قسمت_286
پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
قبلا هم گفته بودم که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه
ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟!
بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون
کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام
صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید!
پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی
تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره
چطور؟!
_خب
گفتم اگر اشکالی نداره...
منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم: نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت: یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید: مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن
یعنی همه پیروان ادیان الهی
قسمت_287
ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت: خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
...
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
آفرین
خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه!
یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم
همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم:
درسته!
لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد:
به نظرت بهم میاد؟!
+به نظر من به تو خیلی میاد
ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره
همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده
تجربتا میگم!
کتایون متعجب گفت:
یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟!
_آره پس ضحی چطور میتونه؟
وقتی اون میتونه حتما منم میتونم
زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن
اینجوری راحتتر بود!
+البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم
اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه
پس چندان بدم نیست
همیشه نیمه پر لیوان رو ببین
با من تکرار کرد: زاویه دید خیلی مهمه
و بعد لبخند زد
جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟
و نگاهی به پیراهن من انداخت
گفتم:
_نه خیلی...
خوبه...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱۳
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 54
✔️عزیز کرده های خدا؛
همیشه محور محبتها و تجمع ها هستند.
اونا مؤلف قلبــ💞ـهان..
👈یعنی الفت دهنده میان قلبهای دیگران.
باید تمرین کنیم
مـا هـم اینـجوری باشیم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هدف_و_فوائد_ازدواج۲ #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سیزدهم ✍ لذا عرض کردم به هر بهانهای که دختر بخوا
┄┄┅✧🌜•◦❈﷽❈•◦🌛✧┅┄┄
#هدف_و_فوائد_ازدواج۲
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_چهاردهم
📌 خب، بدون دقت کافی در مسئلهی #انتخاب همسر نمیتونیم انتظار داشته باشیم که
اون فوائد عالی به دست بیاد ،
اگر کسی طالب فوائد عالی هست
و اثرات زیاد و کاکردهای زیادی هست ،
او باید دقت زیادی بکنه که مطابق سلیقه و دقتش میتونه از اون فوائد بهرهمند بشه .
من گمان میکنم که اگر بخوام مطلب آخر رو بگم که مطلب خیلی مهمی ست
و اون جایگاه به اصطلاح روانشناسی افراد در نوع انتخابشون هست،
فکر میکنم از کلاس استاد امامی یه تعدادی بمونند لذا فقط اکتفا میکنم به بیان آمار،
جلسهی بعد که آفتهای ازدواج رو شروع خواهیم کرد این یه نکته رو هم اونجا قبل از آفت خدمتتون عرض خواهم کرد.
🧕خانمها که جواب دادند،
ما از چند صد نفر از خانمها این سوال رو کردیم، در سطح شهر با ترکیب جمعیتی مختلف و تحصیلات مختلف،
البته تحصیلاتشون یه حد خاصی داشت،
بیشتر دیپلم به بالا بودند،
دانشجوها،
خانمهایی که به هر حال در آستانهی ازدواج بودند؛ سوال کردیم
یه مسئله این بود که،
سوال اول ما این بود،
شما تا چه اندازهای ازدواج رو ضروری میدونید؟🤔
🌱 ۲۷.۴٪ جواب دادن خیلی زیاد،
🌱 ۳۳.۶٪ جواب دادن زیاد،
🌱 ۳۲.۵٪ جواب دادن تا حدودی،
🌱 ۴.۸۴٪ جواب دادن نه چندان،
🌱 ۱.۶۶٪ هم جواب دادن که اصلاً،
یعنی ضروری ندونستن.🙄
خب، حالا باز این جای امیدواری هست.
حالا چرا این جوابها رو دادند؟
من خدمتتون عرض کنم.
💠 این چرا که دارم میگم کسایی هستند که جواب خیلی زیاد و زیاد دادند.
حالا چرا؟
۲۵ درصدشون گفتن چون دوری از فساد میاره.👌
این تقریباً با مال آقایون تطبیق میکنه چون آقایون هم
۳۷.۳۶ درصدشون دوری از فساد رو گفتند. ✅
💢 عرض کنم خدمتتون که حالا من مال هم آقایان رو بگم اینجا ،
درصدهایی که آقایون جواب دادند رو نمیگم
چون حالا شاید زیاد لزومی نداشته باشه
ولی علتهایی رو که بیان کردند رو بخونم براتون.
خیلی این اطلاعات،
اطلاعاتِ ارزشمندی هست،
حاکی از حقایقی هست.
توی خانمها 🧕🧕
۲۵٪ گفتن دوری از فساد،
در آقایون ۳۷.۳۶٪ گفتن دوری از فساد.
در خانمها ۱۴.۲٪ گفتن دستور دین هست،
در آقایون ۱۶.۴۹٪ گفتن دستور دین هست
🌷 بگذارید من مال خانمها رو بخونم چون میترسم اگه بخوام مقایسه کنم،
وقتش زیادی هست یه مطلب مال خانمها رو کلاً بخونم، بهتر هست.
۰.۶ درصد از خانمها گفتن استحکام کانون خانواده است.
۳ درصد گفتن بقای نسل هست.
دیدین دیدگاهها چه جوری هست.
این رو دقت کنید این مسئله است که وقتی اینجوری جواب میدن یعنی دیدگاه،
حالا من نتیجه گیریش هم میکنم بعداً.
۷.۴ درصد گفتن آرامش روحی و روانی داره.
۳ درصدشون گفتن به اصطلاح از انزوا و افسردگی نجات میده.
۲ درصد گفتن که استقلال ایجاد میکنه.
۰.۷ درصد گفتن معنی میده به زندگی.
۵.۷ درصد گفتن تقویت حس مسئولیت پذیری و تکاپو هست.
۱۵ درصد (باز درصد خوبی هست)، رسیدن به کمال رو مطرح کردند.
۰.۷ درصد سلامت جامعه رو گفتن
و ۱۴.۲ درصد دستور دین رو گفتن.
۱۳.۶ درصد نیاز جنسی رو گفتن.
۱ درصد تقویت اعمال رو گفتن.
۳.۵ درصد، نه اون که مسئلهی دیگهای هست که میگم خدمتتون.
👈 بیشترین درصدها دوری از فساد بودِ
و مسئلهی رسیدن به کمال بودِ، دستور دین بودِ و نیاز به دفع غریزهی جنسی.
ادامه دارد...
🔻 جمعیت دنیا در حال پیر شدن است اما در برخی کشورها با سرعتی بسیار بیشتر:
مثل ایران، ژاپن و کانادا
#جمعیت_مؤلفه_قدرت
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞اگر دو نفر تناسب ظاهری نداشتند نباید ازدواج کنند؟
🔻حجتالاسلام عباسی ولدی پاسخ میدهد... | #ببینید
#ازدواج_عاقلانه
❣ @Mattla_eshgh
♦️پیشی گرفتن تعداد پسران مجرد در سن ازدواج از دختران
🔹 معاون امور جوانان وزارت ورزش و جوانان گفت: ۱۲میلیون و ۸۰۰هزار جوان در سن ازدواج در کشور داریم اما سالانه تنها ۶۰۰هزار ازدواج محقق میشود.
🔸 یک جمعیتشناس: اگر جمعیت پسران ۲۰ تا ۳۹ساله و جمعیت دختران ۱۵ تا ۳۴ساله ازدواج نکرده را درنظر بگیریم، جمعیت پسران ۲۰ تا ۳۹ساله مجرد حدود پنجمیلیون و ۷۰۰هزار نفر و جمعیت دختران ۱۵ تا ۳۴ساله مجرد حدود پنجمیلیون نفر است. در واقع نسبت جنسی در اینجا حدود ۱۱۲ است که یعنی در مقابل هر ۱۰۰دختر در سن ازدواج ۱۱۲پسر در سن ازدواج داریم و میتوان گفت نسبت پسران ازدواج نکرده در این سنین بیش از دختران است.
🔹 وحید یامینپور در جلسه ستاد ساماندهی امور جوانان استان یزد که با حضور استاندار یزد برگزار شد، گفت: هدف از ایجاد ستاد ساماندهی امور جوانان همافزایی بین دستگاههایی است که با امور جوانان مرتبط هستند تا بتوانند بهتر مسائل جوانان را حل کنند.
🔸🔸جزئیات بیشتر در لینک زیر👇👇
https://newsrahemardom.ir/?p=146102
#ازدواج_در_وقت_نیاز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_287 ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟! کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من ه
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 288
_پس بریم؟!
سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد
سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد:
تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه!
با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب
باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست!
سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت:
_میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید
سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت
ژانت شاکی گفت:
نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم
مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن!
مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟!
با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: راضی به زحمت نیستیم مادمازل
فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟!
خب تاکسی میگیریم دیگه
_خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار
بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون!
...
توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد
از اون که ناامید شد رو به من توپید:
این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟!
مریضی تو؟!
ژانت با همون صدای گرفته نالید: فارسی حرف نزنید!
لبخندم رو خوردم و گفتم:
بابا مگه من گفتم بیاد
خودت که شاهد بودی خودش خواست
بعدم چرا لوس بازی درمیاری!
گریه تاحالا کی رو کشته؟!
من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم
میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم
ژانت بینیش رو بالا کشید: کتی اذیتش نکن
من خودم باهاش رفتم
اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد
تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم
کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره
پوزخندی زد: حتما
سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم
من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت
ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست:
کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی
امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده
خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت
_خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟!
چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟!
مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟
گفتم:
_خیلی حقایق تلخن و شاید اشکمون رو در بیارن اما ما از دونستنشون فرار نمیکنیم چون مهمن و باید بدونیم
این از اون دست آگاهی هاست
ما بی دلیل خودمون رو شکنجه نمیکنیم
این گریه کلی حکمت داره
فکر میکنم قبلا راجع بهش حرف زدیم
حالا اگر میخوای خودتو بزنی به اون راه راحت باش!
ژانت سرش رو جلو آورد و بین صندلی من و کتی نگه داشت: کتایون
بیا یه شب با ما بیا
باور کن یه تجربه متفاوته
اینو از من قبول کن!
خیلی جای خاصیه
به تجربه ش می ارزه
مگه میخوای چکار کنی تهش یه روسری سرت میکنی دیگه
یه شبه همش!
تا چیزی رو تجربه نکنی که نمیتونی ما رو سرزنش کنی
جواب کتایون سکوت بود و سکوت...
آروم به ژانت اشاره کردم اصرار نکنه و با اشاره به ظرف های نذری روی صندلی عقب بحث رو عوض کردم:
امشب مسجد نذری داشت
یعنی از امشب تا شب عاشورا نذری دارن
ببخشید که نتونستم برات غذا بگیرم
ولی همینو سه تایی میخوریم به نظرم کافیه
ژانت هم سر تکون داد:
آره من الان دیدم توش پر برنج و همون غذایی که
_قیمه
_آره همونه
خیلی زیاده یه دونه ش برای یه نفر اونم شام! باهم میخوریم
کتایون بی اونکه چشم از جلو بگیره بی تفاوت گفت: لازم نیست خونه کنسرو داریم
اگر غذای گرم بخوام می خرم خودم
ژانت دلخور گفت:
پولتو به رخ ما نکش کسی نگفت نمیتونی غذا بخری!
کتایون مثل همیشه نگران دلخوری ژانت از آینه نگاهی بهش انداخت:
چه ربطی داره دیوونه
_همش خودتو لوس میکنی
میگم این غذا زیاده دیگه!
بی نمک...
_خیلی خب بابا
یکم میخورم
بی خیال!
فوری ام قاطی میکنه واسه آدم!
لبخند محوی زدم و نگاهم رو به خیابان نم خورده دادم
باز پاییز زود شروع شد!
قسمت_289
ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید:
بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه!!
_دارم وضو میگیرم
الان میام
در رو باز کردم و خارج شدم
ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: بجمب دیگه!
لبخندی زدم: باشه بابا
امشب مراسم طولانی تره نگران نباش
نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: واقعا امشب شب آخره؟!
_امشب شب عاشوراست
یعنی شب شهادت
و فردا روز عاشورا
احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم
سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: کتی
میشنوی؟!
امشب شب آخره ها!
مطمئنی نمیای؟
با یک دم عمیق سر بلند کرد:
ها؟! چی گفتی؟!
ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد
سری به نشانه نمیدانم تکان داد: بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن!
به قول تو تجربه اس دیگه
اگر حجاب اجباری نبود می اومدم
دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: خب بریم؟!
از جاش بلند شد: آره بریم
قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد:
حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟!
دلم میخواد امشب با ما بیای
کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت:
فقط بخاطر تو ژانت!
بعد رو به من گفت:
حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟!
نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم:
کلاه که... نه...
البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی
میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن
سر تکون داد: آره از روسری بهتره
دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم
شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت
...
ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم
با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم
همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: چقدرررر امشب شلوغه!
_امشب مهمترین شبه
حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن
صحنه جالبی بود
اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن
کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم
دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم
هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم
تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم
نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟!
_نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!"
_خب یعنی چی؟!
_این جمله امام حسینه
یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!"
این جمله رو امام رو به تاریخ گفته
_خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟!
_ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون
چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم:
_عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد
چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛
یادته که گفتم امام حسین یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت
که انسانها رو رشد بده
خب ما الان وارد این مکتب شدیم
و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون
اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟
و بعد بیان و ببینن و بشناسن
همونطور که برای خودت جالب شد
لبخندی زد: چه جالب!
وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم
ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت:
اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه
نگاهی بهش انداختم: این پرچم روی قبر امامه
با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید
توضیح دادم:
_چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست
هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن
این پرچمم اومده اینجا
نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند:
یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟
توی کربلا؟!
قسمت_290
_آره
کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: خیلی عجیبه این کارتون واقعا
حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟!
اونم بعد چند سال!!
_یادگاری میدونی چیه؟
وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری
حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه
مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه.
و حداقل یکبار به مزارش نزدیک شده
فکر کن الان یه یادگاری از مادرت داشتی که از همون زمان تولدت اینجا جا مونده بود
مثلا یه پیراهن
خب مادرت ۲۵ سال پیش اون پیراهن رو تن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه
نگهش میداشتی یانه؟!
تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره
ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه
اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرد
دیدی چی پرسید؟
گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین نزدیک بوده؟!
عشق به حسین محدود به ادیان و فرق نیست
هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه
نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد
اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد!
...
چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم
ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد
و بعد پیروزمندانه لبخند زد:
دیدی گفتم تو هم گریه میکنی!
_حالا چیه انگار چه کشفی کرده
خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه
سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره!
دستی به چشمهام کشیدم:
_ولی همین رقت قلب هم غنیمته
گناه قلب رو سخت میکنه
من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتاد
انگار سنگ شده بودم!
اشک هم یه رزقه
یه رزق پر از راز
میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه!
دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت
نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم
ژانت آروم پرسید:
من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذاها بدیم؟!
لبخندم در اومد:
_نه عزیزم نذری رایگانه
تو میتونی مثلا کمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذا ازت نمیگیره
میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت
_پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟
قسمت_291
_عمدتا مردمیه
مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه
نگاهش رو به ظرف غذا داد و آروم زیر لب گفت: چقدر قشنگ
همه با هم کمک میکنن و غذا درست میکنن و به بقیه میدن
مثل یه خانواده
چقدر آدم از بودن تو این فضاها لذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه
به همه غذا میدن؟
بدون هیچ شرطی؟
_میبینی که
خود ما الان نمونه بارز طیف های مختلفیم
اصلا کسی اینجا از تو پرسید مسلمانی یا نه؟!
نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد:
تو فکری؟!
_نه
چیزی نیست
بریم؟!
سر تکون دادم: بریم!
...
توی راه برگشت از کتایون پرسیدم:
به چی فکر میکردی؟!
_من؟!
_آره دیگه پس کی؟
_داشتم فکر میکردم چطور شد که اومدم همچین جایی
راستی یه سوال
چطور انقدر عمیق از مصیبتهای یک اتفاق نقل میکنید و با این شدت گریه میکنید و بعد که تموم میشه انگار نه انگار خیلی عادی پا میشید میرید خونه هاتون؟!
_خودت که دیدی
این غم غمی نیست که روی دل بمونه
این دیگه از اسراره که چطور سبک میشه اما میشه
به محضی که مراسم عزاداری تموم میشه انگار برعکس بجای اندوه یه بهجت خاصی وجودت رو میگیره
این گریه از اون گریه های کرخت کننده و سردردآور نیست
واقعا حالت رو خوب میکنه
جنسش فرق داره با گریه ناشی از حسرت یا درد
خودتم امشب دیدی که با وجودی که عمیق ترین درد های انسانی به تصویر کشیده شد و شنیدیم بعدش اثری از اون تکدر تو وجودمون نموند و الان حالمون خوبه
انگار اون غم فقط مال همون لحظه ست که تو اشک بریزی و ارتباط برقرار بشه
نمیخوان که اذیتت کنن!
_ارتباط؟!
_آره دیگه
پس چرا میایم اینجا برای مصائب یکی دیگه گریه میکنیم؟
میخوایم باهاش ارتباط بگیریم!
_چرا؟
_چون اون باب الله الواسعه ست
ما رو راحت به خدا میرسونه
چراغ هدایته
کار امام همینه دیگه
سری تکون داد و با سکوتش ختم جلسه رو اعلام کرد!
...
روزهای آخر تابستان بود و اولین روز تعطیل بعد از شبهای عزاداری؛
ژانت کنارم نشسته بود و گوشیش رو با کابل به لپ تاپم متصل کرده بود
تند تند تمام محتویات پوشه عکسهای حرم و نوحه ها رو از لپتاپ توی گوشیش کپی میکرد و درباره هر کدوم سوالاتی میپرسید
کتایون هم بیحوصله کافی میکسش رو میخورد و اطلس مصورش رو ورق میزد
انگار فقط محض رفع بیکاری!
ژانت برای بار دهم در دقیقه صدام کرد
سرم رو از روی جزوه بلند کردم: جانم؟
ش_اینجا چرا انقدر خاصه؟!
حتی توی عکس هم یه حس خاصی به آدم القا میکنه
جدا از اینکه طراحی و معماری خیلی جذابی داره، یه خیره کنندگی خاصی هم داره!
لبخندی زدم:
تو که میدونی جواب من چیه چرا میپرسی!
اینجا خاص ترین جای دنیاست
مهمترین اتفاق هستی اینجا افتاده.
مدفن یکی از خاص ترین آدمای دنیاست!
میخواستی هیچ جذابیتی نداشته باشه؟!
لبش رو به دندون گرفت و بی دلیل دستش رو توی موهاش چرخوند
دنبال چیزی بود که پیدا نمیکرد
یقین...