مطلع عشق
✅ #تکنیکهای_اقناع_رسانه_ای 🔻 تکنیک دوم: ترس این تکنیک نیز یکی از پرکاربردترین تکنیکهای اقناعی در ر
تکنیک اقناع رسانه ای👆
تکنیک دوم
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بچهها؛ خداروشکر به مردم نخورد...!😭
🔹روحانی بسیجی حجتالاسلام والمسلمین #وکيل_پور که درحال برقراری امنیت در یکی از محلههای تهران بود، هنگام خلع سلاح نارنجک دستساز که همراه یک اغتشاشگر بود، نارنجک در دست این روحانی بسیجی #منفجر شد و دست راستش در آستانهی قطع شدن قرار گرفته است.
لحظات اولیه فداکاری این بسیجی سینه سپر کرده برای امنیت مردم و کشور رو ببینید.
#برای_ایران
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 بچهها؛ خداروشکر به مردم نخورد...!😭 🔹روحانی بسیجی حجتالاسلام والمسلمین #وکيل_پور که درحال برقرار
یه جا از شدت درد میگه مادرجان 😭
بسیجیهای امام خامنهای سينه سپر کرده اند برای امنیت این کشور و مردم
✅ پدرخواندگان اصولگرایی!!!
🔹 با #اشباح_الرجالی مانوس هستیم که در قالب پدرخوانده، معمولا چند ماه قبل از هر انتخابات، سر و کله خود و اعوان و انصارشان در رسانه ها و میان مردم پیدا میشود و هر انتخابات با نامی جدید به دنبال #مثلا دفاع از نظام اما در واقع رای گرفتن از مردم برای کرسی های مجلس و شورای شهر و ... فعالیت میکنند!!! اما پس از انتخابات به طرفه العینی غیب میشوند تا چند ماه قبل از انتخابات بعدی!!!!
🔸 اما در بزنگاه هایی که مشور، مردم، اسلام و انقلاب به موضعگیری آنان نیاز دارد، سکوت پیشه کرده و انگار اصلا #زنده نیستند!!!!
🔹 اگر همچنان به سکوت خود ادامه دهید، نام یکایک شما را رسانه ای میکنیم تا مردم بهتر شماها را بشناسند...
🔸 راستی چند ماه دیگر انتخابات مجلس است و شما دوباره با نام تشکلی مثل #جمنا زنده خواهید شد و مطالبه رای میکنید!!! ما سکوت این روزهای شما را فراموش نخواهیم کرد👌
✍ سید احمد رضوی
مطلع عشق
را در ایران پیدا کنم، و آخرش بھ یونس رسیدم. یونس تنھا دوست ستاره است کھ ھنوز در ایراناست و دستگیر ن
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و چهار
روی نیمکت ھای گوشھ سالن مینشینم و منتظر میشوم
ھوا دم دارد، مثل ھمان وقتھایی کھ با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچھ ھا را ارمیا میبینم.
چقدر جایش خالیست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سالھایی کھ آلمان بود و
از ھم دور بودیم. پیام رسانم را باز میکنم و سراغ پیامھای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین
شدنش مربوط بھ ماه قبل است. بھ صفحھ گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام
بدھد. برایش مینویسم
سلام بی معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک ھیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم
دلم برات خیلی تنگ شده
وقتی بھ خودم میآیم کھ قطره اشکی روی صفحھ گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک
میکنم و مرد را میبینم کھ با پیرمردی صحبت میکند
یھ خانمی اومده میگھ با شما کار داره
نگفت چکار داره؟
نھ. گفت از شاگردای قدیمتونھ. اونجا نشستھ
پیرمرد بھ طرفم برمیگردد و عمویونس را میبینم کھ موھایش سپید شده و صورتش چروک
برداشتھ. ازجا بلند میشوم. مطمئن نیستم من را بھ خاطر بیاورد. حالا دیگر بھ من رسیده است.
حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنھان میکند و میپرسد
سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا ھستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکھ ریحانھ ام. میگویم
دخترعمھ ی ارمیام
با دقت بھ صورتم خیره میشود. این نگاھش را دوست ندارم. سر بھ زیر میاندازم و یونس
بالاخره من را میشناسد
اریحا! چقدر بزرگ شدی
بھ سردی میگویم
شما ھم جاافتاده تر شدید
بلند میخندد
یاد اون روزا بخیر. خیلی وقتھ ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبھ؟ حتما اونم مردی شده برای خودش
تلخ میخندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا کھ فکر میکنم خیلی مردتر از مرد شده
بود! یونس کھ میبیند جوابش را نمیدھم، میپرسد
چیزی شده؟ چھ کارم داشتی؟
باید باھات حرف بزنم. یھ مسئلھ مھمھ کھ باید بگم
درباره چی؟
مفصلھ
احساس میکنم از آمدنم معذب است؛ اما اھمیت نمیدھم. داخل اتاق کوچکی کھ تابلوی مدیریت
را سردرش زده اند مینشینیم. ھمان مرد جوانی کھ در ابتدا دیدم برایمان چای میآورد و قبل از
رفتن، نگاه تندی بھ من میاندازد. نسبت بھ او حس خوبی ندارم. بیمقدمھ میگویم
میخوام ھرچیزی کھ درباره گذشتھ ستاره و منصور میدونی رو بھم بگی
چشمانش گرد میشوند و با حالتی ساختگی میخندد
یادمھ مامانت رو خیلی دوست داشتی، بھ اسم صداش نمیزدی
ھنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد
پس بالاخره فھمیدی؟ خودش بھت گفت؟
نھ. ارمیا بھم گفت
خب تو کھ ھمھ چیز رو میدونی. الان چی میخوای بھت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم
میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن کھ کسی نفھمید؟ چطوری
منصور عضو مجاھدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست کھ انتظار نداشتھ بدانم ستاره در شھادت پدر و مادرم دست داشتھ. بھ
لکنت میافتد
چرا اینا رو از من میپرسی؟
چون احتمال میدادم یھ چیزایی بدونی، الان دیگھ مطمئن شدم
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیھ میگوید
بھ درک! باشھ، ھمھ چیز رو میگم. خستھ شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البتھ از رابط ھای سازمان. حانان گفتھ بود عضو سازمان بشم، درحالیکھ اعتقادی بھ مبانی
فکریشون نداشتم
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدھد
منم مثل حانان در اصل یھودی ام
از حرفی کھ میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم
چرا پنھانش کردی؟
حانان گفت. گفت برای این کھ بتونیم ضربھ بزنیم باید ھویت اصلیمون رو پنھان کنیم. بعضی از خاندانھای یھودی ھمین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلی ھاشون دوتا اسم دارن؛
یھ اسم عبری و یھ اسم اسلامی. اسم عبری ستاره ھم ھداسا بود
لبم زیر فشار دندانھایم قرار گرفتھ و بھ زحمت میگویم
خب ادامھ بده
من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بھ جز من و
مافوقمون. منصور بھمون خبر میرسوند و آمار سپاھیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این
خبرا از کی میرسھ بجز من و مافوقم. برای ھمین با دستگیری بچھ ھا منصور لو نرفت. مافوقم
ھم توی درگیری کشتھ شد
تو چی؟ بقیھ تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
حانان قبل این قضایا بھ خاطر یھ مسئلھ ای با یھ ھویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یھ
مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یھ اسم جدید
پس یونس اسم جدیدتھ، اسم قبلیت چی بود؟
ھورام اسم عبریمھ، اما حمید صدام میکردن
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیده ام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم کھ باز
ھم بدانم
درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفھ میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را
میبندد
ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش
مشامم بوی خون میگیرد و سینھ ام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامھ میدھد
من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی کھ تصادف کرد ھم من پشت سرشون بودم. با حانان رفتھ بودیم کھ مطمئن بشیم کار درست انجام شده
نفرت عجیبی در سینھ ام شعلھ میکشد. با تمام قدرت ھوا را بھ سینھ میکشم تا آرام بمانم. حالم را
کھ میبیند میگوید
حق داری منو نبخشی. حق داری ھمین الان تحویلم بدی بھ پلیس. برای منم بھتره
منظورش را از جملھ آخر نمیفھمم اما میگویم
ادامھ بده
با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو از اتوبوس بیرون انداخت کھ زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فھمیده بود ممکنھ اتوبوس منفجر بشھ
بھ زحمت جلوی گریھ ام را گرفتھ ام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم میپرسم
چرا نیروھای امدادی انقدر دیر رسیدن؟