eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامممم سال نوتون مبارک😊 🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎊🎈🎈
🌸بهار همان _به آر_ است🌸       یعنی آورنده بهترین ها         با آرزوی بهترین ها         🌿  بهار مبارک🌿
https://www.instagram.com/p/CbUUYBmITAe/?utm_medium=copy_link بی‌زحمت برید تا میتونید کامنت داریوش بازگردانید بزارید و.... 🙏🙏
مطلع عشق
همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شان
هشت 🍃ارمیا: من نه، کار خود سید مهدی بود ... حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بلاخره تا حاج خانم: خب خدا رو شکر؛ مبارکه!مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! َمرد گفت: جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینی فروشی، مریم را به سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ _یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: ارمیاخان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد- چیکار کنیم؟ محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. َمردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد سایه با لبخند به پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان
دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: _اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! َ حاج خانوم بلند شد. مهماننوازی در خون مردم این کشور است آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بلاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی! خونه ی ما رو قابل بدونید! آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخ گرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاری بازی در نیار! آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش بینی میکنی؟! سایه: نه بابا... پیش بینی کجا بود؟ ُ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی ر تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید:
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟ آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته ی محمد رفت دورهی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی! آیه: انشاءالله ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی خانواده اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان پسرشونن محمدهم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! ِ خیره حاجی! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو ِ شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می گرفتش واین دختر و و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت. کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود. چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را
نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند َ _وقتی یه م کنه که بچه ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، ِسر حالش بهتر بود. اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و ِسر آویز ِ برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد ِ سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ ِ خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم؛ شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش َ آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه
خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم در بیاری؟ سرمشون تموم شده ها! سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دس ت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! ِ مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر ارام ، عجیب جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چرا و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی ان! حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد.
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قه قهه هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: دوست داشتن و بی تابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند. ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت: _آیه! آیه تکان نخورد... زینب هق هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق هق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت: ادامه دارد ...
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 تولید؛ راه حل اصلی مشکلات کشور 🔻 مروری بر کلیدواژه‌های مهم بیانات رهبر انقلاب در پیام نوروزی ۱۴۰۱ 🔍 بخوانید👇 https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=49873
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر آداب دیدوبازدیدهای عید را به درستی رعایت و اجرا کنیم، علاوه بر آموزش غیرمستقیم این آداب به فرزندان و سایر اطرافیان، نوروز را برای خود، فرزندان، اقوام و آشنایان به خاطره خوبی تبدیل می‌کنیم. 🎉تلویزیون را خاموش کنید هنگامی که مهمان دارید، تلویزیون را خاموش کنید و همه توجه‌تان به مهمان باشد. این نکته به خصوص برای دید و بازدید عید که معمولا کوتاه‌تر از سایر مهمانی‌هاست، بهتر است رعایت شود. 🎉با تلفن همراه خود مشغول نشوید برای چند دقیقه از تلفن همراه خود استفاده نکنید. اینکه مهمان در خانه‌تان نشسته باشد و شما مدام مشغول تلفن همراه‌تان باشید، کمی دور از ادب و احترام است. 🎉رمز مودم اینترنت خانه از وسایل پذیرایی محسوب نمی‌شود نیازی نیست به همه مهمانان عید، به محض ورود به خانه‌تان، رمز مودم اینترنت را تقدیم کنید. این کار شما به هیچ وجه نشانه احترام گذاشتن شما به مهمان نیست. 🎉فیلم، عکس و اخبار فضای مجازی را به مهمانان نشان ندهید در دید و بازدید کوتاه عید، از نشان دادن تصاویر و فیلم‌های جنجالی در فضای مجازی به یکدیگر خودداری کنید. همچنین نیازی نیست از اخبار داغ و جنجالی فضای مجازی با مهمان‌تان صحبت کنید. مهمان شما برای اینکه جویای حال و احوال شما و خانواده‌تان شود، اکنون در منزل شما حضور دارد.
🌀 مراقب باورهایمان باشیم! 🔹امروز جنگ، جنگ رسانه‌هاست. جنگ فقط خوردن خمپاره رویِ خانه‌هایمان نیست. از خانه‌هایمان مهم‌تر باورهایمان است که باید مراقب باشیم بمباران نشوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبا
نهم 🍃تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق هق های بی پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بی پناهی را در چشما ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی م را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه های همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابه جایی ها انجام شد. محترم خانم، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی بریم حرم؟ سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت: _باشه، آماده بشید بریم. بعد رو به صدرا کرد و گفت: _ما داریم میریم حرم! صدرا گفت: _ما یعنی کیا؟ محمد: من و همسرم و زنداداشم! زنداداشم را که میگفت نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه ی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد داشت اما گفت: _بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر! برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد. آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت. وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود: _کجا میرید؟ آیه خودش را با درست کردن مقنعه ی زینب مشغول کرد: _حرم! ارمیا: تنها؟ آیه: با محمد و سایه! ارمیا: نباید به من بگی؟ آیه: شنیدی دیگه! ارمیا: چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟ آیه: گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟ ارمیا: من نباشم مشکلات تموم میشه؟ آیه: با اومدنت تموم شد؟ ارمیا: میخوای برم؟ آیه: مگه خواسته ی من فرقی ام داره؟ ِ ارمیا: بی انصاف نبودی زن سید مهدی ، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟ آیه: به خواست دلت موندی! ارمیا: به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده! آیه: سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه! ارمیا: مگه تقصیر منه؟ آیه: بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست! ارمیا: چرا از هر طرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟ آیه: آرامش! ارمیا: منم میخوام! آیه: پس منو ببر حرم! ارمیا: بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند. همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرت خواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همه شان نگران ناموسشان هستند، همه شان نگران دوستداشتنی هایشان هستند، همه شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد. آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همهی پناهش بود؛ زینب همه ی داشته اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهایی اش! نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت "نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهاییاست؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همه ی خواسته ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده ام؟ بس نیست یتیمی ام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟" همان لحظه زینب صدایش زد: _بابا... بغل! ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!" آیه آه کشید: _ببخشید! ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند: _با منی؟ آیه سری به تایید تکان داد: _آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟ ارمیا: باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم! آیه: احترام موی سفیدش واجبه. ارمیا: منو میبخشی آیه؟ آیه: من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید! ارمیا: میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج می.شم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم! آیه: بیشترشو که سوریه بودی. ارمیا: خب تو نخواستی باشم. آیه: بمون! ارمیا: میمونم! آیه: تنهایی سخته ارمیا: میدونم، خیلی خیلی سخته! آیه: حالا ما یه خانواده ایم! ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود، سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و صدرا نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواسته ی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد هلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند. اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟ اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند! آیه: ارمیا! ارمیا به همسرش نگاه کرد: _جانم؟ آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم! ارمیا: قهری؟ آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم! ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست. آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون! ارمیا رو به همسفران کرد: _بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم. همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند! صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت: _بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم! حاج یوسفی ابرو در هم کشید: _به خاطر حرفای دیشب منه؟ ارمیا سرش را به زیر انداخت: _اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه م هم باشم. محترم خانم دست آیه را در دست گرفت: _نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم! آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه! حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید: _حاجی، این حرفا چیه میزنی؟ حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟ گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند، جایی مانده؟ آیه از روی سفره بلند شد و گفت: _سفره تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم! آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند. محمد: ما هم میایم دیگه! صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم. رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد. وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست: _میخوای تنها بری؟ آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام! ارمیا: اهل رفتن نبودی! آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید! آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: از هر دو! آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر ، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود ، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد: _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تک وتوک موهای خرمایی اش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک میریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن م نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم، من با سیدمهدی مردم حالا چی میخوای ؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟ چنگ زد و روسری اش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید. چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد. صدا زد: _بابا! آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد: بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست! جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند. ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت: _جلو نیا! ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود: _اینا چی بود به بچه گفتی؟ زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند. محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟ حاج یوسفی: سر همین کوچه محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه! ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _بچه م از دست رفت محمد! دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت: _داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره! مرد باز مقاومت کرد: _اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد! محمد داد زد: _تو دارو رو بده من نسخه شو مینویسم میدم بهت؛ خدا... محمد که آمپولها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند. تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پای زینب روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده ی دخترکش بود: مرد؟! ارمیا از لای دندان غرید: _خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟ نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد: _همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شده ت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟ ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید. آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟ ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند: _آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه! محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت: _از حال رفته، سرم میخواد. نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت: _یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم. َ دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که بیاورد. مردم هم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند. ارمیا به محمد نگاه کرد: _اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟ محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد: _زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب ُ بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده ،این برای ایه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن! َ رو به سایه گفت: _دفترچه بیمه ی ایه و زینب رو با مهر من بیار که نسخه ی داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف ایه ست مهر منم که میدونی ، تو کیفمه ادامه دارد ....
مطلع عشق
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
📌 ؛ 🔹 حرف‌های زیادی روی دلم مانده است می‌شود با بهار بیایی؟ 🌸 السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ‏ 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 14 ✳️✳️ آنان نیز تلاش کردند همه زمینه‌های لازم را برای شکار آن شب فراهم کنند. اولین
15 هواپیما با سرعت زیاد روی باند به حرکت درآمد و در یک لحظه در‌آغوش آسمان جای گرفت. چراغ‌های هشدار «سیگار نکشید و کمربندها را ببندید» هنوز روشن بود. هواپیما بر فراز حریم فرودگاه به شکل نیم‌دایره چرخی زد و طرح خروج از ترافیک دبی را برای ورود به کریدور پروازی، همراه با صعودی آرام، اجرا کرد. مهمانداران، با اونیفورم‌های مخصوص، در رفت و آمد بودند تا به تدریج مقدمات پذیرایی از مسافران هواپیما را فراهم کنند. صدایی از بلندگوی هواپیما به گوش رسید: «ضمن سلام و شب‌ به خیر، من به نمایندگی از سوی کاپیتان… به اتفاق همکارانم در پرواز شرکت هواپیمایی Altyn Air به شما خوشامد می‌گویم. مقصد ما بیشکک و ارتفاع ما ۳۶ هزار پا از سطح دریا خواهد بود و در طول پرواز از آسمان ایران و ترکمنستان خواهیم گذشت. مدت پرواز ما سه ساعت و سی دقیقه خواهد بود. در صورت وضعیت اضطراری و یا تغییر فشار هوای داخل هواپیما، می‌‌توانید از ماسک‌های اکسیژن، که در بالای سر شما تعبیه شده است، استفاده کنید. ماسک را به صورتی که همکارانم برای شما نمایش می‌دهند روی بینی و دهان خود بگذارید و به طور طبیعی تنفس کنید.» راه‌های خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش می‌دهد، قرار دارد … . مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب‌ رهایش می‌کرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح می‌داد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟ از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت … ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خون‌گرم جنوب و شرق … صورت‌های آفتاب‌سوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین می‌انداخت احساس ناخوشایندی داشت. قلب او چگونه می‌توانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانه‌های واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور می‌کشاند و آن‌ها را سبعانه به رگبار مرگ
در_چنگال_عقاب 16 ✳️✳️ راه‌های خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش می‌دهد، قرار دارد … . مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب‌ رهایش می‌کرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح می‌داد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟ از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت … ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خون‌گرم جنوب و شرق … صورت‌های آفتاب‌سوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین می‌انداخت احساس ناخوشایندی داشت. قلب او چگونه می‌توانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانه‌های واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور می‌کشاند و آن‌ها را سبعانه به رگبار مرگ می‌بست یا با بی‌رحمی سر آن‌ها را از تن جدا می‌کرد. حالا او این بار ـ برای کمینی دیگر و قتل عامی دیگر نه از راه زمین که از راه آسمان برای ملاقات با ریچارد هالبروک، نماینده ویژه رئیس جمهوری آمریکا در منطقه افغانستان و پاکستان، پا به درون ایران می‌گذاشت. او توانسته بود با ترور و شرارت‌هایش توجه آمریکایی‌ها را به خود جلب کند. عبدالمالک ریگی اینک برای ایجاد اختلال و آشوب و بی‌نظمی در ایران اسلامی به مرد آرزوهای دشمنان این مرز و بوم تبدیل شده بود. باند پرواز پایگاه نهم شکاری ـ ساعت ۱ و ۳۴ دقیقه بامداد در تمامی پایگاه‌های درگیر جنب و جوش خاصی برپا بود. هنوز کسی از هدف نهایی مأموریت اطلاع چندانی نداشت. در همین لحظات پایانی، برخی مسائل پیش‌بینی نشده در پایگاه در حال انجام بود: * تعیین محل استقرار هواپیمای رهگیری شده پس از فرود اجباری در پایگاه؛ * تمرکز عوامل گارد انتظامی و تأمین حفاظتی آنان؛ * پیش‌بینی چند دستگاه اتوبوس برای انتقال مسافران از هواپیمای هدف به سالن ترانزیت فرودگاه بندرعباس؛ * فراهم کردن امکانات پذیرایی از مسافران؛ * پیش‌بینی فوریت‌های پزشکی و اورژانس (بهداری، آمبولانس و آتش‌نشانی، باریر و…) در صورت بروز حوادث غیرمترقبه در پایگاه بندرعباس و دیگر یگان‌های ذی‌ربط. در اندک زمانی سایر هواپیماهای خواسته شده، براساس طرح‌ریزی مأموریت نیز توسط کارکنان تعمیر و نگهداری به موشک‌های هوا به هوا و مسلسل‌های خودکار مجهز گردیدند. خلبان دنا آلفا درون کابین هواپیمای شکاری با نگاهی دقیق به صفحة علائم و نشان‌دهنده‌ها، آخرین چک‌های پروازی را هم انجام داد. با اعلام آمادگی خلبان و ارسال علامات پروازی، متخصصان خط پرواز، پین‌های ایمنی مهمات هوایی را خارج کردند، و پس از برداشتن چوب چرخ‌ها، آمادگی جنگنده دنا آلفا را برای اجرای مأموریت اعلام کردند. آنان نیز می‌دانستند اتفاق مهمی در شرف وقوع است و حضورشان در این دقایق بامداد و اعلام وضعیت فوق‌العاده برای پروازی بسیار حساس بی‌دلیل نیست. *** اینک بار دیگر یک پرواز و دو خلبان، همانند پرواز جاودان و به یادماندنی عباس دوران، آماده بود تا تأثیر یک تدبیر راهبردی در معادلات نیروی هوایی را برای حفظ اقتدار و امنیت میهن اسلامی و دفاع از فضای ایران، با یک هماهنگی زیبا، به نمایش بگذارد. در این هنگام، از نیمه شب، خلبان هواپیمای آلفا به همراه کابین عقب خود در ابتدای باند ۲۱ چپ‌پروازی با چشمانی بیدار و عزمی راسخ برای برخاستن از باند پروازی پایگاه دهم شکاری لحظه‌شماری می‌کرد.