و
گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد
میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم مے ڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستانم میلرزید، سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت :ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب
یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون مے ڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا
نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام! میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطورڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار مے ڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟! فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
۲۸ دی ۱۳۹۹
مطلع عشق
#باهم_بسازید ۳۳ اگر با بیماران پارانوئیدی(اختلال شخصیت) در ارتباط هستید؛ به این نکات توجه کنید👇 _
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
۲۹ دی ۱۳۹۹
۲۹ دی ۱۳۹۹
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 39 تقلب! ❇️ یکی از تفاوت های امتحانات الهی با امتحانات مدرسه اینه که در مدرسه،
#افزایش_ظرفیت_روحی 40
🔶 گفته شد که خداوندمتعال مهربونی های خودش رو "در امتحاناش نشون میده".
❇️ خصوصا وقتی خدا از یه بنده #مومن امتحان میگیره حتما به روش های مختلف بهش تقلب میرسونه و راه رو نشون میده.
فقط این وسط یه چشم بینا میخواد که این کمک های خدا رو ببینه و تشکر کنه.
💢 کلا آدم اگه توی زندگیش تیز نباشه و حواسش به اتفاقات زندگیش نباشه خیلی چیزا رو نمیبینه
ولی اگه آدم سعی کنه دقتش رو توی همه چیز بالا ببره کم کم احساس میکنه که داره با یه نفر زندگی میکنه.
🌺 کم کم احساس میکنه که کار دست یکی دیگه هست... احساس میکنه همه چیز کاملا برنامه ریزی شده براش... به بهترین شکل ممکن...
⭕️ ولی اگه خدا از یه آدمی که خیلی دیگه خراب کرده بخواد امتحان بگیره، دیگه بهش تقلب نمیرسونه...
هر چی جلوتر میره هی خراب میکنه! هر چی جلوتر میره کمتر میفهمه... اصلا دیگه کور میشه...
💢 و خدا نکنه که آدم انقدر بد بشه که دیگه چیزی رو نبینه.. اونجایی که خداوند متعال در مورد کفار میفرماید که اون ها مثل کر و کورهایی هستند که فکر نمیکنند یعنی همین...
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ دی ۱۳۹۹
#عفافگرایی
#پاکدامنی
#امنیت_روانی
#پیامد_کمرنگی_عفاف
✅یکی از مؤثرترین عوامل #امنیت_روانی مرد، پاکدامنی و #عفت همسر اوست.
❇️زن به دلیل برخورداری از عواطف زیاد و روحیه لطیف، میتواند همواره آرامشبخش روح خسته از ناملایمات و سختی های محیط کاری و اجتماعی مرد باشد.
💥حال اگر زنی از این #وظیفه مهم خویش سر باز زند و کانون خانوادگی را فدای جلوه گری خود نماید، نه تنها به همسر و فرزندان خود، بلکه به اجتماع نیز #خیانت کرده است.
📛اختلال در عفت عمومی جامعه، که خاستگاهی جز مخدوش شدنِ رکن قویم عفاف زن ندارد و این ضایعه، نه تنها در خانواده و جامعه تأثیر منفی دارد که حتی سبب میشود #آثار_وضعی بیبندوباری در ذرات کائنات نیز تأثیر نماید.
♨️یکی از گناهانی که سبب میشود، باطن ناهویدای عالم و ذرات بنیادین جهان، به #تلاطم و به خشم و خروش افتند، بیعفتی است.
🔥به تعبیر دیگر #ناامنی_روانی خانواده و اجتماع و #گسل_بی_عفتی، سبب از هم فروپاشی نعمات و برکات تکوینی میشود و موجبات #نزول_بلیات را نیز فراهم مینماید.
⚠️ زنی که باید با تدبیر و نیروی فطری عاطفه و محبت خویش، کانون پر از مهر و عطوفت و صفا و صمیمیت را برای شوهر و فرزندان خود مهیا نماید و محیطی سرشار از آرامش و آسودگی خاطر فراهم آورد، به عنصری ضدآرامش و آسایش و برهم زننده #امنیت_فکری و روانی خانواده و به دنبال آن اجتماع تبدیل میشود؛
📌 جامعه ای که آرامش فکری و روحی و روانی مناسبی نداشته باشد، هرگز نمیتواند در زمینه علم و صنعت و تکنولوژی به استقلال و رشد و #بالندگی دست یابد.
✍️سیده فاطمه کاملی
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ دی ۱۳۹۹
مطلع عشق
ولی بچه ها… دخترای با حجاب خیلی زیادن…اما اصولا اینا تمایلی به بیرون رفتن ندارن… اما دخترای بی هدف و
🍃ملاک تایید شخصیتت خدا باید باشه نه آدما…
رو عزت نفست خیلی کار کن…کتاب بهترین نسخه خودت باش کمکت میکنه…اتفاقا یه لایو هم درمورد دختر محجبه تو این کتاب هست…
وقتی کسی عزت نفسش بترکه خودشو لایق خیلی چیزا نمیدونه و کارای پست میکنه و همیشه خودشو تحقیر میکنه و با خودش بد حرف میزنه و وقتی با کسی حرف میزنه فکر میکنه داره وقتشو میگیره…و سمت لباسا و مانتوها و کارایی میره که دیده بشه…
یه همچین دختری عمرا سمت حجاب و چادر بره…
ولی دختری که عزت نفس داره و حجاب و چادر رو انتخاب میکنه همیشه به خودش میگه :
خدا همینی که هستم منو پذیرفته و دوستم داره و همین کافیه.حالا همه میخوان نپذیرنم…به درک که نمیپذیرن 🙂
یه چیزی بگم ؟
ببین…
وقتی رابطتو با خدا درست میکنی…رابطت با آدما هم درست میشه…حتی اونایی که نمیپذیرفتنت هم الان میپذیرنت…
ولی وقتی زور بزنی پیش آدما پذیرفته بشی…نتیجه عکس میده…
چون ملاک پذیرفته شدن و نشدن چیزی جز روح آدما نیست…نه دندون لمینت و قیافه جذاب و صدای خوب یا موهای قشنگ یا قد و وزن و … اینا ملاک تایید و رد شدن پیش آدما نیست…
هر چند…آدمای مادی سمت آدمای مادی میرن و آدمای روحی سمت آدمای روحی….
اگه به جای جسم…به روحت توجه کنی…آدمایی سمتت میان که به روحت توجه میکنن…ولی اگه به جای روح به جسمت توجه کنی…آدمایی سمتت میان که به جسمت توجه میکنن…
این حرفم یادت باشه…
تو وقتی فقط به فکر پذیرفته شدن پیش خدا باشی…
بقیه آدما خود به خود تورو میپذیرن…
هر چند کلی عیب داشته باشی…
ولی هر چقدر زور بزنی پیش آدما پذیرفته بشی…
تورو نمیپذیرن…هرچند کلی ویژگی مثبت داشته باشی…
تو فقط به فکر پذیرفته شدن پیش خدا باش…
کمبود هاتو با درست کردن عزت نفست درست کن…
این کمبودها نه با دوست و رفیق پر میشه و نه با لباسای انچنانی پوشیدن و نه با دور دور کردن و مهمونی رفتن و …اگه درستشون نکنی وقتی با خودت تنها میشی حالت بد میشه…
ادامه دارد ...
#داداش_رضا
#چادر #حجاب_برتر
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۲۹ دی ۱۳۹۹
[ #ترک_دوستی_با_جنس_مخالف ]
🌟💚🌟
💚🌟
🌟
⚠️عواقب دوستی با جنس مخالف:👇🏻
🔻اگر منجر به #ازدواج نشود:
👈🏻 لطمه شدید عاطفی و روحی😖
👈🏻 افسردگی😞
👈🏻 اعتیاد🤒
👈🏻 فشار روانی (تنش ها و مشاجرات خانوادگی🤯
👈🏻 خودکشی و قتل😤
👈🏻 انتقام جویی و تهدید😱
👈🏻 اُفت تحصیلی🙇♂
👈🏻 آسیب های شغلی🀄️
👈🏻 آسیب های اقتصادی و مالی💸
👈🏻 احساس گناه، بی دینی و بی ایمانی😓
👈🏻 افزایش سن ازدواج👴🏻👵🏼
👈🏻 شکست عاطفی💔
👈🏻 بدبینی شدید نسبت به جنس مخالف🗣
🔻 اگر منجر به #ازدواج شود:👇🏻
👈🏻 ایجاد سوءظن به همسر👁🗨
👈🏻 از بین رفتن عزت و اعتبار😪
👈🏻 خطر #خیانت😵
👈🏻 احتمال زیاد طلاق محضری یا طلاق عاطفی😱
👈🏻 ناتوانی در تحقق وعده های دروغین قبل از ازدواج و...😣
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ دی ۱۳۹۹
🏴"حضرت فاطمه سلامالله علیها چنان با امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگی کرد که آن حضرت با همه وجود از او راضی بود.
صبر کرد؛ آن فرزندان را تربیت نمود؛ به آن دفاع جانانه از حقِّ ولایت پرداخت؛ در راهش آن زجر و شکنجه را متحمّل شد و بعد هم با آغوش باز به استقبال آن شهادت بزرگ رفت."
رهبر انقلاب؛ ۱۳۷۳/۰۹/۰۳
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ دی ۱۳۹۹
مطلع عشق
🔺قسمت هفتم 🍃با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ! _خانم هین هین تو چ
#من_با_تو
#قسمت هشتم
🍃همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ توے سر خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت مے ڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ
سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل!
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ
ڪتاب هم ڪنارش افتادہ! زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم!
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ، هانیہ رو اذیت نڪن....
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟!
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هر چے فحش بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ
رو بزنم،آقا امین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخ شدم، ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندن نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے
بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت
شد!
زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ....
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چند تیڪہ یخ برداشتم، دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ
حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ، صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم: نہ خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:خان م ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ
ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد
۲۹ دی ۱۳۹۹
قسمت نهم
🍃 با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست
چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش مے ڪرد،خواستم از رو تخت برم
پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و
آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ
انداختید؟تماشگرم ڪہ دارید! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ!
_میرے خونہ تون یا بیام؟!
یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ مے ڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر
دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ
عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت
من.
_شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے!
هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستش ہ ! با تعجب
گفتم:خودنویسم! فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض
شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود
گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!
۲۹ دی ۱۳۹۹
🔺قسمت دهم
🍃امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ
بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمے داشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت: ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم
رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب
خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ
بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
حتما فڪر ڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو
ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها، صداے امین رو تشخیص دادم!
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و مے ڪشید بقیہ پسر همسایہ رو گرفتہ
بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون مے ڪرد رفتم ڪنارش.
_چے شدہ؟!
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چیڪار ڪردے؟!
با تعجب گفتم:من؟!من چڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا مے ڪنہ؟!
خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟!
خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم!
_یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟!
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس مے ڪردم دلخورہ بہ جاے آقا امین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر
رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے و آروم گفت:یہ
دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام!
قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم
هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد.
_هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...
خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع
شد....
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ دی ۱۳۹۹