eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🔰 #رمان_محمد_مهدی 172 ❇️ اما واقعا نیروی کمکی نیاز بود هم سلاح و مهمات هم تجهیزات برای زندگی موقت م
173 🔰 هواپیما نشست 👌 باید سریع تخلیه صورت می گرفت و هواپیما بعد سوخت گیری، دوباره بر می گشت چون اصلا به اون فرودگاه اضطراری نمیشد اعتماد کامل کرد 🔰 نیروها تخلیه شدند به پادگان صحرایی ای که مزین به نام شهید ابومهدی مهندس ، همسنگر و یار با وفای شهید سلیمانی بود ، رفتن تا هم سریع یک آموزش نظامی و کار با اسلحه ببینن و هم توجیه بشن ⬅️⬅️ در داخل ایران هم خبرهایی بود عده ای از مردم شدیدا ترسیده بودند 👈👈 چون برخی از سیاسیون بزدل و ترسو و بی تحلیل ، این طور القاء می کردند که لشکر وارد ایران هم خواهد شد و بهترین راه ، مذاکره با سفیانی هست و باید مردان مذاکره ایران وارد عمل بشن و راه حل مشکل ، جنگیدن نیست ! وگرنه ما از نظر نظامی نمیتونیم در مقابل لشکر سفیانی ، مقاومت کنیم !!! 💠 این تحلیل ها داشت زیاد میشد و عده ای هم تحت تاثیر قرار گرفتند برخی دنبال ویزا برای سفر ( فرار ) به سمت آمریکا و غرب بودند این ها همون جماعتی بودند که در سالهای قبل هروقت کشور دچار اعتراضات میشد می گفتند " نه غزه ، نه لبنان ، جانم فدای ایران !!!" اما حالا وقتی شایعه شده بود که قراره به ایران حمله بشه ، پا به فرار گذاشتند!!!! این هم از نهایت ادعاهای این جماعت ! به خاطر یک شایعه ، کشور خودشون ایران رو ترک کردند، اگر واقعی بود چه می کردند... 👈 برخی از سیاسیونی که سال ها قبل تجربه تلخ مذاکره با آمریکا و 5 + 1 رو داشتند هم همچنان بدون عبرت گرفتن از گذشته ، مذاکره رو بهترین راه حل می دونستند رهبر ایران در اولین دیدار عمومی خودشون ... ادامه دارد...
174 🔰رهبر ایران در اولین دیدار عمومی خودشون با صراحت اخبار احتمال حمله به ایران رو رد کردند و اون رو ساخته و پرداخته ذهن بیمار یک عده سیاسیون بزدل دونستن ، 👈 ایشون با یاداوری خاطرات مذاکرات سیاسی در سال های قبل و دولت های مختلف در کشور ، با مثال های متعدد به مردم و جوانان نشون دادند که مذاکره با دشمنان هیچ فایده ای برای کشور نداره و همواره در طول تاریخ ، ملت هایی به پیروزی رسیدند که با قدرت مقاومت کردند و در مقابل زور ایستادند ⬅️ مثل حزب الله لبنان که بالاخره با مقاوت خودش ، رژیم منحوس صهیونیستی رو مجبور کرد در سال 2000 از اراضی جنوبی لبنان کنار بکشند این مثال های تاریخی برای مردم بسیار دلگرم کننده بود و باعث بیداری بخش زیادی از جوان ها که تحت تاثیر القائات برخی سیاسیون طرفدار مذاکره قرار گرفته بودند شد 👌مردم به این باور رسیده بودند که هر وقت حرف ولی فقیه رو گوش دادند ، ضرر نکردند . رهبری از مردم خواستند به اخبارهای غلط این روزهای رسانه های عربی و عربی منطقه توجه نکنند و خودشان را به خودسازی و افزایش معرفت بیشتر مشغول کنند تا بعد ظهور امام زمان (عج) با قدرت و قوای بیشتر به یاری ایشون بپردازند ✳️ در همین حین که درگیریها در عراق شدید بود ، خبرهایی از مدینه شنیده می شد ، اینکه امام زمان (عح) با برخی یاران خاص خودشون ارتباط گرفتند و مشغول آماده سازی و تدارک نیرو و زمینه سازی برای قیام اصلی خودشون از کنار کعبه هستند. اما چرا مدینه؟ بله ، درسته 👈 چون مدینه شهری هست که شیعه داره ، در مکه که شیعیان نیستند اما در مدینه شیعیان وجود دارند و امام میتونه اونجا که اتفاقا نزدیک به مکه هم هست ، تدارکات قیام رو فراهم کنه خبر به گوش و ساسان هم رسید... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
🍁یکی از بلاهایی که شیطان سر ما می آورد این است که ما را می کند... (میگه) با یک نیت که نمی شود سرباز امام زمان عج شد... به همین سادگی ست...به سادگیِ ... هر یک ذره ما در عالم اثر دارد... 🌱 یعنی انرژی مثبت، هیچ کس نگوید: من کجا و امام زمان(عج) کجا! این جمله ❌یک جمله شیطانی❌ است، همه خود را (عج) تصور کنیم... ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 تغذیۀ روح کودک را جدی بگیرید! 🔰 همۀ ما می‌دانیم که فرزند، امانت الهی است و ما در برابر این امانت مسئولیم. برای موفقیت در تربیت و پرورش مهدوی فرزندان باید به نکاتی دقت کنیم: اول این‌که نیّت خود را خالص کنیم و دوم این‌که در کار خود استمرار داشته باشیم. 💠 کودک باید از دوران کودکی تا بزرگسالی، محبت و یاد حضرت را با تمام وجود لمس کند. یادآوری روزانۀ حضرت سبب می‌شود کودک خود را در حضور حضرت احساس کند و برای چیزهایی که حضرت به آن‌ها علاقه دارد، تلاش کند؛ 🌱 همچنین باید فضا و شرایطی را برای کودک ایجاد کنیم که به او کمک کند در این وضعیت روحیِ خاص قرار گیرد. البته این کار در هر سنی نیازمند به شیوۀ خاص خود و متناسب با توانایی کودک است. 📖 همان‌طور که جسم فرزندِ ما به غذای روزانه نیاز دارد، روح او نیز به غذا نیاز دارد و باید هرروز تغذیه شود؛ یعنی آموزش دینی و محبت اهل‌بیت باید همیشگی باشد وگرنه روزمرگی‌های زندگی سبب فراموشی او می‌شود و آن حضرت در اولویت کارهایش قرار نمی‌گیرد. 👶 ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃 برکناری امام جمعه عدالتخواه لواسان چه میکنید واقعا؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔥مراقب «قیچی انگلیسی» باشید❗️ 🔻برای ساخت بر سر یک «موضوع حساس»، دو گروه کاملا مخالف شکل داده می‌شوند که بر ضد هم به شدت فعالیت می کنند اما حرکت به ظاهر مخالف این دولبه، هر چه در مقابلش باشد قیچی می‌کند. 🔻شکل گیری نوع حاد چالش و دوقطبی واکسن_ضد واکسن در ایران نمونه‌ای از این قیچی اجتماعی است. 🔻در لبه اول قیچی عواملی مانند عبدی، تاج‌زاده ، صادقی و فلان تشکل پزشکی، کل سیاست نظام درباره کرونا را به ناحق، سیاسی و غلط می‌خوانند و با دروغگویی علت آن را ممنوعیت ورود واکسن دانسته و مقصر آن را رهبری اعلام می کنند! 🔻در لبه دوم قیچی، عده‌ای در لباس طرفداری دوآتشه از منویات رهبری، کل سیاستهای اعمال شده در مقابله با کرونا را دیکته شده‌ی صهیونیست‌ها می دانند و واکسن را عامل نابودی مردم اعلام می‌کنند و رهبری را مجبور به همراهی با این سیاستها و البته تلویحا مسئول آنها! 🔻هنگامی که حرکت پرفشار این دولبه برعلیه یکدیگر، در مجموع مردم را به «حاصل جمع صفر» می رساند، ناگهان افرادی تجمع، تحصن و نشینی و بی‌اشکال بودن نقد رهبری را تئوریره کرده تا در فاز عملیاتی قیچی اجتماعی، گروهی در اعتراض به عدم ورود واکسن از یک سو و عده‌ای در اعتراض به ورود واکسن از سوی دیگر، شروع به تحرکات اجتماعی و ناآرامی نمایند و جالب اینکه هر دو گروه عملا نوک پیکان حملات را به سمت رهبری می برند! 🔻بنابراین باید درباره اهداف و مهره‌های اصلی این دو گروه روشنگری شود تا مردم فریب نوحه سرایی تصنعی مدرن گروه اول و ادبیات سوپرانقلابی و ظاهراً مذهبی گروه دوم را نخورند. حمیدرضا ابراهیمی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_صد_و_چهل_و_یکم شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دخت
142 _جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست .با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته. چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش. مامان اومد داخل و سلام کرد. ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام. ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد. آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم.بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند. مامان رفت سمت ماشینش و +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردم و _نه! کجا ؟ مامان بهم تنه زد و +با تو نبودم،با آقا محمد بودم ! خجالت کشیدم .محمد گفت +نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت +نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و +خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت +زود بیا خونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت +یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام. سرم و تکون دادم. دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه. سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ +اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم،دلیل رفتارش و نفهمیدم. دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه +وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم. محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم و از جاش کند مصطفی برگشت سمتم و +فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت.حس کردم پاهام شل شده.عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم.وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد. همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود! همه چی دور سرم میچرخید. محمد دست مصطفی رو گرفت +چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودمگفتم نزدیک زندگیم نشو.فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟ نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !مصطفی بهش یه پوزخند زد.ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم.محمد جلو میرفت و ماهم پشتش. رسیدیم به ماشینش. ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره.محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد. ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم. میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم.ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود. ادامه دارد...
قسمت_صد_و_چهل_و_سوم به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌.صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد.گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد. به دستش نگاه کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! دستم و محکم فشرد . +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم. دستم و ول کرد و +فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده. دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد. آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم، فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم. چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم.میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم. باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه. بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو +پیاده شو. _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم. من...!خانومش؟____ محمد: صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم. از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم. احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد.دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم. دلم میخواست از همچی براش بگم. بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش. نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده ؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شما شده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت. نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم. یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمد از بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم. قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد. ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام‌دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم. البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم. فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش . عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم____ فاطمه: دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم.محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد. فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...____ نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم. یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم. روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم. حس میکردم روی ابرها راه میرم.نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم. قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم. دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره . محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد . مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته . از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم. دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنارماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم. ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ... هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم _ مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا. گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم. _من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا .آبروی خودت میره. در ماشین و بست و رفت.با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم . صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم.تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید. _سلام .صبح بخیر باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران.سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست. به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم.جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم. مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی. محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش. ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم.پشت سر بابا اینا حرکت کردیم. یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم. گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت. باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش. +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم . من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام.قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم. +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه. ابروهاش از تعجب بالا رفته بود . بی اختیار گفتم: _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم. اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ای خدا اخه این چه وضعشه؟گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا... +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه...! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم_ به ساعت نگاه کردم. دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم . میتونستم دستاش و بگیرم. هیچ حسی بهتر از این نمیشد.گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! .... +عه!!! ..... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ..... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم. +بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الو!سلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد. _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ +اخه حالش خیلی بده. _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش ! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه . خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی. +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن. +اها به جاده زل زده بود. گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی؟ _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین. دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه. +بگو به مادرت ،من و دعا کنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ... اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ ادامه دارد...
21 💢دیدارهایی که در انتخابش آزادین رو، از روی عقل انتخاب کنید! هر دیدار،اثر جدید در روح شما ایجاد میکنه! 👌پس بهترین فرد رو برای دریافت بهترین تأثیر،انتخاب کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوم اما در مورد فوائد👇🏻 🌿در مورد فوائد ازدواج ما
🔰یعنی خودِ آرامش را یکی از آیات الهی معرفی میکنه، این خیلی مهم هستش که خداوند آرامش را به عنوان یک آیه و یک نشان ذکر می‌کند. در سایه‌ی ازدواج، انسان از تنهایی که به هرحال افسردگی‌های مختلف و ناراحتی‌های مختلف برای انسان داره، خارج میشه، ✔️ پیدا میکنه و میدونه که به اصطلاح دوستش دارند، کسی هست که اون را دوست داشته باشه، یا کسانی هستند که او را دوست داشته باشند و او نیز متقابلاً کسایی را دوست داره‌، 👈🏻یعنی یک رابطه‌ی در ازدواج و در تشکیل خانواده ایجاد میشه. 📍نکته مهمی که هست حالا ما در شرایط انتخاب همسر و ملائک ‌ها جلسه آینده ان‌شاءالله عرض می‌‌کنیم، این‌جا بد نیست این یک نکته را عرض کنم که ⬇️ همان‌طور که قرآن‌کریم فرمود یکی از نشانه‌های مهم خداوند و یکی از فوائد مهم ازدواج کسب آرامش هست در ازدواج، یعنی کأنه آرامش با ازدواج ملازم هم هستند. 🌿 وقتی اسم ازدواج میاد این باید به ذهن خطور کنه که این ازدواج برای کسب آرامش هستش، آرامش صرفاً از جنبه‌ی نیست. بلکه بعداً هم توضیح بیشتری خواهیم داد از جنبه‌ی هستش و جهات مختلف وجودی انسان. 👈🏻وقتی این را یک نفر بدونه، یعنی یک دختر قبل از این‌که ازدواج بکنه بدونه که یکی از اهداف یکی از فوائد مهم ازدواج آرامش هست. 👈🏻 وقتی این را بدونه که خداوند که سازنده‌ی انسان هست، انسان هست، با توجه به شناختی که از انسان داره و با توجه به نیازی که از انسان داره ازدواج را به عنوان یک منبع تأمین کننده‌ی آرامش😌 ذکر میکنه، این را اگر کسی دقت بهش داشته باشه در انتخاب همسر باید خیلی بکنه، یعنی باید بره سراغ کسی که بدونه حتماً میتونه در کنار او به آرامش برسه✅ 👆🏻👆🏻 این مسئله خیلی مهم است که یکی از مهم رسیدن آرامش در ازدواج، داشتن هستش بین طرفین که در این‌باره بعد توضیحات مفصل را انشالله خواهیم داد. 📌 اگر پس ما یکی از اهداف مهم ازدواج آرامش هست، آرامش را هم اگر بخوایم تأمین کنیم باید به سنخیت‌های روحی و سایر انواع سنخیت توجه داشته باشیم، که ما تحت به‌اصطلاح یک فرمول کلی تحت عنوان کفویت ان‌شاءالله عرض خواهیم کرد. ادامه دارد...
سلام.وقت بخیر .خداقوت این اشتباهه که همه تقصیرهارو می ندازید گردن دخترها ... هر جا می شینیم پا میشیم فقط به دختر خانمها ایراد می گیرید ؟!!! چرا یکی نیست به آقایون و خانوادهاشون بگه که سختگیری نکنید !!! چرا یکی نیست به آقایون بگه کم روی چهره و قد ی خانم که اونم دست خودش نبوده و خالقش اینطوری خواسته که باشه کم ایراد بگیرند ‌.. بنده نمی گم خانمها و خانواده هاشون سختگیری نمی کنند چرا بعضی از خانمها و خانوادهاشون هستند ولی این بی انصافیه که همش بگیم خانمها بعضی آقایون فکر می کنند تو ی کشور اروپایی زندگی می کنند و توقع دارند دختر خانم چشمای رنگی موی بور قد بالای ۱۷۰ داشته باشه که این با‌ ژن سرزمینی که توش زندگی می کنند در تضاد هست یا ایراد بی خودی رو تعداد اعضای خانواده دختر می گیرند که حتماااا باید از ی خانواده کم جمعیت باشه ... مگه ی دختری که توی خانواده پر جمعیت هست چه ایرادی داره ؟! اونم از ی خانواده تحصیل کرده و با فرهنگ و با اصالت دختر خانمی که خیلی ویژگی های خوبی داره ولی ظاهر رو می بینند و ایراد می گیرند چون پیامهای که خوندم همش ایراد رو به خانمها می گرفتند واقعا ناراحت شدم بنده به عنوان یک دختر خانم که جز اذیت و ازار از آقایون و خانوادهاشون به دلیل رفتار نادرستشون دیدم این رو عرض می کنم که فقط خانمها نیستند آقایون هم معیارهایی دارند که اصلا درست نیست و اصلا با عقل جور در نمیاد هم خانمها و هم آقایون تو معیارهای فضایتون تجدید نظر کنید شما رو زمین دارید زندگی می کنید تو تو فضاااا... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 از نقاط ضعـف همـسرتان محافظت کنید! 💠 هر فردی حساسیــت‌‌هایی دارد. به‌جا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیـــل! یکی از دماغش خوشش نمی‌آید، یکی حرف زدن در مــورد خــــانواده‌‌اش را دوســت نـــدارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگــری ترجیح می‌دهــد بحث مادی نکنــد و... 💠 وظیفــه‌ی ماست که مواظب حساسیت‌‌های همــسرمان باشیم، نه تنها صحبت از آنها را پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانی‌ها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده می‌شود، بحث را عوض کنیــم. 💠 سر این حساسیت‌ها با همسرمان شوخی نکنیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
👩🏻‍⚕سوالات متداول: ‍ 💜راه حل‌های کنترل نیاز‌های جنسی در دوران مجردی چیست؟ 👨🏻‍⚕پاسخ : بسم الله الرحمن الرحیم" سلام وعرض ادب. 💜غریزه جنسی یکی ازنعمتهای بزرگ الهیست.بایدتحت هرشرایطی به فکرازدواج به موقع وسهل وآسان بود،درنبودشرایط برای کنترل شهوت بهترین راه حفظ معنویت وایمان وارزش ومنزلت خویش است. 💜بایدازرفتارهایی که میل جنسی راتحریک می کندمثل بعضی فیلمها وتصاویرومناظرتحریک کننده خودداری کرد. 💜ازخوراکیهای محرک مثل خرما،پیاز،فلفل،تخم مرغ،گوشت قرمز،غذاهای پرچرب،درحدامکان پرهیزکردوبه حدضرورت اکتفاکرد. 💜قبل ازخواب حتما مثانه تخلیه شود.وازنوشیدن افراطی مایعات عصربه بعدپرهیزشود 💜هرگزبدن عریان خودرادراینه نگاه نکنید. 💜به اندام جنسی تحت هیچ شرایطی دست ورزی نکنیدمخصوصادررختخواب،وهرگزبه رونخوابید. 💜هیچگاه بیکارنباشید،برای اوقات فراغت خودبرنامه داشته باشید.بامطالعه،ورزش،عبادت،زیارت،نویسندگی،کتابت،هنروقت خودراپرکنید. 💜درصورت هجوم افکارجنسی هرگزبه خلوت نروید،بلکه درمجالس عمومی رفته وبادیگران گرم بگیرید،به دوستان تلفن زده ومباحث علمی واجتماعی راپیش بکشید،بانامحرم رفتارمتکبرانه داشته باشیدزیراملایمت ونرمی ونگاه مکررآسیب زاست. 💜باجنس مخالف خلوت نداشته باشیدحتی برای آموزش و... 💜اگربه خواب نمی رویدزودبه رختخواب نرویدکتاب بخوانیدیااخبارگوش کنید،وافکارجنسی راازخوددورکنید.به محض بیدارشدن رختخواب راترک کنید.💐 آینده ای خوش وزیبابرایتان آرزومیکنم.🌹🌹 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتون
146 _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین. +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟ _آرامش بخش بود! +آها.پس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته. بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد. +راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه. خندید و صداش رو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین... محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگام کرد. چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد. +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم . میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه.من و یادت نره. آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم.____ چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم. نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود. به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم. گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم. سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم. عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...! واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه. برای سومین بار اینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبر کن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد. محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت.در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم. با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و...! چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده‌ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم. ادامه دارد...
قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت. گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم. چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد. نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم .حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت. به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم. تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه ! +چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟ _راستش و بگم ؟ +همیشه راستش و بگو _خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت +این بده یا خوب؟ _خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...! ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم :_خدا رحم کنه که شنید و گفت: +ان شالله یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر وبدوم. به یه پارک رسیدیم، خیلی خسته شده بودم. _آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟ +خسته شدی؟ _یکم‌ +خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم. گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم. محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم .یخورده به محمد نزدیک شدم. برگشتم طرفش و گفتم : _آقا محمد سرش و چرخوند سمتم و گفت: +جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم. گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : +آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت. دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن.به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : +بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام. این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم، ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم.روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیم‌و چرخوندم. نشست کنارم و گفت : +ببینمت توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد. _میگم ببینمت ! برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش. نمیدونست چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت: +من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟ دوباره خندید٬ یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم، بستنیمو که تموم شد،محمد گفت: +بریم؟ بلند شدم و باهم رفتیم. یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت. برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم: _آقا محمد، بریم‌ تاب بازی؟ +تاب بازی؟اینجا؟ _آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت: + باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدم‌و به سمت بالا اوج گرفتم.برگشتم به پشت سرم‌نگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد. به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد: _آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد _محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که.وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما.سرعتش بیشتر و بیشترشد. _وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت.و گفت: +فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!تاب ایستاد _آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم +عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری.دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده._ولم کنین لطفا،خفه شدم. ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_صد_و_چهل_و_نهم +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی _خب پس ولم نمیکنی ؟ +نه،ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد. با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم. که گفت:من دستم به شما میرسه ها! _نمیرسه +باشه ،شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد. خندید و گفتم :باشه یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم‌ بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم +میدونی ساعت چنده؟ _چنده؟ +۱۱ و۱۰ دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟ +دقیقا برای چی دیر شد؟ _بابام... لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟! _چیشد؟ +شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟ بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه +کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی. میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست! چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود. رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد.نشست رو صندلی رو به روم +خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمی دادم !جوابش و با لبخند دادم‌. دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد +پیتزا که دوست داری؟ _خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن _عه چه زود آوردن تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش.نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم . _اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست خندید و گفت :شما راحت باش پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. _عه چرا چیزی نخوردی؟ +شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟ +به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور. بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟ دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم .با انگشت شستش پشت دستم و نوازش میکرد .با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند. دل میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم .گفت :رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش. +فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم. _نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل. محمد سمت پذیرش هتل رفت اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور‌ رفتیم.دوباره دلم‌گرفت. کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش.کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن. وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا. محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن.محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم اومد. اتاق تاریک بود. منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه.لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و _لباسام چی؟پیش مامانه. به یه طرف اشاره کرد. نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم. +فاطمه خانوم ایندفعه تونستم بگم :جانم لبخندی زد و کیفم و برداشت ورفت بیرون. _کجا میری؟ +دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم. _آقا محمد،نیازی نیست! ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
کدام کشورها شبکه ملی اطلاعات دارند ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
!!!!!!جالــب اســت بدانیــم!!!!!!!! 🔹 در کل جهان تنها ۳۰۰ ماهواره تلویزیونی فعال است. 🔹از این تعداد، رقم بالا و تعجب برانگیز ۱۱۶ ماهواره ، فضای ایران را پوشش می‌دهند. شگفت‌آور اینکه شبکه‌های ماهواره‌ای فارسی زبان که فقط برای ایرانی‌ها برنامه پخش می‌کنند، به رقم حیرت آور ۲۶۰ کانال می‌رسد. و عجیب‌تر اینکه تماما توسط دولت‌های آمریکا و انگلیس و اسرائیل و آلمان‌ و جدیدا سعودی و ترکیه با هزینه‌های گزاف تولید و سپس بطور رایگان برای ملت ایران پخش می‌شود. نکته جالب توجه اینکه این دولت های یاد شده برای تماشای تلویزیون و فیلم‌های خود، از هموطنان خودشان پول می‌گیرند. در صورت عدم پرداخت، حق اشتراک آنان را باطل می‌کنند ولی با سخاوتمندی تولیدات خود را مجانی در اختیار ما می‌گذارند. ❗️یادمان نرود که پنیر مفت فقط در تله موش پیدا می‌شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبکه‌های اجتماعی چقدر از اطلاعات شما را به شرکت‌های دیگر می‌فروشند؟‌ ‌ در این فضای مجازی امنیت واژه ای بی معناست ... از زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶ و رسوایی فیسبوک و کمبریج آنالیتیکا، موضوع مهندسی اجتماعی با استفاده از داده‌های کاربران نمود بیشتری پیدا کرد ‌❣ @Mattla_eshgh
چیکار کنیم صفحه هک نشه؟ 📌 گفتیم که مسئول امنیت پیج و هکر اینستاگرام و ... یک شوخی بیش نیست و از ناآگاهی مردم سواستفاده و کسب در آمد میکنن. با چند روش ساده زیر کاملا میتونید خودتون صفحه اینستاگرام رو امن کنید! 1️⃣ انتخاب رمز پیچیده از حروف بزرگ و کوچک، اعداد و علائم مثل: v4%qG=j+aW 📍 از این سایت میتونید https://passwordsgenerator.net پسورد بسازید (حتما جایی رمز رو یادداشت کنید که فراموشش نکنید) 2️⃣ ثبت ایمیل و شماره موبایل در قسمت Edit صفحه. 3️⃣ یکی از قدم های مهم دیگه جهت افزایش امنیت پیج، این هستش که سرویس لوکیشن (موقعیت مکانی) خودتون رو در اینستاگرام خاموش کنید. 4️⃣ تایید دومرحله‌ای اینستاگرام را حتما فعال کنید: به قسمت Settings و بعد Privacy and security برید. حالا Two-Factor-Authentication را انتخاب کنید و در صفحه بعد get started را بزنید. از این بعد هرکسی بخواد وارد صفحه شما بشه، یک کد به خط تلفن شما میاد و فقط با وارد کردن اون کد میشه لاگین کرد 5️⃣ از برنامه‌های غیررسمی اصلا استفاده نکنید و حتما با برنامه اصلی اینستاگرام وارد بشید ‌❣ @Mattla_eshgh