قسمت_64
رفتارش نه سرد بود نه گرم
اما انگار از حرف زدن ابا داشت
دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم!
_ژانت آب نارنج نمیخوری؟!
یه جور چاشنی ترش ایرانیه!
میخوای یکم تو ظرف قیمهت بریزم؟
بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید:
_اینم از ایران برات فرستادن؟!
چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته!
بدتر شد!
ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم
گفتم:
_آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن
خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت!
کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد:
چه خوب...
اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه!
یکی مثل تو
یکی ام مثل ما...
چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟
مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است!
جواب دادم:
_ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم
اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم
مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه!
فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه
خداوند عدالت محضه
منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده
ما با این ذهن بسته و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست..
قسمت_65
_ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه!
_اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟
_مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی!
با خودم گفتم پس که اینطور...
نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم:
_ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره
_چه توجیهی؟
_اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی
پوزخندی زد: اگر میشد حتما میپرسیدم!
ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود
معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم
اشاره کردم به غذا: بخورید یخ کرد !...
دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد
ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد
سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد:
_من دیگه باید برم
ممنون بابت شام.
ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم:
_دیگه بعید میدونم بتونی بری!
رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید:
_کی ده و نیم شد؟!
حالا چیکار کنم...
قسمت_66
با شیطنت سر تکون دادم:
یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت
چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه
ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت:
من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار
کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت:
ممنون بابت تخت!
و اون هم برای خواب رفت اتاق...من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم
ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم...
آهسته اومد و روبروم نشست
همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟
خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه...
_چرا؟
دیشب که راحت خوابیدی
بجای جواب دادن به سوالم پرسید:
تو چیزی میدونی؟
_درباره ی؟...
_مادرم
چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟
_یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟
_ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟
_پس چیزی نمیدونی؟
نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه...
اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب...
به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد
یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو...
از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟
_مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو...
دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_67
لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش:
_بگو
نفس عمیقی کشید:
_من به کمکت احتیاج دارم!
روی اجزای صورتش دقیق شدم
مضطرب و هیجان زده بود:
_چه کمکی؟!
_خب... من...
از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده
پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و...
اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود
هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته
هیچ وقت هم نگفتن چرا
پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش
زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم
تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده!
که راحتم نمیزاره
اینکه چرا رفت؟
چرا اصلا به من فکر نکرد؟
_خب از پدرت بپرس
_پرسیدم
یه بار تو 13 سالگی
جوابی نداد
یه بارم دو سال پیش...
که همه چیزو برام گفت
نمیدونم میدونی یا نه
پدر من الان 70 سالشه
قبل از مهاجرت زن داشته
سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره
تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه
همون... مادر من... ازدواج میکنن
اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال...
سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره
بدون اینکه حتی به من فکر کنه
_خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه
_نمیدونم
بابام گفت...
اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد...
میگفت تو برای من زیادی پیری
گفت...
گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه
اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت!
_ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره.
واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه!
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_68
_آره تو راست میگی
من شک دارم...
برا همینم اینا رو به تو میگم
میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم
میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم
میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم
تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم
نمیشه توی شک زندگی کرد
دارم زیر بار این سوال له میشم
باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم...
_خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
_برام پیداش کن
_کی من؟ از کجا؟
_نترس خیلی کار سختی نیست
نصف راه رو خودم قبلا رفتم
چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله...
شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم
بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده
اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم شد
ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم
فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه
اسم رو بهش دادم
اونم گفت زنده ست و تهرانه
کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد
آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه...
لبخندی زدم: خب راحتتر شد
چشمهاش درخشید:
چطور؟!
بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم
سوالی نگاهم کرد
گفتم: رضوان دیگه نگفتم دبیره؟! فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه...
لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت
شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم
آروم پرسید: الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟
_نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حد اقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت...
صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت:
به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟
ادامه دارد ...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده ازاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌱اثر انگشت شما پابرجاست ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
سلام
برای بیشتر دونستن از امام زمان "عج" میتونید هشتگ #فایل_صوتي_امام_زمان رو سرچ کنید و تمام فایلهای مربوط به ارتباط ما با امام زمان "عج" رو گوش کنید...
هدایت شده از سنگرشهدا
21.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وفات_حضرت_معصومه(س)
🌴مهربانی کریمه ای خانوم
🌴بانوی بی بدیل معصومه
#مهدی_سلحشور
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد ●
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
مطلع عشق
🌹قسمت 3⃣2⃣ 🌺 سر سفره افطار دعا می کنی ! ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟
✨🌼 #آخرین_عروس 🌼 ✨
🌹 #قسمت 4⃣2⃣
🌺 سر سفره افطار دعا می کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.
حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان دهد .
او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند. وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سریع گزارش بدهند .
البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .
خلیفه نقشه هایی در سر دارد. می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
قسمت 5⃣2⃣
🌺 صدای بال کبوتران سفید
وقتی امام عسکری علیه السلام ماجرای تولد موسی علیه السلام را برای حکیمه می گوید حکیمه متوجه می شود که ماجرا چیست .
دشمنان نباید از تولد نوزاد آسمانی امشب با خبر بشوند ،برای همین خدا کاری کرده است که هیچ کس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند .
حکیمه می خواهد نزد نرجس برود . او با خود فکر می کند که نرجس مقامی آسمانی پیدا کرده است.
حکیمه بوسه ای بر دست نرجس می زند و می گوید: " بانوی من ! "
نرجس تعجب می کند و می گوید:
" فدای شما بشوم . چرا این کار را می کنید؟ شما دختر امام جواد علیه السلام خواهر امام هادی علیه السلام و عمه امام حسن عسکری علیه السلام هستید. من باید دست شما را ببوسم احترام شما بر من لازم است. شما بانوی من هستید .
حکیمه لبخندی میزند . چگونه به او جواب بدهد .
نرجس عزیزم !من فدایت بشوم! همه دنیا فدای تو !
دیگر گذشت زمانی که تو بوسه بر دستم می زدی و مرا شرمنده لطف خود می کردی.
حالا دیگر من باید بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بیشتر بگیرم ،زیرا تو امشب بانوی همه زنان دنیا می شوی .
تو مادر پسری می شوی که همه پیامبران آرزوی بوسه بر خاک قدماهایش را دارند .
فرزند توست که برای اهل ایمان آسایش را به ارمغان می آورد و ظلم و ستم را نابود می کند .
خدا تو را برای مادری آخرین حجت خویش انتخاب نموده و این تاج افتخار را برسر تو نهاده است.
تو امشب فرزندی را به دنیا می آوری که آقای همه هستی است....
قسمت 6⃣2⃣
🍃 ساعتی تا سحر نمانده است . گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر آفتاب امشب است.
آسمان مهتابی است و نسیم می وزد ، همه شهر آرام است ، اما در این خانه حکیمه آرامش ندارد ،او در انتظاراست .
گاهی از اتاق ،بیرون می آید و به ستاره ها نگاه می کند ،گاهی به نزد نرجس می رود و به او فکر می کند .
حکیمه به نرجس نگاه می کند . نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود ،اما هنوز هیچ خبری نیست که نیست !
به راستی تا سحر چقدر مانده است ؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم . سجاده اش را پهن می کند و مشغول خواندن نماز می شود و با خدای خویش راز و نیاز میکند.
ساعتی می گذرد ،بار دیگر به نزد نرجس می آید ،نگاهی به او میکند و به فکر فرو می رود .
او با خود می گوید:
" امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید . صبح شد و خبری نشد ! "
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد. صدا بسیار آشناست . این صدای امام حسن عسکری علیه السلام است : " عمه جان هنوز شب به پایان نیامده است . "
آری امام بر همه احوالات ما آگاهی دارد و حتی افکار ما را نیز می داند .
حکیمه سر خود را پایین می اندازد، او قدری خجالت می کشد . تا اذان صبح هنوز وقت مانده است.
قسمت 7⃣2⃣
🍃حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع تر بگذرد ،وقتی کسی منتظر باشد زمان دیر می گذرد.
نسیم می وزد بوی بهار می آید و صدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد .
بوی گل نرگس در فضا می پیچد .
امام عسکری علیه السلام صدا می زند : عمه جان ! برای نرجس سوره قدر را بخوان.
حکیمه از جا بر می خیزد و به نزد نرجس می رود و شروع به خواندن می کند :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾
ما در شب قدرش نازل کردیم و تو چه، دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است در آن شب فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان برای انجام دادن کارها نازل می شوندآن شب تا طلوع بامداد همه سلام و درود است
حکیمه فکر می کند چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی علیه السلام وجود دارد؟ چرا امام حسن عسکری علیه السلام به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد .
در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند .
امشب باید سوره قدر را خواند ،زیرا امشب شب تولد صاحب شب قدر است....
🌟ادامه دارد ...
شنبه ، سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh